نای خروشان

 

نای خروشان 

غزلی از: 

رهی معیری 

 

    چونی به سینه خروشد، دلی که من دارم

    به ناله گرم بود ، محفلی که من دارم

    بیا و اشک مرا چاره کن ، که همچو حباب

    به روی آب بود منزلی که من دارم

    دل من از نگه گرم او نپرهیزد

    ز برق سر نکشد ،حاصلی که من دارم

    به خون نشسته ام از جان ستانی دل خویش

    درون سینه بود ، قاتلی که من دارم

    ز شرم عشق خموشم ، کجاست گریه ی شوق؟

    که با تو شرح دهد مشکلی که من دارم

    رهی ،چو شمع فروزان گرم بسوزانند

    زبان شکوه ندارد دلی که من دارم 

 

http://www.golha.co.uk/fa/programme/993

شعری ازاخوان ثالث برای محمد مصدق

 

 

شعری ازاخوان ثالث برای محمد مصدق 

 

دیــدی دلا ، کــه یــار نـیـــامــد
گـــرد آمــد و ســوار نــیــامــد

بگداخت شمع و سوخت سراپـای
و آن صـبــح زرنـگـــار نـیــامــد

آراســتـیــم خـانــه و خـــوان را
و آن ضـیـف نـامــدار نـیــامــد

دل را و شــــوق را و تـــــوان را
غم خورد و غمگـســار نـیــامــد

آن کاخ هـا ز پـایـه فـرو ریــخت
وان کــرده هـا بـکـار نــیــامــد

سوزد دلــم بـه رنـج و شـکـیـبت
ای بـاغـبــان بــهــار نــیــامــد

بشکفت بس شـکـوفه و پـژمـرد
امـّا گـلــی بــه بــار نـیـــامــد

خوشـید چشـم چشـمـه و دیـگـر
آبــی بــه جــویــبــار نـیــامــد

ای شـیـر پـیـر بسـتـه بـه زنجیـر
کز بـنـدت ایــچ عــار نـیــامــد

سـودت حـصـار و پـیـک نـجـاتی
سـوی تـو و آن حـصار نـیـامــد

زی تـشـنــه کشـتـگـاه نجیـبـت
جــز ابـــر  زهــر بــار نــیــامــد

یـکــّی از آن قـوافـل پـــر بــا-
-
ران گـهـــر نـثــــار نـیـــامــد

ای نـــــادر نــــــوادر ایــــــّام
کت فــرّ و بـخـت یـار نـیــامــد

دیری گذشت و چـون تـو دلـیـری
در صـــفّ  کــــارزار  نـیـــامــد

افسـوس کـان سفـایــن حـــرّی
زی ســـاحـــل قــرار نــیــامــد

وان رنـج بـی حسـاب تــو، درداک
چـون هـیـچ در شمـار نــیــامــد

وز سـفـلـه یـاوران تـو در جـنــگ
کــاری بــجــز فـــرار نــیــامــد

من دانم و دلت، کـه غمان چـند
آمــد ، ور آشــکـــار نـیــامــد

چندانکـه غـم بـه جان تـو بـارید
بـاران بــه کــوهـسار نـیــامــد

ترانه ی وطن من:ملک الشعرای بهار

 

 

به مناسبت زلزله ی هولناک آذربایجان 

 

ترانه وطن من:

ملک الشعرای بهار

ای خطه ایران مهین
ای وطن من

ای خطه ایران مهین
ای وطن من

ای گشته به مهر تو عجین
جان و تن من

دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغ و گل و لاله و سرو و سمن من

ای خطه ایران مهین
ای وطن من

ای خطه ایران مهین
ای وطن من

ای گشته به مهر تو عجین
جان و تن من

دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغ و گل و لاله و سرو و سمن من

تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من ، محن من

دردا و دریغا که چنان گشتی بی من
کز بافته خویش نداری کفن من

امروز همی گویم با محنت بسیار
امروز همی گویم با محنت بسیار

دردا ، دردا
دردا و دریغا وطن من ، وطن من

ای خطه ایران مهین
ای وطن من

غزلی از:هوشنگ ابتهاج

 
 
 غزلی از:هوشنگ ابتهاج 
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
...

آنچنان سوخته این خاک بلا کش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی از اوست
گر بگویم که تو در خون منی ، بهتان نیست

رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشقت، دل دریا طلبد
هر تــُنـُـک حوصله را طاقت این توفان نیست

«سایه» صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

هوشنگ ابتهاج

شعری از

 

 

شعری از 

" پرسی بیش شلی" 

چشمه‌ها با رود می‌آمیزند

و رودها با اقیانوس

بادهای آسمان با حسی دل‌انگیز

تا ابد با هم پیوند می‌گیرند

در جهان هیچ‌چیز تنها نیست

همه‌چیز بنا بر اصلی آسمانی

در یک روح دیدار می‌کنند و می‌آمیزند

من و تو چرا نه؟

شهریارشهرسنگستان :اخوان ثالث

 قصه ی شهریارشهرسنگستان :

مهدی اخوان ثالث 

دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم
 دو غمگین
قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
 نگفتی ، جان خواهر ! اینکه
خوابیده ست اینجا کیست
 چسان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست
 پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا
فروبرده
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
 در این آفاق من گردیده ام بسیار
 نماندستم نپیموده به دستی هیچ
سویی را
 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
 ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
 وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها که در او هست
 نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
 هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
 پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
 و گرشاسپ دلیر شیر گندآور
و آن دیگر
 و
آن دیگر
انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست
 پریشان شهر ویرام را دگر سازند
 درفش کاویان را فره و در سایه ش
غبار سالین از جهره بزدایند
 برافرازند
 نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش
نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها که دیدم دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
 تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها که گفتی هر
کدامش برگی از باغی ست
 و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
 نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
 که گوید داستان از سوختنهایی
 یکی آواره مرد است این پریشانگرد
 همان شهزاده ی از شهر خود رانده
 نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش
حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
 وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
 و چون دیوانگان فریاد می زد : آی
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
 دلیران من ! اما سنگها خاموش
 همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
 ز بس دریا و کوه و
دشت پیموده ست
 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد
گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آفرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ،
هر کدام و کی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریابارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
 و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
 نگه کن ، روز کوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
 شنیدم قصه ی این پیر مسکین را
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
 کلیدی هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود
 پس از این کوه
تشنه دره ای ژرف است
 در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
 غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
 اهورا وایزدان وامشاسپندان را
 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از
آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
 در آن نزدیکها چاهی ست
 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
 ازو جوشید خواهد آب
 و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
 نشان آنکه دیگر خاستش
بخت جوان از خواب
 تواند باز بیند روزگار وصل
 تواند بود و باید بود
 ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
 غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارتگوی
 نشستند و تواند بود و
باید بودها گفتند
 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
 من آن کالام را دریا فرو برده
 گله ام را گرگها خورده
 من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
 من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
 دریغا دخمه ای در خورد
این تنهای بدفرجام نتوان یافت
 کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
 اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
 فروزان آتشم را باد خاموشید
 فکندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان
را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه
 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
 زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان کس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست
 پشوتن مرده
است آیا ؟
 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا ؟
 سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
 سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
 ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با
شکسته بازوان میترا می کرد
 غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
 غم دل با تو گویم ، غار
 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
 صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست ؟

آه اگرآزادی سرودی میخواند:احمدشاملو

ساآه اگرآزادی سرودی میخواند:

شعری ازاحمدشاملو

سالیان ِ بسیار نمی بایست دریافتن را

که هر ویرانه نشانی از غیاب ِ انسانی ست!

که حضور ِ انسان

آبادانی است.

همچون زخمی

همه عُمر

خونابه چکنده

همچون زخمی

همه عُمر

به دردی خشک تپنده،

به نعره یی

چشم بر جهان گشوده

به نفرتی

از خود شونده،-

 

غیاب ِ بزرگ چنین بود

سرگذشت ِ ویرانه چنین بود.

 

آه اگر آزادی سرودی می خواند

کوچک

کوچک تر حتی

از گلوگاه ٫یکی پرنده!

قصیده ای مشهوری ازشاه نعمت الله ولی

قصیده ای مشهوری ازشاه نعمت الله ولی 

شعری از شاه نعمت الله ولی

قدرت کردگار می بینم

حالت روزگار می بینم

حکم امسال صورت دگر است

نه چو پیرار و پار می بینم

از نجوم این سخن نمی گویم

بلکه از کردگار می بینم

غین در دال چون گذشت از سال

بوالعجب کار و بار می بینم

در خراسان و مصر و شام و عراق

فتنه و کارزار می بینم

گرد آئینه ضمیر جهان

گرد و زنگ و غبار می بینم

همه را حال می شود دیگر

گر یکی در هزار می بینم

ظلمت ظلم ظالمان دیار

غصهٔ درد یار می بینم

قصهٔ بس غریب می شنوم

بی حد و بی شمار می بینم

جنگ و آشوب و فتنه و بیداد

از یمین و یسار می بینم

غارت و قتل و لشکر بسیار

در میان و کنار می بینم

بنده را خواجه وش همی یابم

خواجه را بنده وار می بینم

بس فرومایگان بی حاصل

عامل و خواندگار می بینم

هرکه او پار یار بود امسال

خاطرش زیر بار می بینم

مذهب ودین ضعیف می یابم

مبتدع افتخار می بینم

سکهٔ نو زنند بر رخ زر

در همش کم عیار می بینم

دوستان عزیز هر قومی

گشته غمخوار و خوار می بینم

هر یک از حاکمان هفت اقلیم

دیگری را دچار می بینم

نصب و عزل تبکچی و عمال

هر یکی را دوبار می بینم

ماه را رو سیاه می یابم

مهر را دل فَگار می بینم

ترک و تاجیک را به همدیگر

خصمی و گیر و دار می بینم

تاجر از دست دزد بی همراه

مانده در رهگذار می بینم

مکر و تزویر و حیله در هر جا

از صغار و کبار می بینم

حال هندو خراب می یابم

جور ترک و تتار می بینم

بقعه خیر سخت گشته خراب

جای جمع شرار می بینم

بعض اشجار بوستان جهان

بی بهار و ثمار می بینم

اندکی امن اگر بود آن روز

در حد کوهسار می بینم

همدمی و قناعت و کُنجی

حالیا اختیار می بینم

گرچه می بینم این همه غمها

شادئی غمگسار می بینم

غم مخور زانکه من در این تشویش

خرمی وصل یار می بینم

بعد امسال و چند سال دگر

عالمی چون نگار می بینم

چون زمستان پنجمین بگذشت

ششمش خوش بهار می بینم

نایب مهدی آشکار شود

بلکه من آشکار می بینم

پادشاهی تمام دانائی

سروری با وقار می بینم

هر کجا رو نهد بفضل اله

دشمنش خاکسار می بینم

بندگان جناب حضرت او

سر به سر تاجدار می بینم

تا چهل سال ای برادر من

دور آن شهریار می بینم

دور او چون شود تمام به کار

پسرش یادگار می بینم

پادشاه و امام هفت اقلیم

شاه عالی تبار می بینم

بعد از او خود امام خواهد بود

که جهان را مدار می بینم

میم و حا ، میم و دال می خوانم

نام آن نامدار می بینم

صورت و سیرتش چو پیغمبر

علم و حلمش شعار می بینم

دین و دنیا از او شود معمور

خلق از او بختیار می بینم

ید و بیضا که باد پاینده

باز با ذوالفقار می بینم

مهدی وقت و عیسی دوران

هر دو را شهسوار می بینم

گلشن شرع را همی بویم

گل دین را به بار می بینم

این جهان را چو مصر مینگرم

عدل او را حصار می بینم

هفت باشد وزیر سلطانم

همه را کامکار می بینم

عاصیان از امام معصومم

خجل و شرمسار می بینم

بر کف دست ساقی وحدت

بادهٔ خوش گوار می بینم

غازی دوست دار دشمن کش

همدم و یار و غار می بینم

تیغ آهن دلان زنگ زده

کُند و بی اعتبار می بینم

زینت شرع و رونق اسلام

هر یکی را دو بار می بینم

گرک با میش شیر با آهو

در چرا برقرار می بینم

گنج کسری و نقد اسکندر

همه بر روی کار می بینم

ترک عیار مست می نگرم

خصم او در خمار می بینم

نعمت الله نشسته در کنجی

از همه بر کنار می بینم

مرثیه ای در سوگ احمد شاملو (احمدنیکبخت)

مرثیه ای در سوگ احمد شاملو

اثر:احمد نیکبخت


    " همتای خورشید "

خبر  تلخ بود  و  نشد باورم 
چگونه بر این سوگ تاب آورم 
تو همتای خورشید عالم فروز
عدوی سیاهی و از جنس روز
تو نستوه و  توفنده و  نازنین
دماوند البرز  و  ایران زمین
نبودم  به تن  کاش  رخت سیاه
چه میشد که بود این خبر اشتباه
مگر میشود  موج دریا  بمیرد
مگر میشود  باد صحرا  بمیرد
****
به انشای  اندیشه کاملت
نلرزید یک لحظه دست و دلت
تو  داغ عدالت به دل داشتی
نقاب  از رخ ظلم  برداشتی
تو الگوی شایسته عاشقان
تو رفتی فراتر  ز مرز زمان
نشان تب و شورش عاشقی
بروید  ز خاکت  گل رازقی
مگر میشود عشق پویا  بمیرد
مگر میشود  شور دلها  بمیرد
 ****
تویی  کاشف شوکران رهایی
کجا رفتی ای شاعر روشنایی
چه شد آنهمه نفرت از وهن و سستی
تو از چشمه عشق  نوشیده  رستی 
بسان تو خورشید  بر بام میهن
نزاید  دگر  تا
 ابد  مام
 میهن
تو در بطن اعصار  پاینده مانی
تو  در قلب ایرانیان  جاودانی
مگر میشود  روح زیبا  بمیرد
مگر میشود  مرد فردا  بمیرد