غزل مثنوی ( مشرقی)

Your image is loading...



غزل مثنوی ( مشرقی)

 

محمد جلیل مظفری

 

مشرقی مطلع طلوع غزل


شهد ِ شیرین کندوان ِ عسل

 

مشرقی آفتاب ِ سوزنده


آه ... ای شعله ی فروزنده

 

مشرقی شعرِ شادی و اعجاز


های... معنای روشن پرواز

 

عابر ِ کوچه های نیشابور


راوی خاطرات ی دورا دور

 

کاتب شعر های خیامی


خط ِ زیبای عصر ِ عیلامی

 

آی ... هم کاسه ی "سرشک" و "امید

"
ای غزل در غزل نوا و نوید

 

شور تو بوی حجره ی عطار


شرم تو شور لحظه ی دیدار

 

غزل چشم هات شیرازی


سُکر لبهات تحفه ی رازی

 

آی روئیده سبز چون ریحان


شسته تن در زلال جوباران

 

آفتاب از تو وام می گیرد


از تو هستی دوام می گیرد

 

پرده دار لطافت چمنی


عطر ِ بابونه ها وآوشنی

 

قطره قطره لطافت باران


از کویر تو می چکد بر جان

 

شور اعجاز هفت گانه تویی


هشتمین راز این زمانه تویی

..........................
...............
.......

لب تو آیه ی شکوفایی


شعر چشمت سیاه ِ گویایی

 

 

منزوی " کرد شعر چشمانت"


 
منزوی " را ز عشق سودایی"

 

شهر از شاعرانه ها پر شد


و غزل غرق شور و شیدایی

 

سر به پا مست عطر گیسویت


شاعر عشق های هرجایی

 

ای تو "ریرای" شعر" نیمایی"


شعر معنا گریز ِ " رؤیایی"

 

تو همان شعر ناب "امیدی"


کز خراسان عشق تابیدی

........................
.................
..........

ای به شعر " فروغ " گل کرده


سر به اوج ِ‌زمان بر آورده

 

"شاملو" ی سپید شعر منی


وزن من،‌ ضربه های تن تننی

 

"نصرت" ار سرمه ای به چشم تو دید


از شب چشم های لیلی چید؟

 

ای که شب در میان چشم تو خفت


"
نصرت" از لیلی ِ نگاه تو گفت

 

بس که خون در رگ قلم جوشید


عشق آمد ردای ِ خون پوشید

 

سرکشیدی ز قله ی اشراق


نور پاشیده بر شب ِ‌آفاق

.........................
.................
...........

آمدی چون ستاره ای پر نور


با دلم گفتی از قراری دور

:

کین منم سبز و شاد و ریحانه


چون مه نو به هاله ای محصور

 

رقص رقصان ز راه می آیم


بهر پاکوبی و نشاط و سرور

 

همچو جان از تنم درآی و بیا


می پذیرم تن تورا به حضور

........................
................
............

بر لبم نام تو جوانه زده


در دل و جانم آشیانه زده

 

فاعلاتن مفاعلن فعلات


من و امید وصل تو ؟ هیهات

 

هم سرانجامی و هم آغازی


معنی جاودان اعجازی

 

عشق آتش شد و بر عالم زد


شعله ای هم به جان آدم زد.

________________________________
تیر ماه یک هزارو سیصد و نود و سه / تهران


http://www.persianpersia.com/music/p/nakissa.php?artistid=22&Albumid=234&trackid=1978

داستان پشه وشیر

Your image is loading...



داستان پشه وشیر


مهدی حمیدی شیرازی

پشه‌ای گردان چو گردی در فضا

پشت یال شیری افتاد از قضا

بس که آن ناچیز، خودبینیش بود

پیش خود بر شیر سنگینیش بود

لحظه‌ای نگذشته با شیر کلان

گفت آن مسکین لاغر که ای فلان

گر تو را بر یال سنگینیم ما

باز گو تا بیش ننشینیم ما

شیر گفت: از این زمان تا هر زمان

هر کجایی، هر چه می‌خواهی، بمان

گر نه خود گفتی به یالم جسته‌ای

من ندانستم کجا بنشسته‌ای

بخند

Your image is loading...


بخند


حسین منزوی


ای غنچه ی دمیده ی من یک دهن بخند


خورشیدمن ستاره ی من باغ من بخند


افسرده خنده برلب گل پیش روی تو


ای خرمن شکوفه وگل ای چمن بخند


ای گرمپوی گرم ترازرقص گل برقص


ای خوب روی خوب ترازنسترن بخند


تاخون نوردررگ شبهای من دمد


یک لحظه ای سپیده ی سیمین بدن بخند


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1476/-/532/-#.VAARlvmSw5N

مجال بوسه به لبهای خویشتن بدهید

Your image is loading...



مجال بوسه به لبهای خویشتن بدهید


حسین منزوی


لبت صریح ترین آیه ی شکوفا ئیست


وچشمهایت شعرسیاه گویائیست


چه چیزداری باخویشتن که دیدارت


چوقله های مه آلود محو ورویائیست


چگونه وصف کنم هیئت غریب تورا


که درکمال ظرافت کمال والائیست


توازمعابد مشرق زمین عظیم تری


کنون شکوه تو وبهت من تماشائیست


درآسمانه ی دریای دیدگان تو شرم


گشوده بال تراز مرغکان دریائیست


شمیم وحشی گیسوی کولیت نازم


که خوابناک تراز عطرهای صحرائیست


مجال بوسه به لبهای خویشتن بدهید


که این بلیغ ترین مبحث شناسائیست


نمیشود بفراموشیت سپردوگذشت


چنین که یادتو زود آشنا وهرجائیست


تو باری اینک ازاوج بی نیازی خود


که چون غریبی من مبهم ومعمائیست


پناه غربت غمناک دستهائی باش


که دردناکترین ساقه های تنهائیست


http://www.iransong.com/g.htm?id=61074

در ما به ناز می نگرد دلربای ما

Your image is loading...


در ما به ناز می نگرد دلربای ما

عبیدزاکانی

 

در ما به ناز می نگرد دلربای ما

 

بیگانه وار میگذرد آشنای ما

 

بی جرم دوست پای ز ما درکشیده باز

 

تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما

 

با هیچکس شکایت جورش نمیکنم

 

ترسم به گفتگو کشد این ماجرای ما

 

ما دل به درد هجر ضروری نهاده ایم

 

زیرا که فارغست طبیب از دوای ما

 

هردم ز شوق حلقه زنجیر زلف او

 

دیوانه میشود دل آشفته رای ما

 

بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین

 

بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما

 

شاید که خون دیده بریزی عبید از آنک

 

او میکند همیشه خرابی بجای ما

 

http://www.golha.co.uk/fa/programme/207/-/481/-#.U_69__mSw5N