معمار شعر «سپید»(۱)

 Your image is loading... 

 

Your image is loading...

 

معمار شعر «سپید»(۱) 

شعر نو به «مثابه‌ی یک نظام زیباشناختی و به عنوان یک پدیده‌ی تاریخی رشدیابنده و یک سبک، با جنبش مشروطه پیدا شده است و آغازگران آن ابوالقاسم لاهوتی، تقی رفعت، خانم شمس کسمایی و جعفر خامنه‌ای بوده‌اند»
(تاریخ تحلیلی شعر نو؛ شمس لنگرودی، ج ۱، چ اول ۱۳۷۰، نشر مرکز، صفحه ۵۲)

نیما یوشیج در سال ۱۲۹۹ اولین کتاب شعر خود را به نام «قصه‌های رنگ پریده، خون سرد» منتشر نمود و در سال ۱۳۰۱ شعر «افسانه» را سرود و در مجله‌ی قرن بیستم میرزاده عشقی به چاپ رساند:

افسانه

در شب تیره، دیوانه‌ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره‌ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه‌ی گیاهی فسرده
می‌کند داستانی غم آور
در میان بس آشفته مانده
قصه‌ی دانه‌اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
ای دل من، دل من، دل من
بینوا، مضطرا، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شکی به رخساره‌ی غم؟
آخر ای بینوا دل! چه دیدی
که ره رستگاری بریدی؟
مرغ هرزه درایی، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
تا بماندی زبون و فتاده؟
می‌توانستی ای دل، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی، ز خود دیدی و بس
هر دمی یک ره و یک بهانه
تا تو ای مست! با من ستیزی
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو
افسانه: مبتلایی که ماننده‌ی او
کس در این راه لغزان ندیده
آه! دیری است کاین قصه گویند
از بر شاخه مرغی پریده

(شعر نو از آغاز تا امروز؛ محمد حقوقی ص ۶۵)

شعر افسانه اولین پایه‌ی شعر نو نیمایی بود که تأثیرات شگرفی بر جامعه‌ی ادبی ایران به جا گذاشت و نیما به نام شاعر «افسانه» شهرت یافت.

انتشار«افسانه» واکنش‌های متفاوتی برانگیخت، اما نتوانست موفقیت چندانی به دست آورد، زیرا از یک‌سو مخالفین نیما نیروهای پر قدرتی بودند و از سوی دیگر ذهن و اندیشه‌ی جامعه در آن زمان به قالب کلاسیک عادت کرده بود. شکستن عادت، و ایجاد یک بدعت، کار سهل و آسانی به نظر نمی‌رسید.

از این‌رو تنها نیما و تعداد محدود دیگری در مقابل حملات مخالفان مقاومت کردند که به مرور زمان این مقاومت‌ها نیز کم و کمتر شد تا اینکه در سال ۱۳۰۵ نیما مجموعه‌ی دیگری به نام «خانواده سرباز» را منتشر کرد که خود تلاشی دیگر در راه دریافت‌های تازه‌ی نیما از شعر به شمار می‌رفت.

نیما در کنار خلق و چاپ آثار شعری خویش، به تبیین شناخت خود از جهان پرداخت. او بر خلاف شاعران کلاسیک، جهان را از منظر اجزاء می‌نگریست و معتقد بود که هر کلی نتیجه‌ی جزء است و جهان از یک تشکل درونی برخوردار می‌باشد. او با طرح این نگرش، به نتیجه‌ی دیگری می‌رسید که شعر نیز دارای وحدت و نظام درونی است که هر مصراع آن نقش یک عضو را در بدنه‌ی مستقل بازی می‌کند. بریدن هر مصراع می‌تواند آن بدنه را ناقص نماید.

تمام ابتکارات و انقلاب نیما در زبان، ناشی از همین اندیشه و نگاه هستی‌شناسانه‌ی او به شعر صورت می‌گرفت. او بر این نظر بود که زبان، شکل خود را از محتوا می‌گیرد و چون محتوا بی‌اندازه متنوع است، زبان نیز می‌تواند اشکال غیرمحدودی داشته باشد. بنابر این نظر نیما، وزن هم پدیده‌ای است که از محتوا شکل می‌یابد و به تناسب تغییر محتوا، تغییر می‌کند.این نگاه «نو» نیما به شعر، موج‌های دیگری در شعر به وجود آورد. با پیدایش نشریات نوگرا مثل بهار، نوبهار، دانشکده، آینده، مجله موسیقی و مجله سخن و ترجمه‌ی اشعار فرنگی که توسط جوانان روشنفکر و تحصیل‌کرده‌ی اروپا انجام می‌یافت، شعر در یک چرخش دیگر به سمت نثر کشانده شد و نوشته‌ها با نثر شاعرانه در اغلب نشریات راه باز نمود.چنانچه ملک الشعراء بهار در این باره می‌نویسد: «نثر شاعرانه یا شعر منثور، تازه معمول شده است و از فرنگی‌ها تقلید کرده‌ایم، به ندرت از صدی دو تا که قابل درج است در میان آنها یافت می‌شود. ولی متأسفانه در غالب جرائد از این اشعار منثوره به چشم می‌خورد.»
(تاریخ تحلیلی…، شمس لنگرودی)

برای نمونه شعری از سعید نفیسی در همین زمان به چاپ می‌رسد:

جلگه در وداع آفتاب تابستان
چادر نیلگون خود را به سر کشید
و ماه شب چهاردهم
از کران افق،
از پشت کوه...
مرغ حق از گوشه مزرعه، از بالای درختان برومند باغی
صدای حزین خود را
با آواز یک نواخت چرخ خرمند کوبی توام ساخت
(تاریخ تحلیلی…، شمس لنگرودی)

ازافرادی که کارشان در این راستا بیشتر مورد توجه قرار گرفت دکتر محمد مقدم بود. او با انتشار «راز نیمه‌شب راهی چند بیرون از پرده» در سال ۱۳۱۳ توجه همگان را به انقلاب دیگری که در شعر رخ می‌داد جلب کرد. با آن‌که وی اظهار می‌دارد که قصد شعر گفتن را نداشته و آنچه خلق شده نه از سر آن بوده تا چیز تازه‌ای به وجود آورد، لکن آثار او در این مجموعه نگاه جدیدی را در شعر مطرح می‌سازد.

اسپندار نیم سوخته

اکنون نیمی زشب تیره گذشته
نیمی ز تنم سوخته
نیم دگرش مانده به پای
یا سوخته گردد یا نه
تا نیمه شب سوختم و اشکم
ریزان بر رویم
خاموش بدم
کس نشنیدم
خود سوختم از بهر خود و
کس نشنیدم
چون نیمه شب گشت یکی پروانه
از دور بیامد برم و روشنیم خواست
از روشنیم بال و پرش سوخت
سوزی ز درون من بر آورد
تا نیمه‌شب آرام بدم
آرامش سوزان
تا نیمه دیگر
چون سوزم و سوز آرم و خاموش شوم
(تاریخ تحلیلی…، شمس لنگرودی)

برخی معتقدند که «مقدم» با تاثیر از اشعار سپید والت ویتمن اشعار منثورش را سروده است.

به هر صورت، شعر سپید با «راز نیمه شب» آغاز شده و با شاهین‌های ۲۵-۱ پرتو دکتر تندر- کیا ادامه یافت. ولی چون از یک ساختار مستحکم زیبایی‌شناسانه بهره‌مند نبود، به تدریج سیر نزولی یافت. در طبقه‌بندی شاعران نو (از نیما تا امروز)، اگر خود نیما و گروهی از رهروان معاصرش همچون شاملو، اخوان ثالث، اسماعیل شاهرودی، فریدون توللی و... را «نسل اول» شعر نو قرار دهیم، در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ (تقریبا تا مقطع سال ۱۳۵۷) نوبت به شاعران «نسل دوم» از جمله فروغ فرخزاد، منوچهر آتشی، م.آزاد، یدالله رویایی، فریدون مشیری و... می‌رسد.در دهه‌ی چهل شاعران «نسل دوم» و گروهی از شاعران «نسل اول» برای دستیابی به تجربیات تازه در شعر، راه و روش ویژه‌ی خویش را برگزیدند. از آن جمله می‌توان از شاملوی بزرگ یاد کرد که زبان و فرم خاص خویش را در پیش گرفت که به «شعر سپید» معروف گردید.در این نوع شعر، شاعر انرژی و تلاش خود را صرف وزن و قافیه‌های تحمیلی نمی‌کند، حتی از شعر نیما هم که وزن و قافیه‌های ویژه‌ی خود را دارد نیز عبور می‌کند و نمی‌گذارد هیچگونه قید و بندی، شاعر را در به وجود آوردن شعر ناب آزار دهد. گروهی اعتقاد دارند که شاملو از شعر نیمایی فاصله گرفت و تلاش او پایدار نماند. در حالی که شعر شاملو، شاخه‌ای از همان شعر نیمایی‌ست و شعر غیرنیمایی به حساب نمی‌آید؛ تنها وزن از آن حذف می‌شود اما زیربنا و ساختار و نوع نگاه و فلسفه‌ی درونی همان است.شعر غیرنیمایی بیش‌تر از زمان چاپ کتاب «خطاب به پروانه‌ها»ی دکتر رضا براهنی که در آن مانیفست شعر پسانیمایی را مطرح کرده بود و به صراحت پرسیده بود: «چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم» نمود پیدا کرد و بعد با اشعار علی باباچاهی و نظریات او در غالب شعر در وضعیتی دیگر ادامه پیدا کرد و سپس توسط شاگردان مستقیم و غیرمستقیم براهنی و کسانی مانند علی عبدالرضایی و مهرداد فلاح به سمت و سویی دیگر کشیده شد که همه از شاعران غیرنیمایی به حساب می‌آیند.لازم است اشاره شود که تمام اشعار شاملو هم شعر سپید نیست. قسمت عمده‌ای از شعرهای او در همان قالب و اوزان نیمایی‌ست. در ارتباط با این مطلب که می‌گویند تلاش شاملو پایدار نماند، باور دارم که تلاش او یکی از پایدارترین و موثرترین حرکت‌های شعر فارسی است و به خوبی در شعر فارسی جا افتاده و تثبیت شده است.شاملو در خود کلمات و نوع آرایش و چینش کلمات، آهنگ ویژه‌ای می‌بیند که دیگر نیازی به وزن تحمیل شعر کهنه ندارد. به قول فروغ فرخزاد: «من جمله را به ساده ترین شکلی که در مغزم ساخته می‌شود به روی کاغذ می آورم و وزن مثل نخی است که از میان این کلمات رد شده بی‌آن‌که دیده شود، فقط آنها را حفظ می‌کند و نمی‌گذارد بیفتد».«آهنگ‌های فراموش شده»‌ی احمد شاملو در سال ۱۳۲۶ انتشار یافت. انتشار این کتاب شاملو را به عنوان چهره‌ی جدید ادبی مطرح ساخت و شعر منثور را به مثابه‌ی یک روش در فرهنگ ادبی ایران احیا نمود. اما باز هم در وجه عمومی مورد پسند قرار نگرفت. چنانچه شمس لنگرودی می‌نویسد: «به هر ترتیب، شعر منثور، به رغم پیشینه‌ی نسبتاً طولانی و انتشار هفت یا هشت کتاب مستقل، که سخت مورد تأیید بسیاری از پیشتازان و نوآوران نیز قرار گرفته، هنوز به طورعام پذیرفته نمی‌شود. البته علتش معلوم است؛ در جامعه‌ای که شعر شکسته و نیمایی مورد قبول واقع نمی ‌شود، انتظار پذیرش شعر بی‌وزن و بی‌قافیه بیهوده است»(تاریخ تحلیلی…،شمس لنگرودی)پس از آنکه در سال ۱۳۳۰ مجموعه‌ی دیگری از شاملو به نام «قطعنامه» انتشار یافت، شعر سپید که تا آن زمان به شعر آزاد شهرت داشت، خود را به عنوان یک قالب و سبک تثبیت نمود. تعداد زیادی از جوانان و روشنفکران به آن رو آوردند و مجموعه‌های فراوانی نیز منتشر گردید.همانگونه که اشاره کردیم شعر «سپید»، همراه با آثار منتشره از احمد شاملو بعد از ۱۳۳۰ مطرح شد و به عنوان یک سبک ادبی مورد شناسائی قرار گرفت. اما ریشه‌ها و زمینه‌هایی که موجب پدید آمدن این روش گردید، به زمان مشروطه برمی‌گردد.هنگامی که جنبش مشروطه سراسر ایران را فرا گرفته بود و اعتراضات متعددی آغاز شده بود، شاعران نیز در پی همراهی با این جریان برآمدند. تعدادی چون ملک الشعراء بهار، ایرج میرزا، عارف قزوینی و... از پیروان درباریان خارج شدند و به جمع مردم پیوستند. آنها به سرودن اشعار اجتماعی و انقلابی روی آوردند و عده‌ای هم در دربار ماندند و به توصیف خال لب و گیسوی یار پرداختند.این تحولات که برخی از شاعران را نیز با خود همراه ساخته بود، سبب گردید تا گروهی از شاعران برای بیان مفاهیم انقلابی و اجتماعی‌شان در صدد ایجاد زبان تازه‌ای برآیند. آنان تنها مخاطب خویش را مردم می‌دانستند و شعر را وسیله‌ای برای ترغیب مردم به انقلاب قرار دادند. به همین جهت لازم بود تا زبانی را برگزینند که با مردم آشنا باشد و برای اکثریت مردم قابل درک و فهم باشد. بدین لحاظ به زبان گفتار (زبان کوچه) روی آوردند که نمونه‌ی آن را در شعر ایرج میرزا می‌بینیم:

تو که ماه بلند در هوایی
منم ستاره می‌شم دورت می‌گردم
تو که ستاره می‌شی دورم رو می‌گیری
منم بارون می‌شم رو تو می‌گیرم
تو که ابری می‌شی رو مو می‌گیری
منم بارون می‌شم تن تن می‌بارم
تو که بارون می‌شی تن تن می‌باری
منم سبزه می‌شم سر در می یارم.

این رویکرد به زبان مردم، کم کم به ایجاد سبک نوینی در شعر انجامید؛ واژه‌های تازه و اصطلاحات عامیانه در آن راه یافت و شعر از حالت فرمایشی خارج گردید. صنایع بدیع و رعایت قوانین بلاغی، رنگ و رونق خویش را از دست داد. برداشت تازه‌ای از تعریف شعر به وجود آمد که این برداشت بیشتر متکی به دو امر بود:

۱- تحولات سیاسی که منجر به گرایش شاعران به سمت زبان مردم گردید.
۲- تغییراتی که اشعار ترکی با الهام از انقلاب ادبی فرانسه در خود پذیرا گشته بود.

این دو امر، بیشتر از پیش، شاعران مشروطه را تشویق می‌نمود تا قالب سنتی را کنار نهاده به زبان جدیدی روی آورند. تعداد بی‌شماری از شاعران از جمله ملک الشعراء بهار، ایرج میرزا، عارف قزوینی، عشقی، لاهوتی پرچم شعر مشروطیت را بلند کردند و پس از آن جمع دیگری با پیش‌قدم گردیدن تقی رفعت مخالفت شدید خویش را با قالب سنتی بیان داشتند و علناً با طرفداران سبک قدیم به جنگ برخاستند.این گروه حتی بهار و طرفدارانش را در حمایت از محافظه کاران مورد سرزنش و نکوهش قرار دادند. تقی رفعت که خود در ترکیه درس خوانده بود و زبان ترکی، فرانسوی و فارسی را خوب می‌دانست، مشروطه‌خواهان را مرتجع قلمداد می‌کرد و بر شاعران قدیم خصوصاً سعدی حمله می‌برد و در روزنامه‌ی تجدد، که خودش سردبیر آن بود و بعد در مجله‌ی آزاداندیشان، به دفاع از نوگرایی‌اش پرداخت چنانچه در شماره ۱۲۵ نشریه‌ی تجدد، ضمن خطاب به جوانان دانشکده نوشت:« ... اگر ادیب یا شاعر هستید، بدانید که شاعر یا «پیرو» نیست، «پیشوا» است... بر ضد جریان شنا کنید... برای فردا بنویسید ... تابوت سعدی گهواره شما را خفه می‌کند، عصر هفتم بر عصر چهاردهم مسلط است ولی همان عصر کهن به شما خواهد گفت: هر که آمد عمارت نو ساخت، شما در خیال مرمت کردن عمارت دیگران هستید.. در زمان خودتان اقلاً آن استقلال و تجدد را به خرج دهید که سعدی‌ها در زمان خودشان به خرج دادند...»
(ص ۴۷ تاریخ تحلیلی...، شمس لنگرودی)نزاع نو و کهنه میان رفعت و بهار و طرفداران آنها از سال ۱۲۹۴ شروع شد و سال‌ها ادامه یافت. هر یک از این دو گروه، در نشریات مختلف از اندیشه‌های خود دفاع می‌کردند و گاهی این دفاعیات به مشاجرات تندی تبدیل می‌گشت. اختلافات این دو گروه را می‌شود به صورت زیر بیان نمود:

۱- گروه نخست که تغییر در ساختار بنیادین زبان کلاسیک را مردود می‌شمرد، خود از دو دسته تشکیل می‌گردید:

الف: آنها که پیش از مشروطه می‌زیستند یا در هنگام مشروطه زندگی می‌کردند و معتقد بودند که شعر فارسی دارای یک نظام ازلی است که هر گز قابل شکستن نیست؛ ساختمان شعر از خیال، وزن، قافیه، استعاره، کنایه، تأثیر و دیگر صنایع لفظی و معنوی تشکیل گردیده است.

برداشتن هر یک از این خشت‌ها از ساختمان شعر، موجب فروپاشی تمام بنای آن می‌شود. از جانب دیگر اذهان جمعی در طی ادوار متعدد تاریخی با همین سبک و سیاق خو کرده است. به هم ریختن این موارد اذهان عامه را فلج خواهد کرد و در نتیجه رابطه‌ی شعر و مخاطب را از بین خواهد برد.

ب: آنهایی که همگام با مشروطه در کنار مردم قرار گرفتند. اینان تحول در شعر و ادبیات را در پی دگرگونی‌های سیاسی و اجتماعی لازم می‌شمردند و بر این نظر بودند که زمان جدید، زبان جدید می‌طلبد، هماهنگی با زمان و شرایط،، شرط اصلی موفقیت یک اثر است. منازعات ادبی و فنون بلاغی نمی‌تواند ما را در بند خود قرار دهد. ما باید با امکانات جدیدتری در تعاملات سهم بگیریم.

شعر تنها برای خال لب و زلف عنبرین ساخته نشده بلکه می‌تواند ابزار مهمی در جهت پیشبرد تصورانسان‌ها واقع گردد. شعر، ظرفیت هر گونه تحول و پذیرش هر نوع پیام را دارد. انحصار و محدودیت در آن راه ندارد. بنابراین می‌تواند برای نشر انقلاب به کار گرفته شود.

۲- گروه دیگر که رفعت در رأس آن قرار داشت با پشتیبانی از اندیشه‌های نوگرایانه‌ی ادبی جنبش جدیدی را در درون جریان مشروطه به وجود آوردند که بعداً به «مکتب رفعت» نام گذاری گردید. رفعت در دفاع از تجددگرایی این‌گونه نگاشت:

«ادبیات قدیمی ما از منابع اولیه‌ی خودش دور افتاده، در یک حوزه‌ی وسیع تراکم یافته و به حال رکود و سکون در آن رختخواب فراخ مستقر و متوقف شده است. یک سد سدید، که اختیار داریم آن را یک سد محافظه‌کاری بنامیم، این امواج متراکم ادبی را در آن حوض وسیع محبوس داشته است. وقتی که ما می‌گوئیم: «متصدی هستیم در این زمینه جریانی به وجود بیاوریم» طبعاً معلوم می‌گردد که مقصود و نقشه‌ی ما عبارت از رخنه انداختن در بنیان این سد سدید استمرار و رکود است.»رفعت برای اثبات نظریاتش، به تغییر در ساختار شعر کلاسیک دست زد و تساوی طولی مصراع و مقام معین قوافی را در هم شکست. این عمل او موجب شد تا تعدادی او را مورد حمله قرار دهند و تعداد دیگر به طرفداری و دفاع از او برخیزند. بدینگونه رفعت مکتب تازه‌ی ادبی را بنیاد نهاد و راه را برای ظهور «نیما» هموار نمود و خود پس از اندک زمانی، از یادها رفت و کسانی چون ابوالقاسم لاهوتی، خانم شمس کسمایی، جعفر خامنه‌ای و بالاخره نیما یوشیج مکتب او را ادامه دادند.با این بیان روشن می‌گردد که رفعت نخستین شاعر نظریه‌پردازی است که علیه قالب کلاسیک قیام نمود و راه و فرم تازه‌ای برگزید و رستاخیز جدید ادبی را به وجود آورد. چنانچه شمس لنگرودی می‌نویسد: «رفعت نخستین شاعر نو‌پردازی[نظریه پردازی] بود که اولین سنگ بنای شعر نو را گذاشت و رفعت فراموش شد»
(تاریخ تحلیلی…،شمس لنگرودی)

یا در جای دیگر می‌گوید:

«تقی رفعت، نخستین شاعر نوپرداز در شعر فارسی نبود، او نخستین تئوریسین و نخستین منادی شعر نو بود. نخستین شعر نو را در ایران، ابوالقاسم لاهوتی در سال ۱۲۸۸ یعنی یک دهه پیش از تقی رفعت سروده بود»
(تاریخ تحلیلی…،شمس لنگرودی)

نخستین شعر نو سروده لاهوتی «وفای به عهد» نام داشت:

وفای به عهد

اردوی ستم خسته و عاجز شد و بر گشت
برگشت، نه با میل خود، از حمله احرار
ره بازشد و گندم و آذوقه به خروار
هی وارد تبریز شد از هر در و هر و دشت
از خوردن اسپ و علف و برگ درختان
فارغ چو شد آن ملت با عزم و اراده
آزاده زنی بر سر یک قبر ستاره
با دیده‌ئی از اشک پرو دامنی از نان
لختی سر پا دوخته بر قبر همی چشم
بی‌جنبش و بی‌حرف، چو یک هیکل پولاد
بنهاد پس از دامن خود آن زن آزاد
نان را به سر قبر، چوشیری شد، در خشم:
در سنگر خود شد چو به خون جسم تو غلتان
تا ظن نبری آنکه وفا دار نبودم
فرزند! به جان تو، بسی سعی نمودم
روح تو گواه است که بوئی نبد از نان
مجروح و گرسنه، زجهان دیده ببستی
من عهد نمودم که اگر نان به کف آرم
اول به سر قبر عزیز تو گذارم
برخیز که نان بخشمت و جان بسپارم
تشویش مکن، فتح نمودیم، پسر جان!
اینک به تو هم مژده آزادی و هم نان
و آن شیر حلالت که بخوردیم زپستان
مزد تو، که جان دادی و پیمان نشکستی
(تاریخ تحلیلی…، شمس لنگرودی)

اما نخستین شعر شکسته‌ی نیمایی در سال ۱۲۹۹ توسط خانم شمس کسمایی سروده شد که در مجله‌ی آزادستان تبریز به چاپ رسید:

زبسیاری آتش لطف و مهر و نوازش
از این گرمی و روشنایی و تابش
گلستان فکرم
خراب و پریشان شد، افسوس

ادامه دارد...

ازمجتباپورمحسن

ازمجتباپورمحسن 

 

عاشقانه دیگر 

 

به تنهایی خودم خیانت می‌کنم
وبا توتنها می‌شوم 

http://www.pourmohsen.com

« جریده » از پگاه بانوی احمدی

 Your image is loading...

 

« جریده » از پگاه بانوی احمدی  

 

باز سرسام ِ کدام سلسله در من ،
سرداب و سردخانه و سوگ است ؟
کدام بزنگاه ؟
دوباره نستعلیق ،
دعوت به مراسم گردن زنی ست !
در این جریده ، تا ابد ، جُرم ایم
و این خطابه ی تدفین هنوز،
پر از خرابه ی طاهاست .
باز، خاوران ، خونی ست
وَ در بلندی ِ تهران ِ بادگیر
به هر گداری زدم ، گروگان بود !
کدام بزنگاه ؟
اینجا که بی هوای تو باید
شب را تکه تکه آتش زد !
وقتی از آن کتیبه ی متروک ،
تنها صدای نوحه می آید
صدای داربست آنهمه اعدام ،
الله و اکبر شکسته ی آن پشت بام
و ما که در این شعر، محرمانه ، تحریم ایم !
حالا که شرط گریه بر سر این قبر هم شُرطه است ،
دیگر شمع ات را کدام شام غریبان می بری ؟
حالا که سردخانه هم به خانه نیامد ، بگو
جنازه هامان کجای این بیابان است ؟
انگار، در استخوان ساعت ، چیزی شکسته است
که این زمان نمی گذرد
دست خانه را که می گیرم
مرکز جهان ، خالی ست
کروکی ات کجای جهان بود ؟ که سرخرگ این اتاق ،
بدون تن / بدون وطن / بی کفن ... هنوز،
در انتظار آخر بازی ست!
بس کن!
بی خیال .

کودک

کودک

دکتراسماعیل خوئی 

ازتو تامن هزار دره ره است :
من به راز شنفته می مانم ،
تو به شعر نگفته می مانی

افسانه(شعری ازنیماپدرشعرمدرن ایران)

 Your image is loading...

 

افسانه(شعری ازنیماپدرشعرمدرن ایران)  

افسانه 

 

افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو
 دل به رنگی گریزان سپرده
 در دره ی سرد و خلوت نشسته
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده
 می کند داستانی غم آور
 در میان بس آشفته مانده
 قصه ی دانه اش هست و دامی
 وز همه گفته ناگفته مانده
 از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
 ای دل من ، دل من ، دل من
 بینوا ، مضطرا ، قابل من
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چه دیدی
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن
 گر نخوردی فریب زمانه
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
 هر دمی یک ره و یک بهانه
 تا تو ای مست ! با من ستیزی
 تا به سرمستی و غمگساری
 با فسانه کنی دوستاری
 عالمی دایم از وی گریزد
 با تو او را بود سازگاری
 مبتلایی نیابد به از تو
 افسانه : مبتلایی که ماننده ی او
 کس در این راه لغزان ندیده
 آه! دیری است کاین قصه گویند
 از بر شاخه مرغی پریده
 مانده بر جای از او آشیانه
 لیک این آشیان ها سراسر
 بر کف بادها اندر ایند
 رهروان اندر این راه هستند
 کاندر این غم ، به غم می سرایند
 او یکی نیز از رهروان بود
 در بر این خرابه مغازه
 وین بلند آسمان و ستاره
 سالها با هم افسرده بودید
 وز حوادث به دل پاره پاره
 او تو را بوسه می زد ، تو او را
 عاشق : سال ها با هم افسرده بودیم
 سالها همچو واماندگی
 لیک موجی که آشفته می رفت
 بودش از تو به لب داستانی
 می زدت لب ، در آن موج ، لبخند
 افسانه : من بر آن موج آشفته دیدم
 یکه تازی سراسیمه
 عاشق : اما
من سوی گلعذاری رسیدم
 در همش گیسوان چون معما
 همچنان گردبادی مشوش
 افسانه : من در این لحظه ، از راه پنهان
نقش می بستم از او بر آبی
 عاشق : آه! من بوسه می دادم از دور
 بر رخ او به خوابی چه خوابی
 با چه تصویرهای فسونگر
 ای افسانه ، فسانه ، فسانه
 ای خدنگ تو را من نشانه
 ای علاج دل ، ای داروی درد
 همره گریه های شبانه
 با من سوخته در چه کاری ؟
 چیستی ! ای نهان از نظرها
 ای نشسته سر رهگذرها
 از پسرها همه ناله بر لب
 ناله ی تو همه از پدرها
 تو که ای ؟ مادرت که ؟ پدر که ؟
 چون ز گهواره بیرونم آورد
 مادرم ، سرگذشت تو می گفت
 بر من از رنگ و روی تو می زد
 دیده از جذبه های تو می خفت
 می شدم بیهوش و محو و مفتون
 رفته رفته که بر ره فتادم
 از پی بازی بچگانه
 هر زمانی که شب در رسیدی
 بر لب چشمه و رودخانه
 در نهان ، بانگ تو می شنیدم
 ای فسانه ! مگر تو نبودی
 آن زمانی که من در صحاری
 می دویدم چو دیوانه ، تنها
 داشتم زاری و اشکباری
 تو مرا اشک ها می ستردی ؟
 آن زمانی که من ، مست گشته
 زلف ها می فشاندم بر باد
 تو نبودی مگر که همآهنگ
می شدی با من زار و ناشاد
 می زدی بر زمین آسمان را ؟
 در بر گوسفندان ، شبی تار
 بودم افتاده من ، زرد و بیمار
 تو نبودی مگر آن هیولا
 آن سیاه مهیب شرربار
 که کشیدم ز بیم تو فریاد ؟
 دم ، که لبخنده های بهاران
 بود با سبزه ی جویباران
از بر پرتو ماه تابان
 در بن صخره ی کوهساران
 هر کجا ، بزم و رزمی تو را بود
بلبل بینوا ناله می زد
 بر رخ سبزه ، شب ژاله می زد
 روی آن ماه ، از گرمی عشق
 چون گل نار تبخاله می زد
 می نوشتی تو هم سرگذشتی
 سرگذشت منی ای فسانه
 که پریشانی و غمگساری ؟
 یا دل من به تشویش بسته
 یا که دو دیده ی اشکباری ؟
 یا که شیطان رانده ز هر جای ؟
 قلب پر گیر و دار منی تو
 که چنین ناشناسی و گمنام ؟
 یا سرشت منی ، که نگشتی
 در پی رونق و شهرت و نام ؟
یا تو بختی که از من گریزی ؟
 هر کس از جانب خود تو را راند
 بی خبر که تویی جاودانه
 تو که ای ؟ ای ز هر جای رانده
 با منت بوده ره ، دوستانه ؟
 قطره ی اشکی آیا تو ، یا غم ؟
یاد دارم شبی ماهتابی
 بر سر کوه نوبن نشسته
 دیده از سوز دل خواب رفته
 دل ز غوغای دو دیده رسته
 باد سردی دمید از بر کوه
 گفت با من که : ای طفل محزون
 از چه از خانه ی خود جدایی ؟
 چیست گمگشته ی تو در این جا ؟
 طفل ! گل کرده با دلربایی
 کرگویجی در این دره ی تنگ
 چنگ در زلف من زد چو شانه
 نرم و آهسته و دوستانه
 با من خسته ی بینوا داشت
 بازی وشوخی بچگانه
 ای فسانه ! تو آن باد سردی ؟
 ای بسا خنده ها که زدی تو
 بر خوشی و بدی گل من
 ای بسا کامدی اشک ریزان
بر من و بر دل و حاصل من
 تو ددی ، یا که رویی پریوار ؟
ناشناسا ! که هستی که هر جا
 با من بینوا بوده ای تو ؟
 هر زمانم کشیده در آغوش
 بیهشی من افزوده ای تو ؟
 ای فسانه ! بگو ، پاسخم ده
افسانه : بس کن ازپرسش ای سوخته دل
 بس که گفتی دلم ساختی خون
 باورم شد که از غصه مستی
 هر که را غم فزون ، گفته افزون
 عاشقا ! تو مرا می شناسی
 از دل بی هیاهو نهفته
 من یک آواره ی آسمانم
 وز زمان و زمین بازمانده
 هر چه هستم ، بر عاشقانم
 آنچه گویی منم ، و آنچه خواهی
 من وجودی کهن کار هستم
 خوانده ی بی کسان گرفتار
 بچه ها را به من ، مادر پیر
 بیم و لرزه دهد ، در شب تار
 من یکی قصه ام بی سر و بن
 عاشق : تو یکی قصه ای ؟
افسانه : آری ، آری
 قصه ی عاشق بیقراری
نا امیدی ، پر از اضطرابی
 که به اندوه و شب زنده داری
 سال ها در غم و انزوا زیست
قصه ی عاشقی پر ز بیمم
گر مهیبم چو دیو صحاری
 ور مرا پیرزن روستایی
 غول خواند ز آدم فراری
 زاده ی اضطراب جهانم
 یک زمان دختری بوده ام من
 نازنین دلبری بوده ام من
 چشم ها پر ز آشوب کرده
 یکه افسونگری بوده ام من
 آمدم بر مزاری نشسته
 چنگ سازنده ی من به دستی
 دست دیگر یکی جام باده
نغمه ای ساز نکرده ، سرمست
 شد ز چشم سیاهم ، گشاده
 قطره قطره سرشک پر از خون
 در همین لحظه ، تاریک می شد
 در افق ، صورت ابر خونین
 در میان زمین و فلک بود
 اختلاط صداهای سنگین
 دود از این خیمه می رفت بالا
 خواب آمد مرا دیدگان بست
 جام و چنگم فتادند از دست
 چنگ پاره شد و جام بشکست
من ز دست دل و دل ز من رست
 رفتم و دیگرم تو ندیدی
 ای بسا وحشت انگیز شب ها
 کز پس ابرها شد پدیدار
 قامتی که ندانستی اش کیست
 با صدایی حزین و دل آزار
 نام من در بن گوش تو گفت
 عاشقا ! من همان ناشناسم
 آن صدایم که از دل بر اید
صورت مردگان جهانم
یک دمم که چو برقی سر اید
 قطره ی گرم چشمی ترم من
 چه در آن کوهها داشت می ساخت
 دست مردم ، بیالوده در گل ؟
لیک افسوس ! از آن لحظه دیگر
 سکنین را نشد هیچ حاصل
 سالها طی شدند از پی هم
 یک گوزن فراری در آنجا
 شاخه ای را ز برگش تهی کرد
 گشت پیدا صداهای دیگر
 شمل مخروطی خانه ای فرد
 کله ی چند بز در چراگاه
 بعد از آن ، مرد چوپان پیری
 اندر آن تنگنا جست خانه
 قصه ای گشت پیدا ، که در آن
 بود گم هر سراغ و نشانه
 کرد از من درین راه معنی
 کی ولی با خبر بود از این راز
 که بر آن جغد هم خواند غمناک ؟
 ریخت آن خانه ی شوق از هم
 چون نه جز نقش آن ماند بر خاک
 هر چه ، بگریست ، جز چشم شیطان
 عاشق : ای فسانه ! خسانند آنان
 که فروبسته ره را به گلزار
 خس ، به صد سال طوفان ننالد
گل ، ز یک تندباد است بیمار
 تو مپوشان سخن ها که داری
 تو بگو با زبان دل خود
 هیچکس گوی نپسندد آن را
 می توان حیله ها راند در کار
عیب باشد ولی نکته دان را
نکته پوشی پی حرف مردم
 این ، زبان دل افسردگان است
 نه زبان پی نام خیزان
گوی در دل نگیرد کسش هیچ
 ما که در این جانیم سوزان
 حرف خود را بگیریم دنبال
 کی در آن کلبه های دگر بود ؟
 افسانه : هیچکس جز من ، ای عاشق مست
 دیدی آن شور و بنشییدی آن بانگ
 از بن بام هایی که بشکست
 روی دیوارهایی که ماندند
 در یکی کلبه ی خرد چوبین
 طرف ویرانه ای ، یاد داری ؟
 که یکی پیرزن روستایی
 پنبه می رشت و می کرد زاری
 خامشی بود و تاریکی شب
 باد سرد از برون نعره می زد
 آتش اندر دل کلبه می سوخت
 دختری ناگه از در درآمد
 که همی گفت و بر سر همی کوفت
 ای دل من ، دل من ، دل من
 آه از قلب خسته بر آورد
 در بر ما درافتاد و شد سرد
 این چنین دختر بیدلی را
 هیچ دانی چه زار و زبون کرد ؟
 عشق فانی کننده ، منم عشق
 حاصل زندگانی منم ، من
 روشنی جهانی منم ، من
 من ، فسانه ، دل عاشقانم
گر بود جسم و جانی ، منم ، من
 من گل عشقم و زاده ی اشک
 یاد می آوری آن خرابه
 آن شب و جنگل آلیو را
 که تو از کهنه ها می شمردی
 می زدی بوسه خوبان نو را ؟
 زان زمان ها مرا دوست بودی
 عاشق : آن زمان ها که از آن به ره ماند
 همچنان کز سواری غباری ...ـ
افسانه : تند خیزی که ، ره شد پس از او
 جای خالی نمای سواری
طعمه ی این بیابان موحش
عاشق : لیک در خنده اش ، آن نگارین
 مست می خواند و سرمست می رفت
 تا شناسد حریفش به مستی
 جام هر جای بر دست می رفت
 چه شبی ! ماه خندان ، چمن نرم
 افسانه : آه عاشق ! سحر بود آندم
 سینه ی آسمان باز و روشن
شد ز ره کاروان طربناک
 جرس را به جا ماند شیون
 آتشش را اجاقی که شد سرد
 عاشق : کوهها راست استاده بودند
 دره ها همچو دزدان خمیده
 افسانه : آری ای عاشق ! افتاده بودند
 دل ز کف دادگان ، وارمیده
 داستانیم از آنجاست در یاد
 هر کجا فتنه بود و شب و کین
 مردمی ، مردمی کرده نابود
 بر سر کوه های کباچین
 نقطه ای سوخت در پیکر دود
 طفل بیتابی آمد به دنیا
 تا به هم یار و دمساز باشیم
 نکته ها آمد از قصه کوتاه
 اندر آن گوشه ، چوپان زنی ، زود
ناف از شیرخواری ببرید
 عاشق : آه
چه زمانی ، چه دلکش زمانی
 قصه ی شادمان دلی بود
 باز آمد سوی خانه ی دل
 افسانه : عاشقا ! جغد گو بود ، و بودش
 آشنایی به ویرانه ی دل
 عاشق : آری افسانه ! یک جغد غمناک
 هر دم امشب ، از آنان که بودند
 یاد می آورد جغد باطل
 ایستاده است ، استاده گویی
 آن نگارین به ویران ناتل
 دست بر دست و با چشم نمناک
 افسانه : آمده از مزار مقدس
 عاشقا ! راه درمان بجوید
 عاشق : آمده با زبانی که دارد
 قصه ی رفتگان را بگوید
زندگان را بیابد در این غم
 افسانه : آمده تا به دست آورد باز
 عاشق ! آن را که بر جا نهاده است
 لیک چو سود ، کاندر بیابان
هول را باز دندان گشاده است
 باید این جام گردد شکسته
 به که ای نقشبند فسونکار
 نقش دیگر بر آری که شاید
 اندر این پرده ، در نقشبندی
 بیش از این نز غمت غم فزاید
 جلوه گیرد سپید ، از سیاهی
آنچه بگذشت چون چشمه ی نوش
بود روزی بدانگونه کامروز
 نکته اینست ، دریاب فرصت
 گنج در خانه ، دل رنج اندوز
از چه ؟ ایا چمن دلربا نیست ؟
 آن زمانی که امرود وحشی
 سایه افکنده آرام بر سنگ
 کاکلی ها در آن جنگل دور
 می سرایند با هم همآهنگ
 گه یکی زان میان است خوانا
 شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر
 که چگونه زمستان سر آمد
 جنگل و کوه در رستخیز است
عالم از تیره رویی در آمد
 چهره بگشاد و چون برق خندید
 توده ی برف از هم شکافید
 قله ی کوه شد یکسر ابلق
 مرد چوپان در آمد ز دخمه
خنده زد شادمان و موفق
 که دگر وقت سبزه چرانی است
 عاشقا ! خیز کامد بهاران
 چشمه ی کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو توفان خروشید
 دشت از گل شده هفت رنگه
 آن پرده پی لانه سازی
 بر سر شاخه ها می سراید
 خار و خاشک دارد به منقار
شاخه ی سبز هر لحظه زاید
بچگانی همه خرد و زیبا
 عاشق : در سریها به راه ورازون
 گرگ ، دزدیده سر می نماید
 افسانه : عاشق! اینها چه حرفی است ؟ کنون
گرگ کاو دیری آنجا نپاید
 از بهار است آنگونه رقصان
 آفتاب طلایی بتابید
 بر سر ژاله ی صبحگاهی
 ژاله ها دانه دانه درخشند
 همچو الماس و در آب ، ماهی
بر سر موج ها زد معلق
 تو هم ای بینوا ! شاد بخرام
 که ز هر سو نشاط بهار است
 که به هر جا زمانه به رقص است
 تا به کی دیده ات اشکبار است ؟
 بوسه ای زن که دوران رونده است
دور گردان گذشته ز خاطر
 روی دامان این کوه ، بنگر
بره های سفید و سیه را
 نغمه ی زنگ ها را ، که یکسر
 چون دل عاشق ، آوازه خوان اند
 بر سر سبزه ی بیشل اینک
 نازنینی است خندان نشسته
 از همه رنگ ، گل های کوچک
گرد آورده و دسته بسته
 تا کند هدیه ی عشقبازان
همتی کن که دزدیده ، او را
 هر دمی جانب تو نگاهی است
 عاشقا ! گر سیه دوست داری
 اینک او را دو چشم سیاهی است
 که ز غوغای دل قصه گوی است
 عاشق : رو ، فسانه ! که اینها فریب است
 دل ز وصل و خوشی بی نصیب است
دیدن و سوزش و شادمانی
 چه خیالی و وهمی عجیب است
 بیخبر شاد و بینا فسرده است
 خنده ای ناشکفت از گل من
 که ز باران زهری نشد تر
 من به بازار کالافروشان
 داده ام هر چه را ، در برابر
 شادی روز گمگشته ای را
 ای دریغا ! دریغا ! دریغا
که همه فصل ها هست تیره
 از گشته چو یاد آورم من
 چشم بیند ، ولی خیره خیره
 پر ز حیرانی و ناگواری
 ناشناسی دلم برد و گم شد
 من پی دل کنون بی قرارم
 لیکن از مستی باده ی دوش
 می روم سرگران و خمارم
 جرعه ای بایدم تا رهم من
 افسانه : که ز نو قطره ای چند ریزی ؟
 بینوا عاشقا
 عاشق : گر نریزم
 دل چگونه تواند رهیدن ؟
 چون توانم که دلشاد خیزم
 بنگرم بر بساط بهاران
 افسانه : حالیا تو بیا و رها کن
 اول و آخر زندگانی
 وز گذشته میاور دگر یاد
که بدین ها نیرزد جهانی
 که زبون دل خودشوی تو
 عاشق : لیک افسوس ! چون مارم این درد
 می گزد بند هر بند جان را
 پیچم از درد بر خود چو ماران
 تنگ کرده به ان استخوان را
 چون فریبم در این حال کان هست ؟
قلب من نامه ی آسمان هاست
 مدفن آرزوها و جان هاست
 ظاهرش خنده های زمانه
 باطن آن سرشک نهان هاست
 چون رها دارمش؟ چون گریزم ؟
 همرها ! باز آمد سیاهی
 می برندم به خواهی نخواهی
می درخشد ستاره بدانسان
 که یکی شعله رو در تباهی
 می کشد باد ، محکم غریوی
 زیر آن تپه ها که نهان است
 حالیا روبه آوازه خوان است
 کوه و جنگل بدان ماند اینجا
 که نمایشگه روبهان است
 هر پرنده به یک شاخه در خواب
 افسانه : هر پرنده به کنجی فسرده
 شب دل عاشقی مست خورده
عاشق : خسته این خکدان ، ای فسانه
 چشم ها بسته ، خوابش ببرده
 با خیال دگر رفته از خوش
 بگذر از من ، رها کن دلم را
 که بسی خواب آشفته دیده است
 عاشق و عشق و معشوق و عالم
 آنچه دیده ، همه خفته دیده است
 عاشقم ، خفته ام ، غافلم من
 گل ، به جامه درون پر ز ناز است
 بلبل شیفته چاره ساز است
 رخ نتابیده ، نکام پژمرد
بازگو ! این چه غوغا ، چه راز است ؟
 یک دم و این همه کشمکش ها
 واگذار ای فسانه ! که پرسم
 زین ستاره هزاران حکایت
 که : چگونه شکفت آن گل سرخ ؟
چه شد ؟ کنون چه دارد شکایت ؟
 وز دم بادها ، چون بپژمرد ؟
 آنچه من دیده ام خواب بوده
 نقش یا بر رخ آب بوده
عشق ، هذیان بیماری ای بود
 یا خمار میی ناب بود
 همرها ! این چه هنگامه ای بود ؟
 بر سر ساحل خلوتی ، ما
 می دویدیم و خوشحال بودیم
 با نفس های صبحی طربنک
 نغمه های طرب می سرودیم
 نه غم روزگار جدایی
 کوچ می کرد با ما قبیله
ما ، شماله به کف ، در بر هم
 کوه ها ، پهلوانان خودسر
 سر برافراشته روی در هم
 گله ی ما ، همه رفته از پیش
 تا دم صبح می سوخت آتش
 باد ، فرسوده ، می رفت و می خواند
 مثل اینکه ، در آن دره ی تنگ
 عده ای رفته ، یک عده می ماند
 زیر دیوار از سرو و شمشاد
 آه ، افسانه ! در من بهشتی است
 همچو ویرانه ای در بر من
 آبش از چشمه ی چشم غمنک
 خکش ، از مشت خکستر من
 تا نبینی به صورت خموشم
 من بسی دیده ام صبح روشن
 گل به لبخند و جنگل سترده
 بس شبان اندر او ماه غمگین
 کاروان را جرس ها فسرده
 پای من خسته ، اندر بیابان
 دیده ام روی بیمار نکان
 با چراغی که خاموش می شد
 چون یکی داغ دل دیده محراب
 ناله ای را نهان گوش می شد
 شکل دیوار ، سنگین و خاموش
 درههم فتاد دندانه ی کوه
 سیل برداشت ناگاه فریاد
 فاخته کرد گم آشیانه
 ماند توکا به ویرانه آباد
 رفت از یادش اندیشه ی جفت
 که تواند مرا دوست دارد
 وندر آن بهره ی خود نجوید ؟
 هرکس از بهر خود در تکاپوست
 کس نچیند گلی که نبوید
 عشق بی حظ و حاصل خیالی ست
 آنکه پشمینه پوشید دیری
 نغمه ها زد همه جاودانه
 عاشق زندگانی خود بود
بی خبر ، در لباس فسانه
خویشتن را فریبی همی داد
 خنده زد عقل زیرک بر این حرف
 کز پی این جهان هم جهانی ست
 آدمی ، زاده ی خک ناچیز
 بسته ی عشق های نهانی ست
 عشوه ی زندگانی است این حرف
 بار رنجی به سربار صد رنج
 خواهی ار نکته ای بشنوی راست
 محو شد جسم رنجور زاری
 ماند از او زبانی که گویاست
 تا دهد شرح عشق دگرسان
 حافظا ! این چهکید و دروغیست
 کز زبان می و جام و ساقی ست ؟
 نالی ار تا ابد ، باورم نیست
 که بر آن عشق بازی که باقی ست
 من بر آن عاشقم که رونده است
 در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟
 وز کدامین خم کهنه مستیم ؟
ای بسا قید ها که شکستیم
 باز از قید وهمی نرستیم
 بی خبر خنده زن ، بیهده نال
 ای فسانه ! رها کن در اشکم
 کاتشی شعله زد جان من سوخت
 گریه را اختیاری نمانده ست
 من چه سازم ؟ جز اینم نیامخوت
 هرزه گردی دل ، نغمه ی روح
 افسانه : عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟
حرف بسیارها می توان زد
می توان چون یکی تکه ی دود
 نقش تردید در آسمان زد
 می توان چون شبی ماند خاموش
 می توان چون غلامان ، به طاعت
 شنوا بود و فرمانبر ، اما
 عشق هر لحظه پرواز جوید
 عقل هر روز بیند معما
 و آدمیزاده در این کشکش
 لیک یک نکته هست و نه جز این
 ما شریک همیم اندر این کار
 صد اگر نقش از دل براید
 سایه آنگونه افتد به دیوار
که ببینند و جویند مردم
 خیزد اینک در این ره ، که ما را
 خبر از رفتگان نیست در دست
شادی آورده ، با هم توانیم
 نقش دیگر براین داستان بست
زشت و زیبا ، نشانی که از ماست
 تو مرا خواهی و من تو را نیز
 این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟
 به دوپا رانی ، از دست خوانی
 با من ایا تو را قصد بازی است ؟
 تو مرا سر به سر می گذاری ؟
 ای گل نوشکفته ! اگر چند
 زود گشتی زبون و فسرده
 از وفور جوانی چنینی
هر چه کان زنده تر ، زود مرده
 با چنین زنده من کار دارم
 می زدم من در این کهنه گیتی
 بر دل زندگان دائما دست
در از این باغ کنون گشادند
 که در از خارزاران بسی بست
 شد بهار تو با تو پدیدار
نوگل من ! گلی ، گرچه پنهان
 در بن شاخه ی خارزاری
 عاشق تو ، تو را بازیابد
 سازد از عشق تو بی قراری
هر پرنده ، تو را آشنا نیست
 بلبل بینوا زی تو اید
 عاشق مبتلا زی تو اید
 طینت تو همه ماجرایی ست
 طالب ماجرا زی تو اید
 تو ، تسلیده ، عاشقانی
 عاشق : ای فسانه ! مرا آرزو نیست
 که بچینندم و دوست دارند
 زاده ی کوهم ، آورده ی ابر
 به که بر سبزه ام واگذارند
 با بهاری که هستم در آغوش
کس نخواهم زند بر دلم دست
 که دلم آشیان دلی هست
 زاشیانم اگر حاصلی نیست
 من بر آنم کز آن حاصلی هست
 به فریب و خیالی منم خوش
 افسانه : عاشق ! از هر فریبنده کان هست
 یک فریب دلاویزتر ، من
 کهنه خواهد شدن آن چه خیزد
 یک دروغ کهن خیزتر ، من
رانده ی عاقلان ، خوانده ی تو
کرده در خلوت کوه منزل
 عاشق : همچو من
افسانه : چون تو از درد خاموش
بگذرانم ز چشم آنچه بینم
 عاشق : تا بیابی دلی را همه جوش
افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست
 عاشقا ! با همه این سخن ها
 به محک آمدت تکه ی زر
 چه خوشی ؟ چه زیانی ، چه مقصود ؟
گردد این شاخه یک روز بی بر
 لیک سیراب از این چوی کنون
 یک حقیقت فقط هست بر جا
 آنچنانی که بایست ، بودن
 یک فریب است ره جسته هر جا
چشم ها بسته ، پابست بودن
 ماچنانیم لیکن ، که هستیم
 عاشق : آه افسانه ! حرفی است این راست
 گر فریبی ز ما خاست ، ماییم
 روزگاری اگر فرصتی ماند
بیش از این با هم اندر صفاییم
 همدل و همزبان و همآهنگ
 تو دروغی ، دروغی دلاویز
 تو غمی ، یک غم سخت زیبا
 بی بها مانده عشق و دل من
می سپارم به تو ، عشق و دل را
 که تو خود را به من واگذاری
 ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد ، تو
 چه کست گفت از این جای برخیز ؟
 چه کست گفت زین ره به یکسو
 همچو گل بر سر شاخه آویز
همچو مهتاب در صحنه ی باغ
 ای دل عاشقان ! ای فسانه
 ای زده نقش ها بر زمانه
 ای که از چنگ خود باز کردی
نغمه هیا همه جاودانه
 بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را
در پس ابرهایم نهان دار
 تا صدای مرا جز فرشته
 نشنوند ایچ در آسمان ها
 کس نخواند ز من این نوشته
 جز به دل عاشق بی قراری
اشک من ریز بر گونه ی او
ناله ام در دل وی بیکن
 روح گمنامم آنجا فرود آر
 که بر اید از آنجای شیون
آتش آشفته خیزد ز دل ها
هان ! به پیش ای از این دره ی تنگ
 که بهین خوابگاه شبان هاست
 که کسی را نه راهی بر آن است
 تا در اینجا که هر چیز تنهاست
 بسراییم دلتنگ با هم

جزیره‌ها و جباران وترانه گاردسویل اسپانی

 Your image is loading...

 

 جزیره‌ها و جباران

قصه‌های عامیانه، عرصه‌‌ی تنفس امیدهای زخم‌خورده‌ی ماست. امید، دختر نارنج و ترنج است،‌ در محاصره‌ی کابوس شیاطین. آن را باید سرقت کرد چرا که تاریخ، ‌دیوها را مالک بلافصل امیدهایمان کرده‌است. امید، از حصار که بیرون می‌آید، در برابر واقعیت گزنده‌ای قرار می‌گیرد که آمیخته‌ی بغض و آز و حسد است. امید عریان ما را کنار رود سر می‌برند، اما هنوز قصه‌های عامیانه تلخ نیستند چرا که در آن‌ها همیشه واقعیت می‌تواند با حقیقت شاعرانه روبرو شود. خون، به مروارید بدل می‌شود، چوپان ساده‌دلی مرواریدها را جمع می‌کند و لاشه‌ی امید ما را از نو زنده می‌کند. یا خون،  درختی سبز و بالنده می‌شود و حتی چوب درخت درد می‌کند، ناله می‌کند، شهیدی است که در جسمیت اشیا تکثیر می‌شود و شهادت می‌دهد.
سال‌ها پیش در ویرانه‌های بلچیته از خاطرات جنگ‌های داخلی اسپانیا خاک‌برداری می‌کردم. صحنه‌ی مرگ لورکا پیش چشم‌ام بود:
«ـ لورکا ! بدو ... بدو ، یال‌لا !
و او مبهوت و گیج با دست‌هاى‌ آویخته دوباره به‌ حرکت درآمد . مثل مجسمه‌ئى از حیات عارى بود .
فرمان‌ دادم : ـ آتش !
و گروه‌ سیاه ازپشت به‌ طرف‌اش آتش‌ گشود .
مثل خرگوشى به‌ خود تپید .
وقتى کنارش رسیدم صورت‌اش غرق خون و خاک سرخ بود .
چشم‌هایش‌ هنوز باز باز بود . به‌ نظرم رسید که‌ مى‌کوشد به‌ روى ‌من لب‌خندى‌ بزند .
با صدایى که به ‌زحمت بسیار مى‌شد شنید گفت : ـ هنوز زنده‌ام !»
قانون جاذبه‌ی زمین همان واقعیت تلخی است که در آن، خاک، خون را می‌بلعد. تنها در کالبد زنده‌ی ماست، در تن که خون، سربالا می‌رود. شعر همان جسم است، کالبد زنده‌است و اگر نباشد نمی‌توان تروا را از خاک بیرون کشید،‌ نمی‌توان صدای لورکا را هنوز پس از تیر خلاص شنید، وقتی آفتاب برمی‌آید و عبارت «هنوز زنده‌ام» در خاک می‌خشکد.
در جهان افلاطون، سایه‌های غار مجازند و شعر در برابر او قدعلم می‌کند و به همین سایه‌ها جسمیت می‌بخشد، با آن‌ها حرف می‌زند، باورشان می‌کند و تجربه در برابر جبر تاریخی می‌ایستد که قنداق متلاشی نوزادان را به آمار و ارقام فرو می‌کاهد، تن را به نام و خاطره را به فراموشی می‌سپارد ، خون رودروی جاذبه‌ی زمین می‌ایستد و ما می‌توانیم هنوز صدای سم اسب‌هایی را بشنویم که سیاه‌اند و شاهد توحش سوارانی باشیم که برقدوار شنل‌هاشان، لکه‌های مرکب و موم می‌درخشد.
شعر، از جاذبه‌ی زمین قدرتمندتر است. تیمور لنگ، هفتاد هزار نفر را در اصفهان قتل عام کرد. سرخوشانه و لاابالی در سم اسب‌ها دست و پای کودکان یتیم را شکست، آن‌ها را نادیده گرفت و کشت. فردا صبح، در طلوع آفتاب زوزه‌ی مرگ به شهوت سگ‌های ولگرد می‌پیوست و اصفهان خالی بود. از فردا صبح، هنوز قصه‌ی نارنج و ترنج در گوش کودکان اصفهان زمزمه می‌شود و هنوز امید می‌تواند درخت سبزی باشد که اگر آن‌را قطع کنند باز هم صدای ناله‌ی انسانی از آن بلند می‌شود. شعر، از جاذبه‌ی زمین قدرتمندتر است و از تاریخ، پرتوان‌تر. لااقل تا وقتی برای کودکان‌مان فردایی بهتر آرزو می‌کنیم، وقتی هنوز فردا می‌تواند آبستن واقعیتی دیگرگونه باشد، یعنی وقتی تمام ستم‌دیدگان خاک دست به خودکشی دست جمعی نمی‌زنند، شعر زنده‌است و شهادت می‌دهد. این ویژه‌نامه گزارش کوچک شهادت است. شهادت شاعران در اسپانیا، در آفریقا، در اروپای شرقی. بیان سوگند است، اگر تنها مایملک ما، جزیره‌ای است کوچک به قطع صفحه‌ی کاغذ یا دیوار سلول زندان، یا حتی سلول کوچکی در تن که خاطره‌ای را با خود حمل می‌کند، بگذار سوگند بخوریم به تیر خلاص، به آتش کبریت که در بازی ماه و بازی سایه هنوز این شعر پروه‌ور به کبریت امیدمان روشن می‌شود:
«افروخته یک به یک سه چوبه‏‌ى کبریت در دل ِ شب
نخستین براى دیدن تمامى ِ رخسارت
دومین براى دیدن ِ چشمان‏‌ات
آخرین براى دیدن ِ دهان‏‌ات
و تاریکى کامل تا آن همه را یک جا به یاد آرم
در آن حال که به آغوشت مى‌‏فشارم.»             

  

استادمحسن عمادی 

 

ترانه ی گاردسویل اسپانیا 

شعر:لورکا 

ترجمه احمدشاملو 

 

بر اسبانى سیاه مى‌نشینند
سیاه‌آهنینه سراپاى .
و بر قدوار شنل‌هاشان
لکه‌هاى مرکب وموم مى‌درخشد .
گریان‌گریان اگر نمى‌گذرند ، از آن روست
که سرب به‌ جمجمه دارند به ‌جاى‌ مغز
و روح‌شان‌ همه از چرم‌ براق است .
از شن‌ریز فرعى فراز مى‌آیند
جمع گوژپشتان شب‌نهاد
تا بر معبر خویش
خاموشى‌ى ظلمانى‌ى صمغ را بزایانند و
وحشت ریگ‌ روان را .
به ‌راه دل‌خواه ‌خویش مى‌روند
نهفته به ‌حفره‌ى پوک جمجمه‌شان
نجوم مبهم
تپانچه‌هائى پندارى را .

***

هان اى شهر کولیان !
بر نبش هر کوچه‌ئى بیرقى .
کدوى غلغله‌زن ، ماه و
آلبالوى پرورده .
هان اى شهر کولیان !
که تواندت از یاد برد ؟
هان ، شهر درد مشک‌اندود
با برجک‌هاى دارچینى .

***

چندان‌ که به‌ زیر مى‌آمد شب
ـ شب ، شب کامل ـ
کولیان بر سندان‌هاى خویش
پیکان و خورشید مى‌ساختند .
اسبى به‌خون درآغشته
بر درهاى گنگ مى‌کوفت .
خروسان شیشه‌ئى بانگ سر مى‌دادند
به خه‌رز ـ شهرک مرزى ـ .
در کنج مفاجات
باد عریان مى‌گردد
درشب ، شب نقره بناگاه ،
درشب ، شب دست‌ ناخورده .

***

از دست ‌نهاده‌اند قاشقک‌هاشان را
قدیسه‌ى عذرا و یوسف قدیس .
بر آن‌اند تا از کولیان به‌ تمنا درخواهند
که‌شان به‌جست‌وجو برآیند .
عذراى قدیسه پیش‌ مى‌آید
در جامه‌ى زنان داور
از کاغذ شکلات و
گردن‌آویزى از چغاله‌ى بادام .
یوسف قدیس دست‌ها را مى‌جمباند
زیر شنل ابریشمین‌اش .
و با پادشاهان سه‌گانه‌ى پارس
به‌ دیدار پدر و دومک مى‌آید .
ماه نیمه‌تمام به ‌اندیشه فرو مى‌شود
در خلسه‌ى جیقه .
مهتابى‌ها همه پر مى‌شود
از پرچم‌هاى سه‌گوشه و فانوس
و رقاصه‌گان بى‌کمرگاه به‌ هق‌هقه ‌درمى‌آیند
در برابر آینه‌هاى خویش .
آب و سایه ، سایه وآب
در خه‌رز ـ شهر مرزى ـ .

***

هان اى شهر کولیان!
بر نبش هر کوچه‌ئى بیرقى .
اینک گارد سیویل !
آتش‌هاى سبزت را فروکش .
هان اى شهر کولیان !
آن‌را که هرگز توان ازخاطر زدودن‌ات باشد
با موى بى‌شانه
دور از دریا به ‌خود بازنه .

***

دو به دو پیش مى‌آیند
به‌جانب شهر نشاط  و جشن .
هیاهوئى ابدى
فانسقه‌ها را اشغال ‌مى‌کند .
دو به دو پیش مى‌آیند
دوشبانه باطنان .
به‌ خاطر هوس ایشان ، آسمان
مهمیزبازارى بیش نیست .

***

شهر ، آزاد از دل‌هره ،
درهایش را تکثیرمى‌کرد .
چهل تن گارد سیویل
ازپى تاراج بدان درمى‌آیند .
ساعت‌ها از کار بازماند .
تاکسى گمان بد نبرد
به ماه آبان
مى به ‌شیشه رو درپوشید
به ماه آبان .
از بادنماها
غریوى کش‌دار برآمد .
شمشیرها ازهم بازمى‌شکافند آن نسیم‌ها را
که‌ سمضربه‌هاى ‌سنگین شان سرنگون ‌کرد .
پیره‌کولیان
ازجاده‌هاى گرگ‌ومیش مى‌گریزند
سال‌خورده کولیان
با اسب‌هاى خواب‌آلود و
سفالنه‌هاى پشیز خویش .
از فراز کوچه‌هاى تندشیب
شنل‌هاى عزا بالا مى‌خزند
همچنان‌که از دستاس‌هاى پس‌پشت‌ خویش
جلدهائى کم‌دوام مى‌سازند .
کولیان به‌ دروازه‌ى بیت‌اللحم
پناه مى‌برند .
یوسف قدیس ، سراپا پوشیده ‌از زخم ،
دخترکى را به‌ خاک‌ مى‌سپارد .
تفنگ‌هاى ثاقب ، سراسر شب
بى وقفه طنین‌اندازاست .
قدیسه‌ى‌ عذرا کودکان را
به بذاق ستاره‌گان معالجه ‌مى‌کند .
با این‌همه گارد سیویل
پیش‌ مى‌آید با افشاندن شعله‌هایى
که‌ در ایشان ، تخیل
جوان و عریان ، عشق برمى‌انگیزد .
رزا ـ دخترک خانواده‌ى کام‌بوریوس ـ
نشسته بر آستانه‌ى خانه ، مى‌نالد
پیش رویش پستان‌هاى بریده‌اش
بریکى سینى نهاده .
و دختران دیگر مى‌گریختند
با بافه‌هاى گیسوشان ازپس
درهوائى‌ که درآن مى‌ترکید
رزهاى باروت سیاه .
چندان که مهتابى‌ها همه
شیارها شوند برخاک
سپیده‌دم شانه‌ها را متموج خواهد کرد
به ‌صورت نیم‌رخ درازى ازسنگ .

***

اى شهر کولیان !
چندان ‌که آتش‌ها تورا دوره‌ کنند
گارد سیویلیان نابود مى‌شوند
در یکى تونل سکوت .
اى شهر کولیان !
خاطره‌ى تو را چه‌گونه ‌از خاطر توان‌ برد ؟
تا تو را در پیشانى‌ى من جست‌وجو کنند .
بازى‌ى ماه ، باز‌ى ماسه .

گاهی و.قتها(شعری از(نازنین رحیمی)

 Your image is loading...

 

گاهی وقتها 

(شعری از(نازنین رحیمی)

گاهی وقتها

مجبوری سیاه بپوشی و

رنگی را بر بدنت  

تجربه کنی

که بارها و بارها

ا ن رنگ را گوشه ی

متروک کمدت انداخته ای

گاهی وقتها  مجبوری

در تدفین خود

شریک شوی

وخودی را به خاک بسپاری

که بارها و بارها

ان را در گوشه ی

متروک خانه ات انداخته ای

گاهی وقتها

به هیچ کس  نگو

مجبوری

چه کار کنی

و بارها وبارها

چه چیز را در

گوشه ی متروکی بیاندازی

شعر «خون گریه »

  Your image is loading...

علی اسداللهی   

 «خون گریه » 

سوال اسم دیگر بغض بود

که قورتش دادیم

که مرد گریه نمی کند پسر!

انگشت اجازها یمان را

جمع کردیم

و با یک مشت سوال به خانه برگشتیم

با دهانی که به سکوت بستگی دارد...

با خیابانی که هر صبح تا مدرسه میدوید

رفتیم

رفتیم

رفتیم

و غروب از دانشگاه برگشتیم

دیگر مردی شده بودیم برای خودمان:

 می خواستم

گنجشک باشم و

          گلو گلو سرود

 می خواستی

          مِهر باشی و

                     برگ برگ

                              بریزی به خیابانها...

  (ما خواستیم

اما تنها گلوله توانست...)

 تنها گلوله می تواند

از آن‌همه آرزو بگذرد

        و سالها بعد در خاطراتت تیر بکشد:

اتاقی گوشه گیر

یک مشت دیوار

و آینه‌ای بی‌حواس

که یادش نیست

سرخ

چقدر به من می‌آمد

خون

چقدر رفته است از تو...

 تو هم که تنها

راه میروی در قابها و

حرف نمیزنی

و من با کدام زبانم لال بگویم که نخند؟

بخند پیرمرد!

بخند!

 مرد که گریه نمی‌کند...


شعری ازجمال ثریا

 Your image is loading... 

 

 

او متولد ۱۹۳۱ ارزنجان است، تحصیلکرده علوم سیاسی و کارشناس مالی وزارت اقتصاد. جمال ثریا مدتی هم به عنوان مفتش در ضرابخانه استانبول کار کرد و سال ۱۹۹۰ از دنیا رفت. وی برای محتوای شعر اهمیت زیادی قائل است، عشق تم اصلی اشعارش را شکل می دهد و دربیان از اسلوب طنز بهره می برد. اشعار ثریا را درموج دوم جریان شعری ترکیه باید تعریف کرد

 

شعری ازجمال ثریا

   

 

 ای یار! 

گناهانت را با اشک‌هایت پاک نکن،  

که گناه، برکت است. 

رنگ‌های ابدی وحشت را 

با خود به رویاها می‌آورد 

راه تیره‌ای برای خود می‌گشاید 

در زلال‌ترین آب، مغاکی پیدا می‌کند  

به آشوب اعتماد می‌کند 

تخلص‌اش مرگ است. 

حتی اگر درخت یاوه می‌گوید 

در کندوی سوزانی  

که زنبورکان عسل در آن کار می‌کنند، 

نام گناه بر تنه‌ی درخت قلم می‌خورد 

برگ‌هایش گله‌ی صورت‌های فلکی را به چرا خواهند برد 

و ماه، غضروف سخت مادیان‌های بادپا را خنک خواهد کرد 

پاکش نکن ای یار 

گناه، معرفت است 

معرفت از روز 

تا دل 

تا سرطان. 

در سیواس یا مالاتیا 

کودکی دیدم 

که ابروهایش به دوردست‌‌ها تعلق داشت 

و در میانه به هم کمان می‌شد 

در دندان‌هایش بلندای تبریزی‌ها 

تازه بیدار می شدم چیزی بگویم 

ناگاه اتفاقی افتاد 

نمی دانم چطور  

ولی زمین شکاف برداشت. 

حرفی زد؟ 

به چیزی توجه کرد؟ 

در سیواس بود یا مالاتیا؟ 

به دور و برم نگاه کردم 

برگ‌ها شهر را زرد می کردند 

زمستان با صورتک پاییز 

بر دشت، حکم می ‌راند 

تاریک‌روشن محزونی  

اسب‌های بارکش خورشید را با خود می‌برد 

از جاده‌ها  

تا کوه‌های صورت نتراشیده. 

دو چیز: عشق و شعر، 

هر دو را ابهام به پیش می راند 

انگار چیزی از دست می رود 

و همیشه زمان هست.

 

ترجمه استنادعمادی 

شعری از:آنا سوییر

 Your image is loading... 

 شعری از: آنا سوییر

 آنا سوییر شاعره‌ی لهستانی در سال 1909 بدنیا آمد. آنا، فرزند یک هنرمند نقاش و یک خواننده‌ بود. پدرش تاثیری شگفت بر زندگی‌اش نهاد. او از خود شعرهای زیادی به جا گذاشت که پیرنگ اصلی آن‌ها کودکی و پدر و مادرش هستند. شعر سوییر از زنانگی، جنسیت و کالبد زنانه اسطوره‌زدایی می‌کند و می‌کوشد تا غبار شاعرانه‌ای که قرن‌ها بر آن نشسته‌است را بزداید. در نگاه گنوستیگ سوییر، در جهانی بدون هر نشانه‌ی نجات، تنها، بیمار و محکوم به پوچی مرگ، تنها چیزی که واقعا داریم، بد یا خوب، تنمان است. تن سرچشمه‌ی زندگی، لذت و وجد ‌است، در عین‌حال خانه‌ی مرگ، درد و رنج است. شعر سوییر را چسلاو میلوش، شاعر بزرگ لهستانی و برنده‌ی نوبل ادبیات به همراهی لئونارد ناتان شاعر مشهور آمریکایی به جهانیان معرفی کردند. آنا سوییر در سال 1984 درگذشت 

تاآخر 

 

شعری از: آنا سوییر 

در آغوش بازوانش می‌گیرد کودک نیمه‌خفه شده‌اش را، زوزه‌کشان
سراسیمه می‌دود پلکان آپارتمان‌اش را که مشتعل است.
از طبقه‌ی اول به دوم،
از دوم به سوم
از سوم به جهارم
تا به پشت‌بام برسد.
آنجا، دریچه‌ی هوایی، چسبیده به دودکش:
پایین را نگاه می‌کند می‌تواند بشنود
صفیر شعله‌هایی را که بالاتر و بالاتر می‌آیند.
سپس بی‌حرکت و ساکت می‌شود
و آرامش‌اش را تا آخر حفظ می‌کند. تا لحظه‌ای که
به ناگاه پلک‌هایش را می‌بندد.
بر لبه‌ی بام گام برمی‌دارد و دست‌هایش را به جلو پرت می‌کند
او کودکش را پایین انداخته‌است
دوثانیه قبل از آن‌که خودش پاپین بپرد.
 

 

ترجمه استادمحسن عمادی