هذیان یک مسلول شعری ازکارو

هذیان یک مسلول 

 شعری ازکارو 

 

همره باد از نشیب و فراز کوهساران
 از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران
 از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
 از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
 از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران
 می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
 سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،‌اشک نیازی
 مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر
 می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
 ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
 این منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز کن در
 باز کن در باز کن ... تا ببینمت یکبار دیگر
 چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم
 آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم
 تا رغم گسترده پرده روی چشم نازنینم
 خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم
 کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
 اشک من در وادی آوارگان ،‌آواره گشته
 درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته
 سینه ام از دست این تک سرفهها صد اره گشته
 بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
 غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر ، ببین از باده ی خون مستم آخر
 خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
 آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
 سر به سر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم
 هر چه دلمی خواست در انجام آن آزاد بودم
 صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم
 درد سینه آتشم زد ، اشک تر شد پیکر من
 لاله گون شد سر به سر ، از خون سینه بستر من
 خک گور زندگی شد ،‌ در به در خکستر من
 پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
 وه ! چه دانی سل چها کرده است با من ؟ من چه گویم
 هنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
 این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
 غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم
زیورم ، پشت خمیده ، گونه های گود ، زیبم
ناله ی محزون حبیبم ، لخته های خون طبیبم
کشته شد ، تاریک شد ، نابود شد ، روز جوانم
 ناله شد ،‌افسوس شد ، فریاد ماتم سوز جانم
 داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
 خواهی از جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من
 وه ! زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم
گر که شر توست ، مادر ... بی گناهم ، کن حلالم
 آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
 بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را
 بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
 باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
 سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
 گویمش مادر 1 چه سنگین بود این باری که بردم
 خون چرا قی می کنم ، مادر ؟ مگر خون که خوردم
سرفه ها ، تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس کنین آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسیده
 آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسیده
 زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم
 سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم
عشقها ! ای خاطرات ...ای آرزوهای جوانی !
اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی
سوزها ... افسانه ها ... ای ناله های آسمانی
 دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
 آخر ... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
 هر چه کردم یا نکردم ، هر چه بودم در گذشته
 کرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته
می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
 آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
 تالیاس عقد خود پیچید به دور پیکر من
 تا نبیند بی کفن ،‌فرزند خود را ، مادر من
پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار ،‌خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد ، توی رختخوابش
 تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش
 قایقی از استخوان ،‌خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته
 دستهایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته
 پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
 می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل
 آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر
 این منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز کن در
 باز کن، ازپا فستادم ... آخ ... مادر
م... ا...د...ر

ای کوتوال پیر

ای کوتوال پیر!   

شعری ازنادرنادرپور 

ای کوتوال قلعه نسیان بهوش باش  

کاخی که در خیال برافراشتی شکست  

بنیاد این حصار کهن را خلل رسید 

 غُـلها شکست و رشتهً زنجیر ها گسست 

 یک چند با طلسم سکوتی که داشتی 

 بر دوختی لبان اسیران خویش را  

اکنون ببین که تاب تحمل نمانده است  

این سینه های سوخته ریش ریش را 

 آهی که همچو جان اسیران بلب رسید  

چون تیر پرگرفت و گذشت از کمان خویش  

وقت است تا که از دل هر زخمه بشنوی 

 فریاد کینه جوئی قربانیان خویش  

 بس تازیانه ها که بدست سیاه تو  

بر گرده ی کبود اسیران اثر نهاد  

هر خنده ای که بر لب خونخواره ات شکفت  

داغی ز سوز باطنشان بر جگر نهاد 

 داند خدا و خلق! کان باد بیدریغ سمومی که چنگ چنگ  

چندین هزار برگ جوان را ربوده ای  

چندین هزار لانهً دلهای گرم را با پنجه های وحشی خونین گشوده ای  

 شبهای بی ستاره که چشمان مادران  

بر گونه اشکِ ماتم فرزند رانده اند  

در چشمهای سرد تو، ای ناستوده مرد 

 اشکی ندیده اند و امیدی نخوانده اند 

  پیران مو سپید که بر تخته سنگ گور  

نام جگر خراش عزیزان نوشته اند  خون گریه میکنند  

که در روزگار تو آنرا دروده اند که هر گز نکِشته اند 

 گر شیر بیشه را به قفس در فکنده ای 

 یادش هنوز مایه جوش و خروش مااست  

او "بیژن" است و در بُن چاه آرمیده است 

 اما سروش او است که در گوش هوش ما است  

 بگذار تا که ناله ی زندانیان تو چندان رسا شود  

که نگنجد به سینه ها سیلاب اشک و خون کسان را روانه کن 

 تا بر دمد ز خاک گلِ سرخِ کینه ها 

 چندان که در سحرگه موعود رستخیز 

 وقتی که از نهیب خروشان نعره ها  

برخاستی سپیده دم از بستر حریر 

 پیر و جوان و خرد و کلان نعره برکشند کای کوتوال پیر!  

نامت زدوده باد ز دیباچه وجود 

 نقشت سترده باد ز آئینه ضمیر ای کوتوال پیر!

ای سرود آوران سپیده

ای سرود آوران سپیده  

سیاوش کسرایی 

ای بی آرام 

 ای فتاده به زنجیر ایام 

 یک قدم مانده تا برکنی دام 

 یک جهش مانده یک خیز یک گام 

 بشکنی این قفس تا برآری نفس 

 چون درای جرس بانگ برداری از دل به هر بام 

روز سرکوبی استبداد ، روز جمهوری و آزادی است

شعری ازخسروگلسرخی

تســـــاوی

از سروده های زنده یاد خسرو گلسرخی

 

معلم پای تخته داد می زد،
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد
برای اینکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری را نشان می داد
با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت :
"یک با یک برابر هست"

از میان جمع شاگردان یکی برخاست،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی، اشتباهی فاحش و محض است!
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت
معلم مات برجا ماند
و او پرسید اگر یک فرد انسان،
واحد یک بود آیا باز یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت!
معلم خشمگین فریاد زد:
آری برابر بود.
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود
آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود؟
اگر یک فرد انسان،
واحد یک بود آنکه صورت نقره گون،
چون قرص مه می داشت
بالا بود؟
وان سیه چرده که مینالید پایین بود؟ا
اگر یک فرد انسان،
واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد!
حال می پرسم
یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران
از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟

معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست ...

شعری از احمد شاملو

 
 
 
 شعری از احمد شاملو 
برف نو، سلام
 
برف نو، برف نو، سلام، سلام!


بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
پاکی آوردی - ای امید سپید!-


همه آلوده گی ست این ایام.
راه شومی ست می زند مطرب


تلخ واری ست می چکد در جام


اشک واری ست می کشد لبخند


ننگ واری ست می تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،


نقش هم رنگ می زند رسام.
مرغ شادی به دام گاه آمد


به زمانی که برگسیخته دام!


ره به هموار جای دشت افتاد


ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست


کاتش از آب می کند پیغام!


کام ما حاصل آن زمان آمد


که طمع برگرفته ایم از کام ...
خام سوزیم، الغرض، بدرود!


تو فرود آی، برف تازه، سلام!
ادامه مطلب ...

شعری ازفاطمه حق وردیان

شعری ازفاطمه حق وردیان 

اتوبانهاچه میدانند 

 

 

شعری ازناهیدعرجونی

شعری ازناهیدعرجونی 

به زبان دری بنویسم 

عصربخیر 

 

 

درشب سرزمستانی شعری ازنیما

 

 

در شب سرد زمستانی 

شعری ازنیما

کوره خورشیدهم؛چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.

و به مانندچراغ من

نه می افروزد چراغی هیچ؛

نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد.

 من چراغم را در آمد رفتن همسایه ام افروختم در یک شب تاریک

و شب سرد زمستان بود؛

باد می پیچید با کاج؛

در میان کومه ها خاموش

گم شد او از من جدا زین جاده ی باریک.

و هنوز قصه بر یادست

وین سخن آویزه ی لب:

که می افروزد ؟که می سوزد؟

چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟

در شب سرد زمستانی

کوره ی خورشید هم ؛چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.

                                                           نیما