« جریده » از پگاه بانوی احمدی
باز سرسام ِ کدام سلسله در من ،
سرداب و سردخانه و سوگ است ؟
کدام بزنگاه ؟
دوباره نستعلیق ،
دعوت به مراسم گردن زنی ست !
در این جریده ، تا ابد ، جُرم ایم
و این خطابه ی تدفین هنوز،
پر از خرابه ی طاهاست .
باز، خاوران ، خونی ست
وَ در بلندی ِ تهران ِ بادگیر
به هر گداری زدم ، گروگان بود !
کدام بزنگاه ؟
اینجا که بی هوای تو باید
شب را تکه تکه آتش زد !
وقتی از آن کتیبه ی متروک ،
تنها صدای نوحه می آید
صدای داربست آنهمه اعدام ،
الله و اکبر شکسته ی آن پشت بام
و ما که در این شعر، محرمانه ، تحریم ایم !
حالا که شرط گریه بر سر این قبر هم شُرطه است ،
دیگر شمع ات را کدام شام غریبان می بری ؟
حالا که سردخانه هم به خانه نیامد ، بگو
جنازه هامان کجای این بیابان است ؟
انگار، در استخوان ساعت ، چیزی شکسته است
که این زمان نمی گذرد
دست خانه را که می گیرم
مرکز جهان ، خالی ست
کروکی ات کجای جهان بود ؟ که سرخرگ این اتاق ،
بدون تن / بدون وطن / بی کفن ... هنوز،
در انتظار آخر بازی ست!
بس کن!
بی خیال .
کودک
دکتراسماعیل خوئی
ازتو تامن هزار دره ره است :
من به راز شنفته می مانم ،
تو به شعر نگفته می مانی
افسانه(شعری ازنیماپدرشعرمدرن ایران)
افسانه
افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور
در میان بس آشفته مانده
قصه ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
ای دل من ، دل من ، دل من
بینوا ، مضطرا ، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چه دیدی
که ره رستگاری بریدی ؟
مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
تا بماندی زبون و فتاده ؟
می توانستی ای دل ، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
هر دمی یک ره و یک بهانه
تا تو ای مست ! با من ستیزی
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو
افسانه : مبتلایی که ماننده ی او
کس در این راه لغزان ندیده
آه! دیری است کاین قصه گویند
از بر شاخه مرغی پریده
مانده بر جای از او آشیانه
لیک این آشیان ها سراسر
بر کف بادها اندر ایند
رهروان اندر این راه هستند
کاندر این غم ، به غم می سرایند
او یکی نیز از رهروان بود
در بر این خرابه مغازه
وین بلند آسمان و ستاره
سالها با هم افسرده بودید
وز حوادث به دل پاره پاره
او تو را بوسه می زد ، تو او را
عاشق : سال ها با هم افسرده بودیم
سالها همچو واماندگی
لیک موجی که آشفته می رفت
بودش از تو به لب داستانی
می زدت لب ، در آن موج ، لبخند
افسانه : من بر آن موج آشفته دیدم
یکه تازی سراسیمه
عاشق : اما
من سوی گلعذاری رسیدم
در همش گیسوان چون معما
همچنان گردبادی مشوش
افسانه : من در این لحظه ، از راه پنهان
نقش می بستم از او بر آبی
عاشق : آه! من بوسه می دادم از دور
بر رخ او به خوابی چه خوابی
با چه تصویرهای فسونگر
ای افسانه ، فسانه ، فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه
ای علاج دل ، ای داروی درد
همره گریه های شبانه
با من سوخته در چه کاری ؟
چیستی ! ای نهان از نظرها
ای نشسته سر رهگذرها
از پسرها همه ناله بر لب
ناله ی تو همه از پدرها
تو که ای ؟ مادرت که ؟ پدر که ؟
چون ز گهواره بیرونم آورد
مادرم ، سرگذشت تو می گفت
بر من از رنگ و روی تو می زد
دیده از جذبه های تو می خفت
می شدم بیهوش و محو و مفتون
رفته رفته که بر ره فتادم
از پی بازی بچگانه
هر زمانی که شب در رسیدی
بر لب چشمه و رودخانه
در نهان ، بانگ تو می شنیدم
ای فسانه ! مگر تو نبودی
آن زمانی که من در صحاری
می دویدم چو دیوانه ، تنها
داشتم زاری و اشکباری
تو مرا اشک ها می ستردی ؟
آن زمانی که من ، مست گشته
زلف ها می فشاندم بر باد
تو نبودی مگر که همآهنگ
می شدی با من زار و ناشاد
می زدی بر زمین آسمان را ؟
در بر گوسفندان ، شبی تار
بودم افتاده من ، زرد و بیمار
تو نبودی مگر آن هیولا
آن سیاه مهیب شرربار
که کشیدم ز بیم تو فریاد ؟
دم ، که لبخنده های بهاران
بود با سبزه ی جویباران
از بر پرتو ماه تابان
در بن صخره ی کوهساران
هر کجا ، بزم و رزمی تو را بود
بلبل بینوا ناله می زد
بر رخ سبزه ، شب ژاله می زد
روی آن ماه ، از گرمی عشق
چون گل نار تبخاله می زد
می نوشتی تو هم سرگذشتی
سرگذشت منی ای فسانه
که پریشانی و غمگساری ؟
یا دل من به تشویش بسته
یا که دو دیده ی اشکباری ؟
یا که شیطان رانده ز هر جای ؟
قلب پر گیر و دار منی تو
که چنین ناشناسی و گمنام ؟
یا سرشت منی ، که نگشتی
در پی رونق و شهرت و نام ؟
یا تو بختی که از من گریزی ؟
هر کس از جانب خود تو را راند
بی خبر که تویی جاودانه
تو که ای ؟ ای ز هر جای رانده
با منت بوده ره ، دوستانه ؟
قطره ی اشکی آیا تو ، یا غم ؟
یاد دارم شبی ماهتابی
بر سر کوه نوبن نشسته
دیده از سوز دل خواب رفته
دل ز غوغای دو دیده رسته
باد سردی دمید از بر کوه
گفت با من که : ای طفل محزون
از چه از خانه ی خود جدایی ؟
چیست گمگشته ی تو در این جا ؟
طفل ! گل کرده با دلربایی
کرگویجی در این دره ی تنگ
چنگ در زلف من زد چو شانه
نرم و آهسته و دوستانه
با من خسته ی بینوا داشت
بازی وشوخی بچگانه
ای فسانه ! تو آن باد سردی ؟
ای بسا خنده ها که زدی تو
بر خوشی و بدی گل من
ای بسا کامدی اشک ریزان
بر من و بر دل و حاصل من
تو ددی ، یا که رویی پریوار ؟
ناشناسا ! که هستی که هر جا
با من بینوا بوده ای تو ؟
هر زمانم کشیده در آغوش
بیهشی من افزوده ای تو ؟
ای فسانه ! بگو ، پاسخم ده
افسانه : بس کن ازپرسش ای سوخته دل
بس که گفتی دلم ساختی خون
باورم شد که از غصه مستی
هر که را غم فزون ، گفته افزون
عاشقا ! تو مرا می شناسی
از دل بی هیاهو نهفته
من یک آواره ی آسمانم
وز زمان و زمین بازمانده
هر چه هستم ، بر عاشقانم
آنچه گویی منم ، و آنچه خواهی
من وجودی کهن کار هستم
خوانده ی بی کسان گرفتار
بچه ها را به من ، مادر پیر
بیم و لرزه دهد ، در شب تار
من یکی قصه ام بی سر و بن
عاشق : تو یکی قصه ای ؟
افسانه : آری ، آری
قصه ی عاشق بیقراری
نا امیدی ، پر از اضطرابی
که به اندوه و شب زنده داری
سال ها در غم و انزوا زیست
قصه ی عاشقی پر ز بیمم
گر مهیبم چو دیو صحاری
ور مرا پیرزن روستایی
غول خواند ز آدم فراری
زاده ی اضطراب جهانم
یک زمان دختری بوده ام من
نازنین دلبری بوده ام من
چشم ها پر ز آشوب کرده
یکه افسونگری بوده ام من
آمدم بر مزاری نشسته
چنگ سازنده ی من به دستی
دست دیگر یکی جام باده
نغمه ای ساز نکرده ، سرمست
شد ز چشم سیاهم ، گشاده
قطره قطره سرشک پر از خون
در همین لحظه ، تاریک می شد
در افق ، صورت ابر خونین
در میان زمین و فلک بود
اختلاط صداهای سنگین
دود از این خیمه می رفت بالا
خواب آمد مرا دیدگان بست
جام و چنگم فتادند از دست
چنگ پاره شد و جام بشکست
من ز دست دل و دل ز من رست
رفتم و دیگرم تو ندیدی
ای بسا وحشت انگیز شب ها
کز پس ابرها شد پدیدار
قامتی که ندانستی اش کیست
با صدایی حزین و دل آزار
نام من در بن گوش تو گفت
عاشقا ! من همان ناشناسم
آن صدایم که از دل بر اید
صورت مردگان جهانم
یک دمم که چو برقی سر اید
قطره ی گرم چشمی ترم من
چه در آن کوهها داشت می ساخت
دست مردم ، بیالوده در گل ؟
لیک افسوس ! از آن لحظه دیگر
سکنین را نشد هیچ حاصل
سالها طی شدند از پی هم
یک گوزن فراری در آنجا
شاخه ای را ز برگش تهی کرد
گشت پیدا صداهای دیگر
شمل مخروطی خانه ای فرد
کله ی چند بز در چراگاه
بعد از آن ، مرد چوپان پیری
اندر آن تنگنا جست خانه
قصه ای گشت پیدا ، که در آن
بود گم هر سراغ و نشانه
کرد از من درین راه معنی
کی ولی با خبر بود از این راز
که بر آن جغد هم خواند غمناک ؟
ریخت آن خانه ی شوق از هم
چون نه جز نقش آن ماند بر خاک
هر چه ، بگریست ، جز چشم شیطان
عاشق : ای فسانه ! خسانند آنان
که فروبسته ره را به گلزار
خس ، به صد سال طوفان ننالد
گل ، ز یک تندباد است بیمار
تو مپوشان سخن ها که داری
تو بگو با زبان دل خود
هیچکس گوی نپسندد آن را
می توان حیله ها راند در کار
عیب باشد ولی نکته دان را
نکته پوشی پی حرف مردم
این ، زبان دل افسردگان است
نه زبان پی نام خیزان
گوی در دل نگیرد کسش هیچ
ما که در این جانیم سوزان
حرف خود را بگیریم دنبال
کی در آن کلبه های دگر بود ؟
افسانه : هیچکس جز من ، ای عاشق مست
دیدی آن شور و بنشییدی آن بانگ
از بن بام هایی که بشکست
روی دیوارهایی که ماندند
در یکی کلبه ی خرد چوبین
طرف ویرانه ای ، یاد داری ؟
که یکی پیرزن روستایی
پنبه می رشت و می کرد زاری
خامشی بود و تاریکی شب
باد سرد از برون نعره می زد
آتش اندر دل کلبه می سوخت
دختری ناگه از در درآمد
که همی گفت و بر سر همی کوفت
ای دل من ، دل من ، دل من
آه از قلب خسته بر آورد
در بر ما درافتاد و شد سرد
این چنین دختر بیدلی را
هیچ دانی چه زار و زبون کرد ؟
عشق فانی کننده ، منم عشق
حاصل زندگانی منم ، من
روشنی جهانی منم ، من
من ، فسانه ، دل عاشقانم
گر بود جسم و جانی ، منم ، من
من گل عشقم و زاده ی اشک
یاد می آوری آن خرابه
آن شب و جنگل آلیو را
که تو از کهنه ها می شمردی
می زدی بوسه خوبان نو را ؟
زان زمان ها مرا دوست بودی
عاشق : آن زمان ها که از آن به ره ماند
همچنان کز سواری غباری ...ـ
افسانه : تند خیزی که ، ره شد پس از او
جای خالی نمای سواری
طعمه ی این بیابان موحش
عاشق : لیک در خنده اش ، آن نگارین
مست می خواند و سرمست می رفت
تا شناسد حریفش به مستی
جام هر جای بر دست می رفت
چه شبی ! ماه خندان ، چمن نرم
افسانه : آه عاشق ! سحر بود آندم
سینه ی آسمان باز و روشن
شد ز ره کاروان طربناک
جرس را به جا ماند شیون
آتشش را اجاقی که شد سرد
عاشق : کوهها راست استاده بودند
دره ها همچو دزدان خمیده
افسانه : آری ای عاشق ! افتاده بودند
دل ز کف دادگان ، وارمیده
داستانیم از آنجاست در یاد
هر کجا فتنه بود و شب و کین
مردمی ، مردمی کرده نابود
بر سر کوه های کباچین
نقطه ای سوخت در پیکر دود
طفل بیتابی آمد به دنیا
تا به هم یار و دمساز باشیم
نکته ها آمد از قصه کوتاه
اندر آن گوشه ، چوپان زنی ، زود
ناف از شیرخواری ببرید
عاشق : آه
چه زمانی ، چه دلکش زمانی
قصه ی شادمان دلی بود
باز آمد سوی خانه ی دل
افسانه : عاشقا ! جغد گو بود ، و بودش
آشنایی به ویرانه ی دل
عاشق : آری افسانه ! یک جغد غمناک
هر دم امشب ، از آنان که بودند
یاد می آورد جغد باطل
ایستاده است ، استاده گویی
آن نگارین به ویران ناتل
دست بر دست و با چشم نمناک
افسانه : آمده از مزار مقدس
عاشقا ! راه درمان بجوید
عاشق : آمده با زبانی که دارد
قصه ی رفتگان را بگوید
زندگان را بیابد در این غم
افسانه : آمده تا به دست آورد باز
عاشق ! آن را که بر جا نهاده است
لیک چو سود ، کاندر بیابان
هول را باز دندان گشاده است
باید این جام گردد شکسته
به که ای نقشبند فسونکار
نقش دیگر بر آری که شاید
اندر این پرده ، در نقشبندی
بیش از این نز غمت غم فزاید
جلوه گیرد سپید ، از سیاهی
آنچه بگذشت چون چشمه ی نوش
بود روزی بدانگونه کامروز
نکته اینست ، دریاب فرصت
گنج در خانه ، دل رنج اندوز
از چه ؟ ایا چمن دلربا نیست ؟
آن زمانی که امرود وحشی
سایه افکنده آرام بر سنگ
کاکلی ها در آن جنگل دور
می سرایند با هم همآهنگ
گه یکی زان میان است خوانا
شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد
جنگل و کوه در رستخیز است
عالم از تیره رویی در آمد
چهره بگشاد و چون برق خندید
توده ی برف از هم شکافید
قله ی کوه شد یکسر ابلق
مرد چوپان در آمد ز دخمه
خنده زد شادمان و موفق
که دگر وقت سبزه چرانی است
عاشقا ! خیز کامد بهاران
چشمه ی کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو توفان خروشید
دشت از گل شده هفت رنگه
آن پرده پی لانه سازی
بر سر شاخه ها می سراید
خار و خاشک دارد به منقار
شاخه ی سبز هر لحظه زاید
بچگانی همه خرد و زیبا
عاشق : در سریها به راه ورازون
گرگ ، دزدیده سر می نماید
افسانه : عاشق! اینها چه حرفی است ؟ کنون
گرگ کاو دیری آنجا نپاید
از بهار است آنگونه رقصان
آفتاب طلایی بتابید
بر سر ژاله ی صبحگاهی
ژاله ها دانه دانه درخشند
همچو الماس و در آب ، ماهی
بر سر موج ها زد معلق
تو هم ای بینوا ! شاد بخرام
که ز هر سو نشاط بهار است
که به هر جا زمانه به رقص است
تا به کی دیده ات اشکبار است ؟
بوسه ای زن که دوران رونده است
دور گردان گذشته ز خاطر
روی دامان این کوه ، بنگر
بره های سفید و سیه را
نغمه ی زنگ ها را ، که یکسر
چون دل عاشق ، آوازه خوان اند
بر سر سبزه ی بیشل اینک
نازنینی است خندان نشسته
از همه رنگ ، گل های کوچک
گرد آورده و دسته بسته
تا کند هدیه ی عشقبازان
همتی کن که دزدیده ، او را
هر دمی جانب تو نگاهی است
عاشقا ! گر سیه دوست داری
اینک او را دو چشم سیاهی است
که ز غوغای دل قصه گوی است
عاشق : رو ، فسانه ! که اینها فریب است
دل ز وصل و خوشی بی نصیب است
دیدن و سوزش و شادمانی
چه خیالی و وهمی عجیب است
بیخبر شاد و بینا فسرده است
خنده ای ناشکفت از گل من
که ز باران زهری نشد تر
من به بازار کالافروشان
داده ام هر چه را ، در برابر
شادی روز گمگشته ای را
ای دریغا ! دریغا ! دریغا
که همه فصل ها هست تیره
از گشته چو یاد آورم من
چشم بیند ، ولی خیره خیره
پر ز حیرانی و ناگواری
ناشناسی دلم برد و گم شد
من پی دل کنون بی قرارم
لیکن از مستی باده ی دوش
می روم سرگران و خمارم
جرعه ای بایدم تا رهم من
افسانه : که ز نو قطره ای چند ریزی ؟
بینوا عاشقا
عاشق : گر نریزم
دل چگونه تواند رهیدن ؟
چون توانم که دلشاد خیزم
بنگرم بر بساط بهاران
افسانه : حالیا تو بیا و رها کن
اول و آخر زندگانی
وز گذشته میاور دگر یاد
که بدین ها نیرزد جهانی
که زبون دل خودشوی تو
عاشق : لیک افسوس ! چون مارم این درد
می گزد بند هر بند جان را
پیچم از درد بر خود چو ماران
تنگ کرده به ان استخوان را
چون فریبم در این حال کان هست ؟
قلب من نامه ی آسمان هاست
مدفن آرزوها و جان هاست
ظاهرش خنده های زمانه
باطن آن سرشک نهان هاست
چون رها دارمش؟ چون گریزم ؟
همرها ! باز آمد سیاهی
می برندم به خواهی نخواهی
می درخشد ستاره بدانسان
که یکی شعله رو در تباهی
می کشد باد ، محکم غریوی
زیر آن تپه ها که نهان است
حالیا روبه آوازه خوان است
کوه و جنگل بدان ماند اینجا
که نمایشگه روبهان است
هر پرنده به یک شاخه در خواب
افسانه : هر پرنده به کنجی فسرده
شب دل عاشقی مست خورده
عاشق : خسته این خکدان ، ای فسانه
چشم ها بسته ، خوابش ببرده
با خیال دگر رفته از خوش
بگذر از من ، رها کن دلم را
که بسی خواب آشفته دیده است
عاشق و عشق و معشوق و عالم
آنچه دیده ، همه خفته دیده است
عاشقم ، خفته ام ، غافلم من
گل ، به جامه درون پر ز ناز است
بلبل شیفته چاره ساز است
رخ نتابیده ، نکام پژمرد
بازگو ! این چه غوغا ، چه راز است ؟
یک دم و این همه کشمکش ها
واگذار ای فسانه ! که پرسم
زین ستاره هزاران حکایت
که : چگونه شکفت آن گل سرخ ؟
چه شد ؟ کنون چه دارد شکایت ؟
وز دم بادها ، چون بپژمرد ؟
آنچه من دیده ام خواب بوده
نقش یا بر رخ آب بوده
عشق ، هذیان بیماری ای بود
یا خمار میی ناب بود
همرها ! این چه هنگامه ای بود ؟
بر سر ساحل خلوتی ، ما
می دویدیم و خوشحال بودیم
با نفس های صبحی طربنک
نغمه های طرب می سرودیم
نه غم روزگار جدایی
کوچ می کرد با ما قبیله
ما ، شماله به کف ، در بر هم
کوه ها ، پهلوانان خودسر
سر برافراشته روی در هم
گله ی ما ، همه رفته از پیش
تا دم صبح می سوخت آتش
باد ، فرسوده ، می رفت و می خواند
مثل اینکه ، در آن دره ی تنگ
عده ای رفته ، یک عده می ماند
زیر دیوار از سرو و شمشاد
آه ، افسانه ! در من بهشتی است
همچو ویرانه ای در بر من
آبش از چشمه ی چشم غمنک
خکش ، از مشت خکستر من
تا نبینی به صورت خموشم
من بسی دیده ام صبح روشن
گل به لبخند و جنگل سترده
بس شبان اندر او ماه غمگین
کاروان را جرس ها فسرده
پای من خسته ، اندر بیابان
دیده ام روی بیمار نکان
با چراغی که خاموش می شد
چون یکی داغ دل دیده محراب
ناله ای را نهان گوش می شد
شکل دیوار ، سنگین و خاموش
درههم فتاد دندانه ی کوه
سیل برداشت ناگاه فریاد
فاخته کرد گم آشیانه
ماند توکا به ویرانه آباد
رفت از یادش اندیشه ی جفت
که تواند مرا دوست دارد
وندر آن بهره ی خود نجوید ؟
هرکس از بهر خود در تکاپوست
کس نچیند گلی که نبوید
عشق بی حظ و حاصل خیالی ست
آنکه پشمینه پوشید دیری
نغمه ها زد همه جاودانه
عاشق زندگانی خود بود
بی خبر ، در لباس فسانه
خویشتن را فریبی همی داد
خنده زد عقل زیرک بر این حرف
کز پی این جهان هم جهانی ست
آدمی ، زاده ی خک ناچیز
بسته ی عشق های نهانی ست
عشوه ی زندگانی است این حرف
بار رنجی به سربار صد رنج
خواهی ار نکته ای بشنوی راست
محو شد جسم رنجور زاری
ماند از او زبانی که گویاست
تا دهد شرح عشق دگرسان
حافظا ! این چهکید و دروغیست
کز زبان می و جام و ساقی ست ؟
نالی ار تا ابد ، باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقی ست
من بر آن عاشقم که رونده است
در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟
وز کدامین خم کهنه مستیم ؟
ای بسا قید ها که شکستیم
باز از قید وهمی نرستیم
بی خبر خنده زن ، بیهده نال
ای فسانه ! رها کن در اشکم
کاتشی شعله زد جان من سوخت
گریه را اختیاری نمانده ست
من چه سازم ؟ جز اینم نیامخوت
هرزه گردی دل ، نغمه ی روح
افسانه : عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟
حرف بسیارها می توان زد
می توان چون یکی تکه ی دود
نقش تردید در آسمان زد
می توان چون شبی ماند خاموش
می توان چون غلامان ، به طاعت
شنوا بود و فرمانبر ، اما
عشق هر لحظه پرواز جوید
عقل هر روز بیند معما
و آدمیزاده در این کشکش
لیک یک نکته هست و نه جز این
ما شریک همیم اندر این کار
صد اگر نقش از دل براید
سایه آنگونه افتد به دیوار
که ببینند و جویند مردم
خیزد اینک در این ره ، که ما را
خبر از رفتگان نیست در دست
شادی آورده ، با هم توانیم
نقش دیگر براین داستان بست
زشت و زیبا ، نشانی که از ماست
تو مرا خواهی و من تو را نیز
این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟
به دوپا رانی ، از دست خوانی
با من ایا تو را قصد بازی است ؟
تو مرا سر به سر می گذاری ؟
ای گل نوشکفته ! اگر چند
زود گشتی زبون و فسرده
از وفور جوانی چنینی
هر چه کان زنده تر ، زود مرده
با چنین زنده من کار دارم
می زدم من در این کهنه گیتی
بر دل زندگان دائما دست
در از این باغ کنون گشادند
که در از خارزاران بسی بست
شد بهار تو با تو پدیدار
نوگل من ! گلی ، گرچه پنهان
در بن شاخه ی خارزاری
عاشق تو ، تو را بازیابد
سازد از عشق تو بی قراری
هر پرنده ، تو را آشنا نیست
بلبل بینوا زی تو اید
عاشق مبتلا زی تو اید
طینت تو همه ماجرایی ست
طالب ماجرا زی تو اید
تو ، تسلیده ، عاشقانی
عاشق : ای فسانه ! مرا آرزو نیست
که بچینندم و دوست دارند
زاده ی کوهم ، آورده ی ابر
به که بر سبزه ام واگذارند
با بهاری که هستم در آغوش
کس نخواهم زند بر دلم دست
که دلم آشیان دلی هست
زاشیانم اگر حاصلی نیست
من بر آنم کز آن حاصلی هست
به فریب و خیالی منم خوش
افسانه : عاشق ! از هر فریبنده کان هست
یک فریب دلاویزتر ، من
کهنه خواهد شدن آن چه خیزد
یک دروغ کهن خیزتر ، من
رانده ی عاقلان ، خوانده ی تو
کرده در خلوت کوه منزل
عاشق : همچو من
افسانه : چون تو از درد خاموش
بگذرانم ز چشم آنچه بینم
عاشق : تا بیابی دلی را همه جوش
افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست
عاشقا ! با همه این سخن ها
به محک آمدت تکه ی زر
چه خوشی ؟ چه زیانی ، چه مقصود ؟
گردد این شاخه یک روز بی بر
لیک سیراب از این چوی کنون
یک حقیقت فقط هست بر جا
آنچنانی که بایست ، بودن
یک فریب است ره جسته هر جا
چشم ها بسته ، پابست بودن
ماچنانیم لیکن ، که هستیم
عاشق : آه افسانه ! حرفی است این راست
گر فریبی ز ما خاست ، ماییم
روزگاری اگر فرصتی ماند
بیش از این با هم اندر صفاییم
همدل و همزبان و همآهنگ
تو دروغی ، دروغی دلاویز
تو غمی ، یک غم سخت زیبا
بی بها مانده عشق و دل من
می سپارم به تو ، عشق و دل را
که تو خود را به من واگذاری
ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد ، تو
چه کست گفت از این جای برخیز ؟
چه کست گفت زین ره به یکسو
همچو گل بر سر شاخه آویز
همچو مهتاب در صحنه ی باغ
ای دل عاشقان ! ای فسانه
ای زده نقش ها بر زمانه
ای که از چنگ خود باز کردی
نغمه هیا همه جاودانه
بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را
در پس ابرهایم نهان دار
تا صدای مرا جز فرشته
نشنوند ایچ در آسمان ها
کس نخواند ز من این نوشته
جز به دل عاشق بی قراری
اشک من ریز بر گونه ی او
ناله ام در دل وی بیکن
روح گمنامم آنجا فرود آر
که بر اید از آنجای شیون
آتش آشفته خیزد ز دل ها
هان ! به پیش ای از این دره ی تنگ
که بهین خوابگاه شبان هاست
که کسی را نه راهی بر آن است
تا در اینجا که هر چیز تنهاست
بسراییم دلتنگ با هم
جزیرهها و جباران
قصههای عامیانه، عرصهی تنفس امیدهای زخمخوردهی ماست. امید، دختر نارنج و ترنج است، در محاصرهی کابوس شیاطین. آن را باید سرقت کرد چرا که تاریخ، دیوها را مالک بلافصل امیدهایمان کردهاست. امید، از حصار که بیرون میآید، در برابر واقعیت گزندهای قرار میگیرد که آمیختهی بغض و آز و حسد است. امید عریان ما را کنار رود سر میبرند، اما هنوز قصههای عامیانه تلخ نیستند چرا که در آنها همیشه واقعیت میتواند با حقیقت شاعرانه روبرو شود. خون، به مروارید بدل میشود، چوپان سادهدلی مرواریدها را جمع میکند و لاشهی امید ما را از نو زنده میکند. یا خون، درختی سبز و بالنده میشود و حتی چوب درخت درد میکند، ناله میکند، شهیدی است که در جسمیت اشیا تکثیر میشود و شهادت میدهد.
سالها پیش در ویرانههای بلچیته از خاطرات جنگهای داخلی اسپانیا خاکبرداری میکردم. صحنهی مرگ لورکا پیش چشمام بود:
«ـ لورکا ! بدو ... بدو ، یاللا !
و او مبهوت و گیج با دستهاى آویخته دوباره به حرکت درآمد . مثل مجسمهئى از حیات عارى بود .
فرمان دادم : ـ آتش !
و گروه سیاه ازپشت به طرفاش آتش گشود .
مثل خرگوشى به خود تپید .
وقتى کنارش رسیدم صورتاش غرق خون و خاک سرخ بود .
چشمهایش هنوز باز باز بود . به نظرم رسید که مىکوشد به روى من لبخندى بزند .
با صدایى که به زحمت بسیار مىشد شنید گفت : ـ هنوز زندهام !»
قانون جاذبهی زمین همان واقعیت تلخی است که در آن، خاک، خون را میبلعد. تنها در کالبد زندهی ماست، در تن که خون، سربالا میرود. شعر همان جسم است، کالبد زندهاست و اگر نباشد نمیتوان تروا را از خاک بیرون کشید، نمیتوان صدای لورکا را هنوز پس از تیر خلاص شنید، وقتی آفتاب برمیآید و عبارت «هنوز زندهام» در خاک میخشکد.
در جهان افلاطون، سایههای غار مجازند و شعر در برابر او قدعلم میکند و به همین سایهها جسمیت میبخشد، با آنها حرف میزند، باورشان میکند و تجربه در برابر جبر تاریخی میایستد که قنداق متلاشی نوزادان را به آمار و ارقام فرو میکاهد، تن را به نام و خاطره را به فراموشی میسپارد ، خون رودروی جاذبهی زمین میایستد و ما میتوانیم هنوز صدای سم اسبهایی را بشنویم که سیاهاند و شاهد توحش سوارانی باشیم که برقدوار شنلهاشان، لکههای مرکب و موم میدرخشد.
شعر، از جاذبهی زمین قدرتمندتر است. تیمور لنگ، هفتاد هزار نفر را در اصفهان قتل عام کرد. سرخوشانه و لاابالی در سم اسبها دست و پای کودکان یتیم را شکست، آنها را نادیده گرفت و کشت. فردا صبح، در طلوع آفتاب زوزهی مرگ به شهوت سگهای ولگرد میپیوست و اصفهان خالی بود. از فردا صبح، هنوز قصهی نارنج و ترنج در گوش کودکان اصفهان زمزمه میشود و هنوز امید میتواند درخت سبزی باشد که اگر آنرا قطع کنند باز هم صدای نالهی انسانی از آن بلند میشود. شعر، از جاذبهی زمین قدرتمندتر است و از تاریخ، پرتوانتر. لااقل تا وقتی برای کودکانمان فردایی بهتر آرزو میکنیم، وقتی هنوز فردا میتواند آبستن واقعیتی دیگرگونه باشد، یعنی وقتی تمام ستمدیدگان خاک دست به خودکشی دست جمعی نمیزنند، شعر زندهاست و شهادت میدهد. این ویژهنامه گزارش کوچک شهادت است. شهادت شاعران در اسپانیا، در آفریقا، در اروپای شرقی. بیان سوگند است، اگر تنها مایملک ما، جزیرهای است کوچک به قطع صفحهی کاغذ یا دیوار سلول زندان، یا حتی سلول کوچکی در تن که خاطرهای را با خود حمل میکند، بگذار سوگند بخوریم به تیر خلاص، به آتش کبریت که در بازی ماه و بازی سایه هنوز این شعر پروهور به کبریت امیدمان روشن میشود:
«افروخته یک به یک سه چوبهى کبریت در دل ِ شب
نخستین براى دیدن تمامى ِ رخسارت
دومین براى دیدن ِ چشمانات
آخرین براى دیدن ِ دهانات
و تاریکى کامل تا آن همه را یک جا به یاد آرم
در آن حال که به آغوشت مىفشارم.»
استادمحسن عمادی
ترانه ی گاردسویل اسپانیا
شعر:لورکا
ترجمه احمدشاملو
بر اسبانى سیاه مىنشینند
سیاهآهنینه سراپاى .
و بر قدوار شنلهاشان
لکههاى مرکب وموم مىدرخشد .
گریانگریان اگر نمىگذرند ، از آن روست
که سرب به جمجمه دارند به جاى مغز
و روحشان همه از چرم براق است .
از شنریز فرعى فراز مىآیند
جمع گوژپشتان شبنهاد
تا بر معبر خویش
خاموشىى ظلمانىى صمغ را بزایانند و
وحشت ریگ روان را .
به راه دلخواه خویش مىروند
نهفته به حفرهى پوک جمجمهشان
نجوم مبهم
تپانچههائى پندارى را .
***
هان اى شهر کولیان !
بر نبش هر کوچهئى بیرقى .
کدوى غلغلهزن ، ماه و
آلبالوى پرورده .
هان اى شهر کولیان !
که تواندت از یاد برد ؟
هان ، شهر درد مشکاندود
با برجکهاى دارچینى .
***
چندان که به زیر مىآمد شب
ـ شب ، شب کامل ـ
کولیان بر سندانهاى خویش
پیکان و خورشید مىساختند .
اسبى بهخون درآغشته
بر درهاى گنگ مىکوفت .
خروسان شیشهئى بانگ سر مىدادند
به خهرز ـ شهرک مرزى ـ .
در کنج مفاجات
باد عریان مىگردد
درشب ، شب نقره بناگاه ،
درشب ، شب دست ناخورده .
***
از دست نهادهاند قاشقکهاشان را
قدیسهى عذرا و یوسف قدیس .
بر آناند تا از کولیان به تمنا درخواهند
کهشان بهجستوجو برآیند .
عذراى قدیسه پیش مىآید
در جامهى زنان داور
از کاغذ شکلات و
گردنآویزى از چغالهى بادام .
یوسف قدیس دستها را مىجمباند
زیر شنل ابریشمیناش .
و با پادشاهان سهگانهى پارس
به دیدار پدر و دومک مىآید .
ماه نیمهتمام به اندیشه فرو مىشود
در خلسهى جیقه .
مهتابىها همه پر مىشود
از پرچمهاى سهگوشه و فانوس
و رقاصهگان بىکمرگاه به هقهقه درمىآیند
در برابر آینههاى خویش .
آب و سایه ، سایه وآب
در خهرز ـ شهر مرزى ـ .
***
هان اى شهر کولیان!
بر نبش هر کوچهئى بیرقى .
اینک گارد سیویل !
آتشهاى سبزت را فروکش .
هان اى شهر کولیان !
آنرا که هرگز توان ازخاطر زدودنات باشد
با موى بىشانه
دور از دریا به خود بازنه .
***
دو به دو پیش مىآیند
بهجانب شهر نشاط و جشن .
هیاهوئى ابدى
فانسقهها را اشغال مىکند .
دو به دو پیش مىآیند
دوشبانه باطنان .
به خاطر هوس ایشان ، آسمان
مهمیزبازارى بیش نیست .
***
شهر ، آزاد از دلهره ،
درهایش را تکثیرمىکرد .
چهل تن گارد سیویل
ازپى تاراج بدان درمىآیند .
ساعتها از کار بازماند .
تاکسى گمان بد نبرد
به ماه آبان
مى به شیشه رو درپوشید
به ماه آبان .
از بادنماها
غریوى کشدار برآمد .
شمشیرها ازهم بازمىشکافند آن نسیمها را
که سمضربههاى سنگین شان سرنگون کرد .
پیرهکولیان
ازجادههاى گرگومیش مىگریزند
سالخورده کولیان
با اسبهاى خوابآلود و
سفالنههاى پشیز خویش .
از فراز کوچههاى تندشیب
شنلهاى عزا بالا مىخزند
همچنانکه از دستاسهاى پسپشت خویش
جلدهائى کمدوام مىسازند .
کولیان به دروازهى بیتاللحم
پناه مىبرند .
یوسف قدیس ، سراپا پوشیده از زخم ،
دخترکى را به خاک مىسپارد .
تفنگهاى ثاقب ، سراسر شب
بى وقفه طنیناندازاست .
قدیسهى عذرا کودکان را
به بذاق ستارهگان معالجه مىکند .
با اینهمه گارد سیویل
پیش مىآید با افشاندن شعلههایى
که در ایشان ، تخیل
جوان و عریان ، عشق برمىانگیزد .
رزا ـ دخترک خانوادهى کامبوریوس ـ
نشسته بر آستانهى خانه ، مىنالد
پیش رویش پستانهاى بریدهاش
بریکى سینى نهاده .
و دختران دیگر مىگریختند
با بافههاى گیسوشان ازپس
درهوائى که درآن مىترکید
رزهاى باروت سیاه .
چندان که مهتابىها همه
شیارها شوند برخاک
سپیدهدم شانهها را متموج خواهد کرد
به صورت نیمرخ درازى ازسنگ .
***
اى شهر کولیان !
چندان که آتشها تورا دوره کنند
گارد سیویلیان نابود مىشوند
در یکى تونل سکوت .
اى شهر کولیان !
خاطرهى تو را چهگونه از خاطر توان برد ؟
تا تو را در پیشانىى من جستوجو کنند .
بازىى ماه ، بازى ماسه .