مخوان ز دیرم به کعبه زاهد، که برده از کف دل من آنجا

Your image is loading...



مخوان ز دیرم به کعبه زاهد، که برده از کف دل من آنجا

مشتاق اصفهانى:

به سال 1101 ه.ق که میرسیدعلى مشتاق اصفهانى در اصفهان زاده

شد بنیان«دوره بازگشت» نهاده شد. مى‏دانیم درست ده سال بعد

(1111 ه.ق) همتاى دیگر اوعاشق اصفهانى نیز ولادت یافت تا جمع

مدافعان سبک عراقى سامان پذیرد. این دوبه‏همراه چند تن دیگر

بازگشت به سبک عراقى از سبک هندى را بنیان نهادند.

مخوان ز دیرم به کعبه زاهد، که برده از کف دل من آنجا


به‏ناله مطرب، به‏عشوه ساقى، به‏خنده ساغر، به‏گریه مینا


به عقل نازى حکیم تا کى، به فکرت این ره نمى‏شود طى


به کنه دانش خرد برد پى، اگر رسد خس به قعر دریا


چو نیست بینش به دیده دل، رخ ار نماید حقت چه حاصل


که هست یکسان، به چشم کوران، چه نقش پنهان چه آشکارا


چو نیست قدرت به عیش و مستى، بساز اى دل به تنگدستى


چو قسمت این شد ز خوان هستى، دگرچه خیزد ز سعى بیجا


ربوده مهرى چو ذره تابم، از آفتابى در اضطرابم


که گر فروغش به کوه تابد ز بى‏قرارى درآید از پا


در این بیابان ز ناتوانى، فتادم از پا چنان‏که دانى


صبا پیامى ز مهربانى ببر ز مجنون به سوى لیلى


همین نه مشتاقِ آرزویت، مدام گیرد سراغ کویت


تمام عالم به جست‏وجویت، به کعبه مؤمن به دیر ترسا

 

http://www.golha.co.uk/fa/programme/1480/-/790/#.UtOa6PQW05M

کی رفته ای زدل که تمنا کنم تو را

Your image is loading...




کی رفته ای زدل که تمنا کنم تو را

 

فروغی بسطامی

 

کی رفته ای زدل که تمنا کنم تو را

 

کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را

 

غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور

 

پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را

 

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

 

با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

 

چشمم به صد مجاهده آیینه ساز شد

 

تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

 

بالای خود در آینه چشم من ببین

 

تا با خبر زعالم بالا کنم تو را

 

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری

 

تا قبله گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

 

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم

 

خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

 

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من

 

چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

 

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند

 

یک جا فدای قامت رعنا کنم تو را

 

زیبا شود به کارگه عشق کار من

 

هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

 

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی

 

ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

 

با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی

 

میر سپاه شاه صف آرا کنم تو را

 

جم دستگاه ناصردین شاه تاجور

 

کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را

 

شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت

 

زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1482/-/210/-#.UtJA_fQW05M

آتش به دل مزن که دلم را قرار نیست

Your image is loading...




آتش به دل مزن که دلم را قرار نیست

 

مریم ساوجی

 

آتش به دل مزن که دلم را قرار نیست


این بیقرار را به غم عشق کار نیست


بس کن زبان وسوسه در دل که بیش از این


سوز و گداز درخور این بیقرار نیست


افسون مخوان به وعده و پیغام آشتی


داند دلم، چنان سخنت استوار نیست


بس داغ لاله دیدم از فتنه خزان


دیگر دلم به عشق گلی پایدار نیست


http://www.golha.co.uk/fa/programme/690/-/543/#.UtANcvQW05M

از زندگانیم گله دارد جوانیم

Your image is loading...



از زندگانیم گله دارد جوانیم

 

غزلی ازشهریار

 

از زندگانیم گله دارد جوانیم

 

شرمنده جوانی از این زندگانیم

 

دارم هوای صحبت یاران رفته را

 

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

 

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

 

داده نوید زندگی جاودانیم

 

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

 

وز دور مژده جرس کاروانیم

 

گوش زمین به ناله من نیست آشنا

 

من طایر شکسته پر آسمانیم

 

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

 

چون میکنند با غم بی همزبانیم

 

ای لاله بهار جوانی که شد خزان

 

از داغ ماتم تو بهار جوانیم

 

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود

 

برخاستی که بر سر آتش نشانیم

 

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

 

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم


http://www.golha.co.uk/fa/programme/28/-/153/-#.Us51aPQW05M

ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی

Your image is loading...




ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی

 

غزلی ازسعدی

ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی

 

پیوند روح کردی پیغام دوست دادی

 

بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی

 

شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی

 

تا من در این سرایم این در ندیده بودم

 

کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی

 

چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان

 

تو در برابر من چون سرو بایستادی

 

ایدون که می‌نماید در روزگار حسنت

 

بس فتنه‌ها بزاید تو فتنه از که زادی

 

اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی

 

آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی

 

خواهم که بامدادی بیرون روی به صحرا

 

تا بوستان بریزد گل‌های بامدادی

 

یاری که با قرینی الفت گرفته باشد

 

هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی

 

گر در غمت بمیرم شادی به روزگارت

 

پیوسته نیکوان را غم خورده‌اند و شادی

 

جایی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد

 

آنست داغ سعدی کاول نظر نهادی


http://www.golha.co.uk/fa/programme/980/-/205/-#.Us1Px_QW05M

اندوه درخت

Your image is loading...



اندوه درخت

 

فرخی سیستانی

 

مراچه وقت خزان وچه روزگاربهار

 

چودورباید بودن همی زروی نگار؟

 

بهارمن رخ اوبود ودورماندم ازاو

 

برابر آیدبرمن کنون خزان وبهار

 

اگرخزان نه رسول فراق بود،چرا

 

هزارعاشق چون من جدافکند ازیار؟

 

به برگ سبز چنان شادمانه بوددرخت

 

که من به روی نگارین آن بت فرخار

 

خزان درآمد وآن برگها بکندوبریخت

 

درخت ازین غم ،چون من نژندگشت ونزار

 

خدای داند کاندردرختها نگرم

 

زدردخون خورم وچون زنان بگریم زار

 

مرارفیقی امروزگفت :خانه بساز

 

که باغ تیره شد وزرد زوی وبی دیدار

 

جواب دادم وگفتم:درخت همچو من است

 

منم زیارجدامانده ودرخت ازبار

 

فرخار=محلی درترکمنستان که زیبارویان میداشته



http://www.golha.co.uk/fa/programme/995/-/164/-#.UsvHJfQW05M

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

Your image is loading...


خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

 

غزلی ازسعدی

 

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

 

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

 

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

 

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی

 

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

 

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

 

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم

 

نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی

 

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم

 

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

 

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان

 

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی

 

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

 

دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

 

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

 

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

 

تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان

 

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

 

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن

 

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1004/-/47/-#.UskCcvQW05M


فرشتگان زشت

Your image is loading...




رافائل آلبرتی


فرشتگان زشت


ترجمه بیژن الهی


 

 

تو بوده‌ای،


تو که در گند، گند بدبخت باطلاقها خوابی


تا مگر سیه‌روزترین طلوع تو را در شکوه کود


رستخیز دهد،


تو بوده‌ای دلیل این سفر.

پرنده‌یی قابل نیست


از آبشخور یک روح بنوشد،


آنگاه که، خواه‌ناخواه، این فلک از راه آن‌یکی میگذرد

و این سنگ یا یکی دیگر


افترا می‌زند به ستاره‌یی.

ببین

.
ماه می‌افتد، گزیده از تیزاب،


به چالابها که آمونیاک


حرص عقربها را خیس می‌کند

.
جرئت اگر کنی فقط یک پا برداری،


قرون آینده بدانند که دیدن خوبی آبها ساده‌ست


و باک نباشد که چه چاهها و لجنها منظره‌ها را تیره میکند
                                                  
باران تار تنان به‌تعقیب منست

.
مسلم ‌تر از این چیزی نیست


که مردی طناب شود

.
به این توجه کن

:
گواهی کاذبی‌ست گفتنش که ریسمان


دور گردن خوشایند نیست،


و این که مدفوع پرستو


رفعتی می‌دهد به اردیبهشت ماه


ولی من به‌تو می‌گویم


سرخگل به آفت‌ زدگی سرخگل‌ترست


تا بر آن برف محو آن ماه پنجاه ساله.

به این نیز توجه کن، پیش از آن که سفر را به گوربسپاریم
                                   
آنگاه که سایه‌یی در لولاهای در میخ میندازد،


یا پای منجمد فرشته‌یی


بیخوابی ساکن سنگی را


بر خود هموار می‌کند،


روح من، نادان، می‌رسد به کمال.

حال سرانجام غرق می‌شویم

.
وقت آنست که دستها به من دهی،


و از من بخراشی قراضه‌ی نور را که حفره‌یی به دام می اندازد

و برایم بکشی


این واژه‌ای شر را که می‌روم بخراشانم


بر زمین گدازان

رقاصه

Your image is loading...



رقاصه


سیمین بهبهانی


در دل میخانه سخت ولوله افتاد

 
دختر رقاص تا به رقص در آمد

 
گیسوی زرین فشاند و دامن پر چین

 
از دل مستان ز شوق نعره برآمد 


نغمهٔ موسیقی و به هم زدن جام

 
قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت 


پیچ وخم آن تن لطیف پر از موج

 
آتش شوقی در آن گروه برانگیخت

 
لرزهٔ شادی فکند بر تن مستان

 
جلوهٔ آن سینهٔ برهنهٔ چون عاج

 
پولک زر بر پرند جامهٔ او بود 


پرتو خورشید صبح و برکهٔ مواج

 
آن کمر همچو مار گرسنه پیچان

 
صافی و لغزنده همچو لجهٔ سیماب

 
ران فریبا ز چاک دامن شبرنگ

 
چون ز گریبان شب ، سپیدی ی مهتاب 


رقص به پایان رسید و باده پرستان

 
دست به هم کوفتند و جامه دریدند

 
گل به سر آن گل شکفته فشاندند

 
سرخوش و مستانه پشت دست گزیدند

 
دختر رقاص لیک چون شب پیشین

 
شاد نشد ، دلبری نکرد ، نخندید

 
چهره به هم در کشید و مشت گره کرد 


شادی ی عشاق خسته را نپسندید

 
دیدهٔ او پر خمار و مست و تب آلود 


مستی ی او رنگ درد و تلخی ی غم داشت

 
باده در او می فروزد ، گرم و شرر خیز

 
حسرت عمری نشاط و شور که کم داشت

 
اوست که شادی به جمع داده همه عمر 


لیک دلش شادمان دمی نتپیده

 
اوست که عمری چشانده بادهٔ لذت

 
خود ، ولی افسوس جرعه یی نچشیده

 
اوست که تا ناله اش غمی نفزاید

 
سوخته اندر نهان و دوخته لب را 


اوست که چون شمع با زبانهٔ حسرت

 
رقص کنان پیش خلق ، سوخته شب را

 
آه که باید ازین گروه ستمگر

 
داد دل زار و خسته را بستاند

 
شاید از این پس ، از این خرابهٔ دلگیر

 
پای به زنجیر بسته را برهاند

 
بانگ بر آورد ای گروه ستمگر

 
پشت مرا زیر بار درد شکستید

 
تشنهٔ خون شما منم ، منم آری

 
گل نفشانید و بوسه هم نفرستید

 
گفت یکی ،‌ زان میان که : دختره مست است

 
مستی ی او امشب از حساب فزون است

 
آه ببین چهره اش سیاه شد از خشم

 
مست ... نه ، این بینوا دچار جنون است

 
باز خروشید دخترک که : بگویید

 
کیست ؟ بگویید از شما چه کسی هست ؟


کیست که فردا ز خود به خشم نراند

 
نقد جوانی مرا چو می رود از دست ؟


کیست ؟ بگویید ! از شما چه کسی هست

 
تا ز خراباتیان مرا برهاند ؟


زندگیم را ز نو دهد سر و سامان

 
دست مرا گیرد و به راه کشاند ؟


گفتهٔ دختر ، میان مجمع مستان

 
بهت و سکوتی عجیب و گنگ پراکند 


پاسخ او زان گروه می زده این بود

 
از پی لختی سکوت .... قهقهه یی چند 

خوشه چین :معینی کرمانشاهی

Your image is loading...



 

« خوشه‌چین »


معینی کرمانشاهی

پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را


تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را

خویش خویش من مرا و هرچه «من»ها بود سوخت


کُشتم آن خویش و ز خاکش پروریدم خویش را

خویش خویش من هم‌اینک از در صلح آمده‌ست


بسکه گوش از غیر بستم تا شنیدم خویش را

معنی این خویش را از خویش خویش خود بپرس


خویش‌بینی را گزیدم تا گُزیدم خویش را

می‌ شدم، ساقی شدم، ساغر شدم، مستی شدم


تا ز تاکستان هستی خوشه چیدم خویش را

سردی کاشانه را با آه، گرمی داده‌ام


راه برخورشید بستم تا دمیدم خویش را

اشک و من با یک ترازو قدر هم بشناختیم


ارزش من بین که با گوهر کشیدم خویش را

بزم‌سازان جهان می از سبوی پُر خورند


من تهی پیمانه بودم سر کشیدم خویش را


برده‌داران زمان‌ها چوب حراجم زدند


دست اول تا بر آمد خود خریدم خویش را

شمعم و با سوختن تا آخرین دم زنده‌ام


قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را

هو هوی بزم درویشان «کرمانشه» خوش است


چون به «دالاهو» رسیدم، وا رسیدم خویش را


http://www.parand.se/ra-m-kermanshahi-khosheh-chin.htm