غزلی از:هوشنگ ابتهاج(سایه)
خون سرو
دلادیدی که خورشیدازشب سرد
چوآتش سرزخاکستربرآورد؟
زمین وآسمان گلرنگ وگلگون
جهان دشت شقایق گشت ازین خون
نگرتااین شب خونین سحرکرد
چه خنجرهاکه ازدلهاگذرکرد
زهرخون دلی سروی قدافراشت
زهرسروی تذروی نغمه برداشت
صدای خون درآوازتذرو است
دلا این یادگارخون سرواست
شعری ازفران لندسمن
شاعره ی صاحب نام آمریکائی
متولدسال۱۹۲۷
عکسها لبخندهای ابدیاند.
آدم برفیهایی که هرگز آب نمیشوند
جشنهای تولد، پوشیده در رنگ کهربایی
که از سرداب دیروز نجات یافتهاند.
چهرههایی که روزی عزیزتر از الماسها بودند
پسرانی که تو را تا صبح بیدار نگه میداشتند
خانههایی پر از دوچرخه و بچه
ارواحی که سایههاشان را بر چمنها جا گذاشتهاند.
حالا ورق بزن
ببین بچهها بزرگ میشوند
بزرگترها پیر میشوند
عاشقان میآیند و میروند
عکسها، سوراخهاییاند بر پردهی خاکستری زمان
از آنها میشود دزدکی به گذشته نگاه کرد
بچهها و بزرگترها را صدا زد
با دوستان در بطریهای شراب را باز کرد.
اینجاست: روزهای جاز و ماشیندزدی
قاپیدن دقایق جادویی خنده.
اگر خانهام را در آتش دیدی
نقرهها را رها کن
عکسها را نجات بده.
ترجمه:محسن عمادی
شعری از:نیکیتا استانسکو:
«چنان غمگینام، که در من هزار سگ
بهدنیا نیامده به هزار کودک بهدنیا نیامده پارس میکنند»
نیکیتا استانسکو، شاعر و نویسندهی رومانیایی در ماه مارس سال 1933 به دنیا آمد. مادرش روسی بود و پدرش دهقانی رومانیایی. در دانشگاه بخارست زبانشناسی خواند در سال 1957 تحصیلاتش را به پایان برد و در مجلهی تریبونا آغاز به کار کرد. در سال 1952 ازدواج کرد و بعد از یکسال از همسرش جدا شد و در سال 1962 دوباره ازدواج کرد و این ازدواج هم با شکست روبرو شد و درسال 1982 دوماه پیش از مرگش برای سومینبار ازدواج کرد. در مدت حیاتش جوایز فراوانی را دریافت کرد: در سال 1975 جایزهی مهم هردر را گرفت، کاندیدای نوبل ادبیات نیز بود. نیکیتا استانسکو را پدر شعر دههی شصت و یکی از مهمترین شاخصههای شعر پس از جنگ اروپا میدانند. او ازمهمترین پایهگذاران شعر پستمدرن اروپایی محسوب میشود. می نویسد : «تنها چیزهایی که سرانجام با خود میبریم، احساساتمان هستند. عشقهایمان، نفرتها و مصائبمان. از خودم میپرسم، در پایان زندگیام چه چیزی از من باقی خواهد ماند؟ گمان میکنم، میتوانیم قدری از احساساتمان، اندکی از تنفرمان و چیزی از شورمان را و بهخصوص عشقمان را از خود بهجا بگذاریم.» زندگی کوتاه استانسکو در شرایط دشوار دیکتاتوری کمونیستی از او چهرهای چون فدریکو گارسیا لورکا خلق کردهاست. استانسکو از معدود شاعرانی است که هم در میان خوانندگان عادی، محبوب است و هم بین منتقدان و خوانندگان تخصصی
سکوت به کندهی درختان حمله میبرد،
و در راه بازگشت
فاصله میشود، سنگ میشود
تنها چهرهام را رو به خورشید میگردانم
شانههایم برگها را در این مبارزه از هم جدا میکنند
روی دو پا تند و تیز
اسبم میجهد، بخار از خاک بلند میشود
حوا به تو بدل میشوم حوا، من، حوا!
خورشید در میانهی آسمان منفجر شدهاست، مویهکنان!
طبل سنگها نواخته میشود، خورشید بزرگتر میشود
گنبد آسمان لبریز عقابها،
در برابرش بر نردبان هوا
فرو میریزد و میگدازد
سکوت، بادی آبیرنگ میشود
در باریکهراه،
مهمیز سایهام بلند میشود
خورشید افق را به دو نیمه میشکند
گنبد آسمان سلولهای محبس محتضرش را
ویران میکند
نیزههای آبی، بی بازگشت
همهی اوهامم را دور میریزم
آنها او را میبینند، شیرین و سنگین
اسبم روی دو پا بلند میشود
حوا، جزر و مد نور، حوا!
خورشید از اشیا بالا میرود، مویهکنان
کنارههایش میلرزند، بی صدا و سنگین
روحم او را دیدار میکند، حوا
اسبم روی دو پا بلند میشود
یال کمرنگم در باد میسوزد.
ترجمه :
استادمحسن عمادی
کلمات
شعردیگری ازناظم حکمت
در این شب پاییزى
سرشار از کلمات تواَم من:
کلماتى جاودانه زمانوار، مادّهوار
کلماتى سنگین همچون دست
کلماتى درخشان به سان ستارهگان.
از دلت از سرت از تنت
کلمات تو به سوى من آمده است:
کلمات تو پربار از تو
کلمات تو، مادر
کلمات تو، زن
کلمات تو، دوست
کلماتت اندوهگین بود و تلخ
کلماتت شادمانه بود و سرشار از امید
کلماتت شجاع بود و قهرمانوار
کلماتت آدمیان بودند
ترجمه ی :
احمدشاملو
ناظم حکمت ران (به ترکی: Nazım Hikmet Ran) (زاده نوامبر ۱۹۰۱ درگذشته ۳ ژوئن ۱۹۶۳) از برجستهترین شاعران و نمایشنامهنویسان کمونیست ترکیه بود. وی در شهر سالونیکا دومین شهر بزرگ یونان امروزی که در آن زمان جزو امپراتوری عثمانی بود، به دنیا آمد. ناظم بر اثر سکته قلبی در مسکو جان باخت و در گورستان نووودویچی به خاک سپرده شد. او از سن 14 سالگی به سرودن شعر پرداخت. او در سن 19 سالگی در سفری که به شوروی داشت از نزدیک با نسل جدید هنرمندان انقلابی آشنا شد و جسارتی بیشتر را درایجاد تحول در شکل و محتوای شعر ترکیه یافت.ناظم همواره از شاعرانی بود که فعالیت هنری اش را محدود نمی کرد. او با انتشار اشعار و مقاله های خود در میان جوانان محبوبیت ویژه ای داشتدر سال ۱۹۲۰ مصطفی کمال پاشا قوایی را تشکیل داد و در صدد نجات میهن از دست بیگانگان برآمد. همه کسانی که شور نجات وطن را در دل داشتند، بسوی انقره رو میآوردند. در همین سال ناظم نیز که زندگی در استانبول و در زیر چکمه اشغالگران برایش غیر قابل تحمل شده بود به آناطولی سفر میکند. و در راه این سفر است که اولین بار با زندگی نکبتبار زنان و کودکان گرسنه و برهنه و بیمار وطن خود آشنا میشود که آنرا هرگز تا پایان عمر نمیتواند فراموش کند از آن پس همه اشعارش از زندگی این مردم الهام گرفت. از برجستگی های شعر ناظم حکمت سادگی وروانی آنست که تاثیر بسیاری از مایاکوفسکی داردیکى از ریشه هاى مردمى شعر «حکمت» ترانه هایى بود که «عاشیق»هاى ترک مى خواندند، این عاشیق ها که بخشى از فرهنگ فولکلور ترکیه محسوب مى شوند تأثیر بسزایى در شعر «حکمت» داشتند و این تأثیر در شعر او بر مردم عوام است که نشانه هاى خود را به منصه ظهور مى رساندناظم حکمت درآناطولی خواست در جنگ استقلال شرکت کند ولی پذیرفته نشد واز نیروی دریایی به خاطر افکار کمونیستی اش اخراج شد. بالاخره به عنوان معلم به یکی از دهات آناطولی فرستاده شد. معلمی در آنجا او را بیشتر به مردم فقیر نزدیک کرد چنانکه محبوبیتش در میان مردم زنگ خطری برای خوانین و متنفذین محلی محسوب میشد و آنان تصمیم به قتل او گرفتند. عرصه به روی او کاملاً تنگ شد و سرانجام ناگزیر به فرار به روسیه گردیددر سال ۱۹۲۵ که دیگر جنگ پایان یافته بود و مصطفی کمال رئیس جمهور ترکیه بود به وطن بازگشت و به انتشار اشعارش در مجله پرداخت. ولی بعد از چندی تحت تعقیب قرار گرفت و ناگزیر زندگی مخفی اختیار کرد. سپس غیاباً به پانزده سال حبس محکوم شد. ناظم دوباره به مسکو پناه برد. دوسال بعد پس از تصویب قانون عفو عمومی به ترکیه آمد. اما بهمحض آنکه قدم در خاک وطنش گذاشت دستگیر شد. این اقدام دولت ترکیه با انتقادهای شدید از داخل و خارج مواجه شد و سرانجام دولت مجبور گردید او را آزاد کند
در جهان شعر معاصر شاعرى بود که روزگار زیستن اش را صرف رسیدن به هدفش مى کند، او مى نویسد براى آزادى و استقلال سرزمین اش. استعمار و استبداد، سلطه فاشیزم، دیکتاتورى و فضاى خفقان کشورش را اشغال کرده اند و ناظم حکمت نمى تواند از این پدیده ها به آسانى بگذرد و آن را نادیده بگیرد. پس مى نویسد و این نوشتن حوصله زمامداران وقت سرزمین اش را سرمى برد. از این به بعد بارها او را به دلایل مختلف دستگیر مى کنند ناظم حکمت ناظم ۲۷ساله با دو حبس ۲۰ و ۱۵ ساله به ۳۵ سال زندان محکوم مى شود در سال ۱۹۳۸ به ۱۵ سال زندان محکوم شد و ماهها را در یک سلول کوچک و ممنوعالملاقات سپری کرد. بعداً باوجود اینکه در زندان بسر میبرد در محاکمه دیگری به جرم عصیان علیه حکومت مرکزی به ۲۰ سال زندان محکوم شد و آخرین حکم محاکمه به ۲۸ سال و چند ماه رسید ناظم حکمت شاعر آزادى در زندان روزگار سختى را مى گذراند از سال ۱۹۴۶ به بعد، اشعار او باوسایل مختلف از زندان خارج میشد و پس از ترجمه در مطبوعات فرانسه به چاپ میرسید. در آن زمان هیچکدام از مطبوعات ترکیه جرأت نداشتند نامی از او ببرند. اشعار وی در دنیا هیجان زیادی برانگیخت و آزادیخواهان و روشنفکران مبارز جهان به اعتراض برخاستند و در پاریس کمیته نجات ناظم حکمت تشکیل یافت. اعتراض به محکومیت او در سطح جهانی خشم چهره های سرشناسی چون برتراند راسل، ژان پل سارتر، پابلو پیکاسو، برتولت برشت، لوئی آراگون، و پابلو نرودا را برانگیخت اعتراضات شدید خود را به دولت ترکیه ابراز داشتند و آزادی وی را خواستار شدند. ناظم در سال ۱۹۵۰ در زندان بورسا دست به اعتصاب غذایی زد.. سرانجام با اتفاق هایى که در مجلس ترکیه رخ مى دهد، لایحه اى تصویب مى شود که به همه مجرمان عفو عمومى بخورد و واضح است که ناظم حکمت هم شامل این عفو خواهد شد، با این که دشمنان شوکه شده او مشکلاتى بر سر تصویب این لایحه ایجاد کردند اما سرانجام «ناظم حکمت» پس از ۱۳ سال از زندان آزاد شد همراه با بیمارى قلبى و ذات الریه اى که سال ها او را عذاب مى داد. در این سال ها ناظم حکمت شعر سرود، شعرهایى براى آزادى و انسانیت.ناظم حکمت شاعرى که فرهنگ سرزمین اش را با نگاه دقیق و موشکافانه و در عین حال متعهد بارورتر کرد پس از آزادى از حبس دانست که او را این گونه آزاد نخواهند گذاشت. پس از آزادى اش به او گفتند باید به خدمت نظام وظیفه برود و او که حدود پنجاه سال داشت، دانست که این دسیسه اى است براى از بین بردنش و چون در آن سن و سال نه توان مقابله داشت نه حوصله درگیرى، تصمیم گرفت از سرزمین اش کوچ کند. دسیسه دشمنانش این بود که او را به خدمت سربازى در منطقه اى بد آب و هوا ببرند و در آنجا او را از بین ببرند یا شاید او خود به خود به دلیل بیمارى هایش از بین برود. ناظم حکمت که در پلیس دریایى ترکیه خدمت کرده بود و دیگر خدمت سربازى براى او قانونى نبود.دشمنان با طرح توطئهای خواستند او را سر به نیست کنند، ناظم بار دیگر مجبور شد وطن و مردمش را که به خاطر آنان زنده بود ترک کند وبه کمک دوستانش با قایقی از دریای سیاه به بلغارستان گریخت . او پس از اقامتی کوتاه در بلغارستان به شوری رفت و ۱۳سال باقی مانده ازعمر خود را در غربت سپری کرد ا و در شوروی با زنی بنام ورا ولادیمیرونا تولیاکووا ازدواج کرد. ورا دو،سه هفته بعد ازمرگ ناظم،درخفا،شروع به نوشتن گفتگوهای خودبا ناظم می کند.بعدها همۀ نوشته هایش به یک کتاب هزارصفحه ای تبدیل می شود.عزیزنسین برای عنوان کتاب «گفتگویی با ناظم پس ازمرگ ناظم »را به او پیشنهاد می کند. اما این کتاب 22 سال اجازۀ چاپ نیافت وبین سال های 1963-1970 هیچ کتابی درمورد ناظم منتشرنشد.ورا همسر دوم ناظم به اویا کویمن فعال جنبش زنان که در کنگرۀ جهانی زن درمسکو شرکت کرده بود می گوید: روزهایی که وقتم صرف نوشتن کتابم می شد،بیش ترازاین می ترسیدم که نتوانم ناظم را آن طورکه بود بشناسانم.بایست طوری می نوشتم که هیچ لطمه ای به ناظم که انسان بزرگی بود بزند.وهمان طور که می دانید این کتاب لااقل برای خود من ورای سایرکتاب هاست.این کتاب،درواقع برای من بعدازمرگ او زنده کردن تمامی لحظه ها وخاطره ها ونهایتاً زندگی دوباره ای بود؛ آن هم درخفا ودورازچشم دیگران اسم تعدادی زیادی ازافراد سرشناسی که درطول زندگی مشترک ما با ناظم حشرونشر داشتند،دراین کتاب ثبت شده است ورا میگوید اولین بارناظم رادر سال 1955 دیدم. درتمام عمرم فقط یک باربامردی مثل ناظم آشنا شدم.او انسان واقعی بود.با شوروشوق دربارۀ ادبیات،هنر،نقاشی وسیاست حرف می زد.متفکربزرگی بود وبا بیان اندیشه هایش هرمخاطب تشنه ای را سیراب می کرد.هیچ کس مثل اونبود.همه یا فقط درموردسیاست حرف می زدند یافقط دربارۀ هنر. ناظم بااین که داروهای خواب آورزیادی مصرف می کرد،نمی توانست بیش ترازچهار،پنج ساعت چشم روی هم بگذارد وبخوابد.این بی خوابی ها تماماً ناشی ازشب های بی خوابی اودر زندان و بیمارستان ها بود.معمولاً شب ها احساس بدی داشت.بیش ترازاین می ترسید که توی خواب بمیرد.درلحظاتی که بیداربود به خوبی می توانست به خودش مسلط باشد ودربرابرمرگ ایستادگی کند.او دائم به مرگ می اندیشید،ودرعین حال با شتاب تمام پیش می رفت وزندگی می کرد.سیروسفر جزء لاینفک زندگی اش شده بود.وقتی هم که جایی نمی رفت،مدام درکنفرانس ها شرکت می کرد وخانۀ ما همیشه محل اجتماع دوستان بود،حتی شب ها بعدازخوابیدن یا رفتن دوستان ویا همیشه بعدازتمام کردن کارهای روزانه اش دوست داشت باهم بیرون برویم.آخرسر، نیمه های شب،یعنی موقعی که بایست استراحت می کردیم،روی این ایوان درازمی کشید وبا من ترکی حرف می زد. ناظم می گفت زندگی روستایی مردم دوکشور روسیه وترکیه شباهت زیادی به هم دارد.غذای آن ها سیب زمینی وبرنج است ومردمان بسیارساده ای هستند. درنظراوبیش تربه همین خاطر کشورترکیه حتی ازامریکا هم وسعت وقدرت بیش تری داشت . ناظم با رادیو ترکیه را گوش می کرد.شب ها همیشه ازترکیه،خانواده ،دوستان وخصوصاً ازاستانبول می گفت حالا دیگرمن هم سال هاست که حس می کنم دارم دراستانبول زندگی می کنم.ناظم به من می گفت باید به استانبول بروی. من هم خیلی دلم می خواهد استانبول را ازنزدیک ببینم ولی الان نمی توانم.باید همۀ حرف هایم را با ناظم بزنم ،واین موقعی است که کتاب من را درترکیه بخوانند. زندگی ما شبیه یک کوه یخ شناوربود.من هم درکتابم بیش ترآن بخش مهمی را که زیرآب مانده ثبت کرده ام.سرانجام شاعر آزادى سرزمین ترکیه در ژوئن۱۹۶۳ در اثر سکته قلبی جان سپردناظم حکمت در این ۱۳ سال به کشورهاى زیادى رفت، شعر خواند و سخنرانى کرد در همین ایام بود که در فستیوال جوانان برلین با «پابلو نرودا» شاعر شیلیایى آشنا شد همان که پس از مرگ ناظم حکمت مرثیه اى دردناک براى او سرود آثار او که به بیش از ۳۰ زبان ترجمه و چاپ شد لیکن تا وقتی زنده بود نگذاشتند در وطن و به زبان خودش منتشر شودآنتونیو گاموند اشاعر سرشناس اسپانیایی که فقر کودکی و سختی دوران را در تصویر شعر گنجانده , برنده جایزه 120 هزار دلاری سروانتس در سال 2007، آثار ناظم حکمت را به اسپانیایی ترجمه کرده است.
زیباترین
زیباترین دریا
دریایى است که هنوز در آن نراندهایم
زیباترین کودک
هنوز شیرخواره است
زیباترین روز
هنوز فرا نرسیده است
و زیباتر سخنى که مىخواهم با تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نیامده است
ترجمه :احمدشاملو
زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است