جزیرهها و جباران
قصههای عامیانه، عرصهی تنفس امیدهای زخمخوردهی ماست. امید، دختر نارنج و ترنج است، در محاصرهی کابوس شیاطین. آن را باید سرقت کرد چرا که تاریخ، دیوها را مالک بلافصل امیدهایمان کردهاست. امید، از حصار که بیرون میآید، در برابر واقعیت گزندهای قرار میگیرد که آمیختهی بغض و آز و حسد است. امید عریان ما را کنار رود سر میبرند، اما هنوز قصههای عامیانه تلخ نیستند چرا که در آنها همیشه واقعیت میتواند با حقیقت شاعرانه روبرو شود. خون، به مروارید بدل میشود، چوپان سادهدلی مرواریدها را جمع میکند و لاشهی امید ما را از نو زنده میکند. یا خون، درختی سبز و بالنده میشود و حتی چوب درخت درد میکند، ناله میکند، شهیدی است که در جسمیت اشیا تکثیر میشود و شهادت میدهد.
سالها پیش در ویرانههای بلچیته از خاطرات جنگهای داخلی اسپانیا خاکبرداری میکردم. صحنهی مرگ لورکا پیش چشمام بود:
«ـ لورکا ! بدو ... بدو ، یاللا !
و او مبهوت و گیج با دستهاى آویخته دوباره به حرکت درآمد . مثل مجسمهئى از حیات عارى بود .
فرمان دادم : ـ آتش !
و گروه سیاه ازپشت به طرفاش آتش گشود .
مثل خرگوشى به خود تپید .
وقتى کنارش رسیدم صورتاش غرق خون و خاک سرخ بود .
چشمهایش هنوز باز باز بود . به نظرم رسید که مىکوشد به روى من لبخندى بزند .
با صدایى که به زحمت بسیار مىشد شنید گفت : ـ هنوز زندهام !»
قانون جاذبهی زمین همان واقعیت تلخی است که در آن، خاک، خون را میبلعد. تنها در کالبد زندهی ماست، در تن که خون، سربالا میرود. شعر همان جسم است، کالبد زندهاست و اگر نباشد نمیتوان تروا را از خاک بیرون کشید، نمیتوان صدای لورکا را هنوز پس از تیر خلاص شنید، وقتی آفتاب برمیآید و عبارت «هنوز زندهام» در خاک میخشکد.
در جهان افلاطون، سایههای غار مجازند و شعر در برابر او قدعلم میکند و به همین سایهها جسمیت میبخشد، با آنها حرف میزند، باورشان میکند و تجربه در برابر جبر تاریخی میایستد که قنداق متلاشی نوزادان را به آمار و ارقام فرو میکاهد، تن را به نام و خاطره را به فراموشی میسپارد ، خون رودروی جاذبهی زمین میایستد و ما میتوانیم هنوز صدای سم اسبهایی را بشنویم که سیاهاند و شاهد توحش سوارانی باشیم که برقدوار شنلهاشان، لکههای مرکب و موم میدرخشد.
شعر، از جاذبهی زمین قدرتمندتر است. تیمور لنگ، هفتاد هزار نفر را در اصفهان قتل عام کرد. سرخوشانه و لاابالی در سم اسبها دست و پای کودکان یتیم را شکست، آنها را نادیده گرفت و کشت. فردا صبح، در طلوع آفتاب زوزهی مرگ به شهوت سگهای ولگرد میپیوست و اصفهان خالی بود. از فردا صبح، هنوز قصهی نارنج و ترنج در گوش کودکان اصفهان زمزمه میشود و هنوز امید میتواند درخت سبزی باشد که اگر آنرا قطع کنند باز هم صدای نالهی انسانی از آن بلند میشود. شعر، از جاذبهی زمین قدرتمندتر است و از تاریخ، پرتوانتر. لااقل تا وقتی برای کودکانمان فردایی بهتر آرزو میکنیم، وقتی هنوز فردا میتواند آبستن واقعیتی دیگرگونه باشد، یعنی وقتی تمام ستمدیدگان خاک دست به خودکشی دست جمعی نمیزنند، شعر زندهاست و شهادت میدهد. این ویژهنامه گزارش کوچک شهادت است. شهادت شاعران در اسپانیا، در آفریقا، در اروپای شرقی. بیان سوگند است، اگر تنها مایملک ما، جزیرهای است کوچک به قطع صفحهی کاغذ یا دیوار سلول زندان، یا حتی سلول کوچکی در تن که خاطرهای را با خود حمل میکند، بگذار سوگند بخوریم به تیر خلاص، به آتش کبریت که در بازی ماه و بازی سایه هنوز این شعر پروهور به کبریت امیدمان روشن میشود:
«افروخته یک به یک سه چوبهى کبریت در دل ِ شب
نخستین براى دیدن تمامى ِ رخسارت
دومین براى دیدن ِ چشمانات
آخرین براى دیدن ِ دهانات
و تاریکى کامل تا آن همه را یک جا به یاد آرم
در آن حال که به آغوشت مىفشارم.»
استادمحسن عمادی
ترانه ی گاردسویل اسپانیا
شعر:لورکا
ترجمه احمدشاملو
بر اسبانى سیاه مىنشینند
سیاهآهنینه سراپاى .
و بر قدوار شنلهاشان
لکههاى مرکب وموم مىدرخشد .
گریانگریان اگر نمىگذرند ، از آن روست
که سرب به جمجمه دارند به جاى مغز
و روحشان همه از چرم براق است .
از شنریز فرعى فراز مىآیند
جمع گوژپشتان شبنهاد
تا بر معبر خویش
خاموشىى ظلمانىى صمغ را بزایانند و
وحشت ریگ روان را .
به راه دلخواه خویش مىروند
نهفته به حفرهى پوک جمجمهشان
نجوم مبهم
تپانچههائى پندارى را .
***
هان اى شهر کولیان !
بر نبش هر کوچهئى بیرقى .
کدوى غلغلهزن ، ماه و
آلبالوى پرورده .
هان اى شهر کولیان !
که تواندت از یاد برد ؟
هان ، شهر درد مشکاندود
با برجکهاى دارچینى .
***
چندان که به زیر مىآمد شب
ـ شب ، شب کامل ـ
کولیان بر سندانهاى خویش
پیکان و خورشید مىساختند .
اسبى بهخون درآغشته
بر درهاى گنگ مىکوفت .
خروسان شیشهئى بانگ سر مىدادند
به خهرز ـ شهرک مرزى ـ .
در کنج مفاجات
باد عریان مىگردد
درشب ، شب نقره بناگاه ،
درشب ، شب دست ناخورده .
***
از دست نهادهاند قاشقکهاشان را
قدیسهى عذرا و یوسف قدیس .
بر آناند تا از کولیان به تمنا درخواهند
کهشان بهجستوجو برآیند .
عذراى قدیسه پیش مىآید
در جامهى زنان داور
از کاغذ شکلات و
گردنآویزى از چغالهى بادام .
یوسف قدیس دستها را مىجمباند
زیر شنل ابریشمیناش .
و با پادشاهان سهگانهى پارس
به دیدار پدر و دومک مىآید .
ماه نیمهتمام به اندیشه فرو مىشود
در خلسهى جیقه .
مهتابىها همه پر مىشود
از پرچمهاى سهگوشه و فانوس
و رقاصهگان بىکمرگاه به هقهقه درمىآیند
در برابر آینههاى خویش .
آب و سایه ، سایه وآب
در خهرز ـ شهر مرزى ـ .
***
هان اى شهر کولیان!
بر نبش هر کوچهئى بیرقى .
اینک گارد سیویل !
آتشهاى سبزت را فروکش .
هان اى شهر کولیان !
آنرا که هرگز توان ازخاطر زدودنات باشد
با موى بىشانه
دور از دریا به خود بازنه .
***
دو به دو پیش مىآیند
بهجانب شهر نشاط و جشن .
هیاهوئى ابدى
فانسقهها را اشغال مىکند .
دو به دو پیش مىآیند
دوشبانه باطنان .
به خاطر هوس ایشان ، آسمان
مهمیزبازارى بیش نیست .
***
شهر ، آزاد از دلهره ،
درهایش را تکثیرمىکرد .
چهل تن گارد سیویل
ازپى تاراج بدان درمىآیند .
ساعتها از کار بازماند .
تاکسى گمان بد نبرد
به ماه آبان
مى به شیشه رو درپوشید
به ماه آبان .
از بادنماها
غریوى کشدار برآمد .
شمشیرها ازهم بازمىشکافند آن نسیمها را
که سمضربههاى سنگین شان سرنگون کرد .
پیرهکولیان
ازجادههاى گرگومیش مىگریزند
سالخورده کولیان
با اسبهاى خوابآلود و
سفالنههاى پشیز خویش .
از فراز کوچههاى تندشیب
شنلهاى عزا بالا مىخزند
همچنانکه از دستاسهاى پسپشت خویش
جلدهائى کمدوام مىسازند .
کولیان به دروازهى بیتاللحم
پناه مىبرند .
یوسف قدیس ، سراپا پوشیده از زخم ،
دخترکى را به خاک مىسپارد .
تفنگهاى ثاقب ، سراسر شب
بى وقفه طنیناندازاست .
قدیسهى عذرا کودکان را
به بذاق ستارهگان معالجه مىکند .
با اینهمه گارد سیویل
پیش مىآید با افشاندن شعلههایى
که در ایشان ، تخیل
جوان و عریان ، عشق برمىانگیزد .
رزا ـ دخترک خانوادهى کامبوریوس ـ
نشسته بر آستانهى خانه ، مىنالد
پیش رویش پستانهاى بریدهاش
بریکى سینى نهاده .
و دختران دیگر مىگریختند
با بافههاى گیسوشان ازپس
درهوائى که درآن مىترکید
رزهاى باروت سیاه .
چندان که مهتابىها همه
شیارها شوند برخاک
سپیدهدم شانهها را متموج خواهد کرد
به صورت نیمرخ درازى ازسنگ .
***
اى شهر کولیان !
چندان که آتشها تورا دوره کنند
گارد سیویلیان نابود مىشوند
در یکى تونل سکوت .
اى شهر کولیان !
خاطرهى تو را چهگونه از خاطر توان برد ؟
تا تو را در پیشانىى من جستوجو کنند .
بازىى ماه ، بازى ماسه .