آرزوها
شعری از:سوزان ماسگریو
این عکس را پیدا کردم.
زنی به سویت میآید
انگار دستهایت
آنجا که من بیمصرف میافتم، او را دیدار میکنند.
بیرحم است،
حتی هوای دور و برم
و اشتهایی تازه
از چشمهای حیوانیات سر میرود.
همهی زندگیام در سفر بودهام انگار
آخرین نامهات
از سالها پیش
میگوید هیچ چیز تمام نشده است.
بر میگردم
به شهری که قرار بود در آن زندگی کنیم
این عکس را پیدا میکنم
زنی به سویت خم شده است
چشمهایت به جایی میرسند
که من در آن فقط غریبه ام.
خواسته بودم چنان باشم.
انگار همیشه در سفر بودهام.
دیروز، تازه از کشوری گذشتم
که تو در آن زندگی میکنی.
میدانستم هرگز پیدایت نمی کنم
می دانستم هیچوقت پیدایت نکردم.
ماه نو را دیدم
بازو به بازوی ماه کهنه
میخواستم
بازو به بازوی تو باشم و
تو، دست در دست من باشی.
ترجمه :محسن عمادی
شعری ار:رباب محب :
ازین زاویه
حرفی بسته میچکد
لحظه ها
انگشتان هیچ شاعری راوام نمیگیرند
هرروز
ابرهای ایرانی راورق میزنم
خط کش هایم رامی آورم
آسمانی به من نزدیک نمیشود
میدانم
این کرانه
آشیانه ی برف است
دسامبر۲۰۰۹استهکلم
شعری ازرویابانوی ابراهیم زاده
پاشیده انتهای همین شعر خون زن
سرد است و روی دوش دلم شب نشسته است
برف است و دست و پای رفاقت شکسته است
جریان گرفته توی تنم انقلاب درد
هی سنگ می زنم به در از کودتای سرد
کبریت می کشم به خودم بیخطر شوم
هی داغ می زنم به تنم شعله ور شوم
ای از شبِ شرارت رگبار بی خبر
کبریتهای خیس مرا لااقل بخر
من لرز دارم و گسل از بم میاوری
یک روز می روم .... به خدا کم میاوری
دارم فرار می کنم از تو به دست تو
هر شب شکست میخورم از ناز شست تو
داری به روی عشق من انکار می کشی
خونسرد پشت پنجره سیگار می کشی
یا مثل مرد باش و مرا خانه ات ببر
یا اینکه پر بگیر و خودت از سرم بپر
دیوار شو که دور من امشب پر از در است
(بر پشت من نه بار امانت که خنجر است )*
این زن چه بوده پیش تو؟... راحت بگو به من
از کِی؟ کجا ، جدا شده راهت ؟ ... بگو به من
دیگر برای گوش خودم داد می شوم
عمری سکوت بودم و فریاد می شوم
هم بغض دردهای تو دیگر نمی شوم
هر شب به قول تو ، بد و بدتر نمی شوم
دیگر کنار خواب تو رویا نمی کشم
می میرم از قرار و به فردا نمی کشم
بیدار شو که شهوت و شب جار می زنند
این دستهای هرزه مرا دار می زنند
لعنت به من ، به جنسیتم ، تف به این بدن
پاشیده انتهای همین شعر خون زن ....
ازتی اس الیوت بخوانیم
اغلب وقتی از شعر یا رمانی خوشمان می آید و می خواهیم هرچه بهتر درکش کنیم، تصورمان این است که خالق اثر بیشترین کمک را می تواند به ما بکند. حتی گاهی کیفیت ادبی اثر را با ویژگی های شخصیتی خالق اثر می سنجیم. شاید هم مجال آن را بیابیم که همچون راوی «در جست وجوی زمان از دست رفته» در کتاب «در سایه دوشیزگان شکوفا» نویسنده محبوب دوران کودکی مان را به ناگاه در میهمانی ببینیم و از دیدن حرکات مضحک و خنده دار اسطوره یی که سال ها در ذهن خود پرورانده بودیم، ناگهان سرخورده و دلسرد شویم. عمارت پرشکوهی که طی سالیان سال از هنر خالق اثر بنا کرده بودیم، لحظه یی فرومی ریزد و به غلط در فهم خود اثر هم به بیراهه می رویم و البته باید به یاد داشته باشیم که نویسندگان و شاعرانی هستند که همه «زندگی»شان نویسنده و شاعرند و نویسندگان و شاعرانی هم هستند که تنها موقعی نویسنده و شاعرند که در حال نوشتن یا شعر گفتن اند.
گاه می پنداریم که خالق برای خلق اثرش به حتم از تجربیات و احساسات شخصی اش در زندگی الهام گرفته. از همین رو است که «سیروس شمیسا» هم برای نقد اشعار «فروغ فرخ زاد» در کتاب «نگاهی به فروغ فرخ زاد» به زندگی شاعر رجوع می کند و شکست عاطفی «فروغ» را در زندگی مشترک با «پرویز شاپور» دستمایه نقد و بررسی اشعارش قرار می دهد تا بتواند منظور شاعر را بهتر نشان بدهد. «الیوت» معتقد است که تطبیق اثر ادبی با زندگی خصوصی خالق اثر همیشه جواب نمی دهد و مواقعی هم می تواند گمراه کننده باشد. او می پنداشت که اثر هنری پس از خلق شدن «بی هویت» می شود و می بایست آن را به طور جداگانه بررسی کرد. همان چیزی که بعدها در «مرگ مولف» رولان بارت به گونه یی کامل تر و دقیق تر مطالعه شد. خواننده ناآگاه از زندگی خصوصی «فروغ» برداشتی متفاوت با آنچه خواننده آگاه دارد، خواهد داشت، اما الزاماً برداشت خواننده آگاه از شعر «دقیق» تر و «درست» تر نخواهد بود و آگاهی از چگونگی زایش هنر به معنای فهمیدن هنر نیست. بررسی زندگی «فروغ» ما را تا حد و اندازه یی به فهم و درک بهتر شعرش یاری می دهد اما «الیوت» را این گونه نمی توان فهمید. «فروغ» شاعر با «فروغ» فرخ زاد قرابت بیشتری دارد تا «الیوت» شاعر با «تی اس الیوت».«کریگ رین» نویسنده و شاعر انگلیسی متن زیر را ژانویه ۲۰۰۷ پس از انتشار کتاب جدیدش در روزنامه انگلیسی «گاردین» منتشر کرده و معتقد است که «الیوت» از آن دسته شاعرانی بوده که زندگی شخصی و خصوصی اش ارتباط چندانی با اشعارش ندارد. به اعتقاد «رین» الیوت مانند شاعران بسیاری از این نگران بوده که نتواند به طور تمام و کمال «زندگی» کند و همین موضوع دغدغه اصلی اشعار شده. انگار «الیوت» همیشه نگران این بوده که نتواند از «زندگی» بهره کافی ببرد و در جست وجوی «زندگی» یی بوده که می ترسیده از دست بدهد. نیت «کریگ رین» از نوشتن این متن این نیست که خواننده را برای فهماندن بهتر اشعار «الیوت» به زندگی شاعر رجعت بدهد، بلکه به نظر او زندگی خصوصی «الیوت» خود به تنهایی درامی غم انگیز و خواندنی است.
***
«تی اس الیوت» ۲۶ سپتامبر ۱۸۸۸ در «سنت لوییس» میسوری به دنیا آمد و در سن هفتاد و هفت سالگی در لندن درگذشت. او برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۴۸ شد و در همان سال مهم ترین نشان افتخار انگلستان، یعنی «نشان لیاقت» را از آن خود کرد. از تاثیرگذارترین و معتبرترین چهره های ادبی قرن بیستم بود و کتاب های زیادی را در انتشارات «فیبر اند فیبر» منتشر کرده بود. کتاب هایی چون «دبلیو.اچ.اودن»،«لوییس مکنیس» و «استیون اسپندر». از سال ۱۹۲۲ تا ۱۹۳۹ سردبیر مجله معتبر «کرایتریون» بود و آثار زیادی را از «پروست»، «ژید» و «توماس مان» منتشر کرد و علاقه و ارتباطش را با فرهنگ و چهره های شاخص ادبیات اروپا نشان داد. «الیوت» چهره یی جهانی بود. در کارش موفق بود و نمایش های شاعرانه موفقی نوشت. معروف ترین شاعر قرن بود و شهرتش در این زمینه از آن رو بود که شعرهای مشکلی می سرود. «تایم» چهره او را در ۶ مارس ۱۹۵۰ روی جلد مجله برد و در ۳۰ آوریل ۱۹۵۶ در استادیوم بیسبال «مینیاپولیس» درباره «مرزهای نقد» برای چهارده هزار نفر سخنرانی کرد. «آموس» راننده امریکایی – آفریقایی خانم «لورینگ» در کتاب «خداحافظی طولانی» که در سال ۱۹۵۳ توسط «ریموند چندلر» نوشته شده، انعامی یک دلاری را قبول نمی کند و «فیلیپ مارلو» بی باکی او را سرزنش و پیشنهاد می کند که برایش اشعار «تی اس الیوت» را بخرد و «آموس» می گوید: «خود اشعار «الیوت» را دارد.» چند صفحه بعد «آموس» که فارغ التحصیل دانشگاه «هاروارد» است با «مالرو» درباره کتاب «نغمه شاعرانه جی. آلفرد پروفراک» بحث می کند و به این نتیجه می رسند که «مرد چیز خاصی درباره زن نمی داند.»بدگویان «الیوت» به طور ضمنی می گفتند که عظمت ادبی «الیوت» به خاطر این است که گربه وار هوشیار و سیاست باز و حسابرس است و زیرکانه شاخص های بورس ادبی را می شناسد و لشکر بی باک پیشرفت ادبی اش را آرام و سخت پیش می راند. به نظر من موفقیت ادبی «الیوت» به خاطر شایستگی او است و نه به خاطر رزم آرایی های ادبی اش. در حقیقت، کتاب «تخیلات قلب» نوشته «ترسا ویستلر»، که زندگینامه «والتر دو لا مار» است، نشان می دهد سال ۱۹۲۲ با انتشار «اولیس» جیمز جویس و «زمین سوخته» الیوت و «ارغنون» والاس استیونز، مدرنیسم قاطعانه ظهور کرد و البته جریان های دیگری هم وجود داشتند که به نسبت از جریان «دو لا مار» کمرنگ تر بودند، مثل «جی سی اسکوییر» و طرفداران سرسخت «نئو ژورژین» ها که در «لندن مرکوری» و «هفته نامه وست مینیستر» جایگاه خودشان را داشتند و «گراهام گرین» جوان هم از همین دسته دوم بود. تقابل های ادبی این چنینی فقط محدود به تریبون های ایستگاه های رادیویی نمی شد و تا دهه ۵۰ هم طول کشید. «والتر دو لا مار» انتخاب مجموعه اشعار «الیوت» به عنوان تنها اشعار انگلیسی قرن بیستم در فستیوال سال ۱۹۵۳ بریتانیا را منزجرکننده می دانست و برای «الیوت» نوشت که از شرکت در فستیوال انصراف دهد. برخلاف ماجراهای اینچنینی، شهرت اصلی «الیوت» در زندگی به خاطر ادبیات بود. او حریم خصوصی اش را حفظ می کرد. «ژیلبرت هاردینگ»، که زمانی در روزنامه نگاری بریتانیا معروف بود، در ستون روزنامه اش مطلبی نوشت و احساس شرمندگی خود را ابراز کرد از اینکه «الیوت» در محافل زیرزمینی لندن «بزرگترین شاعر قرن» است و تا به حال نادیده گرفته شده و به اندازه او شهرت ندارد.زندگی «الیوت» هم مثل خیلی از نویسندگانی که زندگی شان را پشت میزی به نوشتن پرداخته اند، سپری شد و در مقایسه با زندگی پرماجرا و خونین و زیر ذره بین رفته «ارنست همینگوی» بی سر و صدا بود. او در «در نقد ً نقد»، که در سال ۱۹۶۱ نوشت، خودش را «مرد آرامی که پشت ماشین تحریرش نشسته» توصیف می کند. دغدغه اصلی و برجسته اشعار «الیوت» هم این است که به اندازه کافی «زندگی» نکرده. با این همه، زندگی «الیوت» هم درامی است آرام و بی پروا.«الیوت» مردی بود با پشتکار زیاد، مدام نامه می نوشت و هر قدر هم که نقد و ویرایش و سخنرانی می کرد، خسته نمی شد و همچنین شاعری بود که از سمت پرمزایای کرسی فیلسوفی در آکادمی امریکا انصراف داد تا در یک کشور خارجی زندگی نامعلوم ادبی اش را شروع کند؛ شاعری که چند هفته بعد از دیدن «ویوین هیج وود» با او ازدواج کرد. «ویوین» در آغاز زندگی مشترک زنی عاشق و همدمی خوب برای «الیوت» بود، طوری که در نامه یی به تاریخ ۱۴ ژانویه ۱۹۱۶ به «برتراند راسل» می نویسد: «این چند روز بیشتر از هر موقعی در زندگی ام احساس خوشحالی می کنم»، اما ازدواج موفقی نبود. «الیوت» ۱۰ ژانویه ۱۹۱۶ به «کنراد ایکن» می نویسد که نگرانی های مالی و دلشوره یی که برای سلامت بدن ضعیف «ویوین» دارد او را از نوشتن بازداشته: «با این همه، اوقات خوبی دارم، به اندازه شش ماه برای اشعاری بلند ماده اولیه دارم. زندگی کاملاً متفاوت با آنچه دو سال قبل پیش بینی می کردم. کمبریج غمراسم سنتیف الان برایم کابوس مضحکی است…» «ویوین» با «برتراند راسل» معلم و پیشوای ادبی «الیوت» رابطه داشت و «الیوت» سال ۱۹۳۳ قانوناً از او جدا شد. «ویوین» هم کم کم دیوانه شد و از سال ۱۹۳۸ تحت حمایت برادرش «موریس» قرار گرفت و ۲۳ ژانویه ۱۹۴۷ در بیمارستان خصوصی روانی «فینزبری پارک» لندن درگذشت.برخلاف زندگی مهیج و غم انگیزی که «الیوت» داشته، بیشترین دغدغه اش در شعر این است که به اندازه کافی «زندگی» نکرده و زندگی «سوخته»، متوقف شده و گوشه گیری داشته است. می توان تشخیص داد که لحظات غم انگیز زندگی «الیوت» تحت تاثیر ترس به اندازه کافی و کامل «زندگی» نکردن است و این ترس او را مجبور کرده که از ریسک کردن اجتناب کند. البته این تم – به اندازه کافی از «زندگی» بهره نبردن- خود از تم های ادبی است و برای مثال «هنری جیمز» در ادبیات سده ۱۹ میلادی همین دغدغه را داشته و البته باید در نظر داشت که یک نویسنده موقعی از زندگی بهره کامل می برد که از نظر ذهنی و فکری هم به طور تمام و کمال «زندگی» کرده باشد؛ چون برای نویسنده احساسات جایگاه ویژه یی دارند.در زندگی «الیوت» تضادی وجود دارد، او گاه ریسک های مهمی کرده و گاه هم بسیار محتاط بوده و از این رو نمی شود به سادگی تشخیص داد به چه میزان از وقایع زندگی خصوصی در شعرهایش استفاده کرده. برای بررسی اشعار «سیلویا پلات» لازم است بدانیم در ازدواج با «تد هیوز» شکست خورده و یک بار هم خودکشی کرده، در حالی که اشعار «الیوت» کمتر شخصی اند و دانستن زندگی او کمکی به ما نمی کند. «الیوت» در «مرزهای نقد» می نویسد:«به نظر من، آگاهی از عوامل به وجود آورنده یک شعر الزاماً کمکی به درک و فهم بهتر آن نمی کند، حتی در مواقعی اگر بیش از حد از آن نکات آگاه باشیم، ارتباطمان با خود شعر از بین می رود. من برای فهمیدن اشعار «لوسی» به هیچ روشنایی بیشتر از تابش خود اشعار نیاز ندارم.» شاید فکر کنید که شاعر می خواهد طفره برود. همانطور که اغلب منتقدهای عصر حاضر همین گونه فکر کرده اند؛ آدم گناهکاری که از زیر بار مسوولیت نگهداری زن دیوانه اش شانه خالی کرده و بی بندوبار و جاه طلب است. موجودی که تلاش کرده از همسرش هم بهره برداری کند. اینها تنها نکاتی است که زندگینامه نویس «الیوت» بی دلیل و با شک و گمان به آنها اشاره کرده. او حتی همسر اولش را هم نادیده نگرفت و تا وقتی که «ویوین» تحت سرپرستی برادرش قرار نگرفته بود، مراقب این بود که دوستانش هوای «ویوین» را داشته باشند و البته دیگر با او هم نمی توانست زندگی را ادامه بدهد. این هم که می گویند «الیوت» از رابطه همسرش با «راسل» خبر داشته، بدگویی های بی پایه و اساس است و «الیوت» هم مانند خیلی های دیگر بعدها از این رابطه با خبر شد.
درباره «الیوت» نمی شود بین زندگی شخصی و هنری اش ارتباطی برقرار کرد، چون خود او بوده که نظریه «جدایی هنر بزرگ» را سال ۱۹۱۹ در رساله «سنت و استعداد فردی» ارائه داده. به سختی می توان بین اشعار «الیوت» و زندگی شخصی اش ربطی برقرار کرد. سبک نگارش «الیوت» کلاسیک بود و برخلاف رمانتیسیسم، زیبایی اشعارش به خاطر برجسته کردن تم های منفی بود. سبک رمانتیک به احساسات قوی بها می دهد و تمرکزش در هنر بر همین موضوع است و البته «الیوت» هم نمی خواست که تغییر ایجاد کند، می نویسد: «برجسته کردن احساسات و ویژگی هایش کار بزرگی نیست، بلکه باید فرآیند هنر را برجسته کرد و به بیان و محدودیت های آن پرداخت تا آتشفشان هنر فوران کند.» و درباره «بی هویتی» هنر بحث می کند. منظور «الیوت» از بی هویتی هنر، فاصله، فردیت، بی طرفی و بی علاقگی هنر و کنترل ذهنیت و وقایع و احتمالات است.برخلاف آنچه اغلب به اشتباه پنداشته اند، این ایده بدان معنا نیست که هنر باید از هر چیز شخصی پاک شود. برعکس «الیوت» معتقد بود که احساسات ما هستند که هنر را به وجود می آورند. احساسات «اجزای تشکیل دهنده» هستند و باید چیزی را پدید آورند. «سنت و استعداد فردی» نقض فردیت بی پایه و اساس هنر است. احساسات قوی شما را شاعر نمی کند. وگرنه هر مست لایعقل و هر عاشق فوتبال و هر متعصبی شاعر می شد. خلاقیت هم جایگاه خودش را دارد.برای مثال یک بار در برنامه یی تلویزیونی از من پرسیدند که آیا «پروفراک» در «نغمه عاشقانه جی. آلفرد پروفراک» همان «الیوت» است؟ پاسخ شان را این چنین دادم:«الیوت» برخلاف «پروفراک» باسواد بود و نمی توانست آن چنان درباره «میکل آنژ» تته پته کند و «الیوت» را خانواده بافرهنگی بزرگ کرده است. اما ترجمه شعر کار «سخت» و «خطرناکی» است و آنجا است که آدم باید به سراغ تجربیات شخصی شاعر هم برود. اما باید این نکته را به یاد داشته باشیم که در پایان ما می مانیم و شعر. و شعر است که با مخاطبش حرف می زند.
***
درباره «کریگ رین» و کتاب جدیدش
«تی اس الیوت» نام جدیدترین کتاب «کریگ رین» است که به زندگی و نقد و بررسی اشعار معروف ترین شاعر قرن بیستم می پردازد. «رین» شاعری انگلیسی و متولد سال ۱۹۴۴ است. تحصیلاتش را در «آکسفورد» از سر گرفت و پس از اتمام آن در همان جا تدریس کرد و بعدها مسوول صفحات ادبی چند روزنامه و نشریه شد و از سال ۱۹۸۱ سردبیر بخش شعر انتشارات معروف «فیبر اند فیبر» است؛ جایی که زمانی خود «الیوت» مسوولش بوده. تا به حال نزدیک به هفت دفتر شعر سروده و کتاب و نقدهای بسیاری درباره شاعران بزرگ جهان از جمله «الیوت» نوشته است. کتاب جدید «رین» بیشتر به نقد دو مجموعه شعر «زمین سوخته» و «چهار کوارتت» الیوت می پردازد. وی در این کتاب تلاش کرده تا نشان بدهد که برخلاف تفکر غالب منتقدین، اشعار «الیوت» پیچیدگی و سختی آن چنانی ندارد و اتفاقاً از یکپارچگی خوبی برخوردار است. «رین» با بررسی زندگی و احساسات شخصی «الیوت» معتقد است که برای فهم و درک بهتر «الیوت» نیاز چندانی به کند و کاو زندگی شخصی او نداریم. او معتقد است «بهره کافی نبردن از زندگی» مهم ترین دغدغه «الیوت» در شعر است. رین با بررسی زندگی شاعر به ضدیهودی بودن او پی می برد. «رین» همچنین هفت سال پیش کتابی تحت عنوان «در دفاع از تی.اس.الیوت» منتشر کرده بود و «مریخی ها برای خانه کارت تبریک می فرستند»، «ترجمه یی آزاد»، «ثروتمند»، «تاریخ؛ فیلم خانگی» از معروف ترین مجموعه اشعارش به حساب می آیند. «گاردین» درباره کتاب جدید «رین» می نویسد: «کریگ رین تلاش کرده تا «الیوت» را نبش قبر کند و زندگی دفن شده اش را از نو مطالعه و بررسی کند.» این کتاب ۲۲۴ صفحه یی را انتشارات دانشگاه «آکسفورد» نوامبر ۲۰۰۶ منتشر کرده است و ۲۸/۱۴ دلار قیمت دارد.
اینک دوشعرازتی اس الیوت
«راپسودی شب توفانی»
تی اس الیوت - ترجمه :علی مسعودینیا
ساعتِ دوازده
در امتداد جویهای خیابان
موقوف ماند در تلفیقی ماهمانند؛
افسونهای نجواگرِ ماه
محو کرد سنگفرشِ حافظه را
و محو کرد تمامِ روابطِ باصراحتاش را،
تقسیماتاش را، دقتاش را
و از هر چراغِ خیابان که میگذشتم،
چون طبلی ناگزیر به کوبش میافتاد
و در خلالِ فضاهای تاریک
نیمهشب حافظه را تکانتکان میداد
مثلِ دیوانهای که تکان دهد شمعدانیِ مردهای را
یک ونیم،
چراغِ خیابان تشر زد با لحنی تند،
چراغِ خیابان افتاد به غرّ و لُند،
چراغِ خیابان گفت:
«آن زن را بنگر
که به سوی تو میآید با تردید
در شعاعِ نوری که از شکاف در زده بیرون
دری که شبیهِ نیشخندی به رویش باز میشود
ومیبینی حاشیهی دامناش را
که پارهپاره است و خاکآلود
و تو میبینی گوشهی چشمش را
که مثل سوزنِ تهگرد میچرخد»
حافظه بالا میپرد خشک و مرتفع
ازدحامی از اشیای چرخان؛
شاخهای معوج روی ساحل
آبخورده و صاف و براق
انگار دنیا راز استخوانبندیاش را،
بر ملا کرده باشد،
سفت و سفید.
فنری شکسته در حیاطِ کارخانه،
فنری زنگزده که ناتوانی از شمایلاش پیداست
سخت و مجعد و مهیای بازجهیدن.
دو و نیم
چراغ خیابان گفت:
«توی جوی ببین آن گربه را سر تا پا خیس،
که بیرون آورده زبانش را،
و به تکهای کَرهی فاسد میزند لیس»
پس دست کودک خود به خود بیرون آمد،
و قاپید بازیچهای را که داشت در امتداد ساحل میرفت
در پس چشماناش ندیدم چیزی
من آن چشمها را توی خیابان دیدهبودم
که دو دو میزدند به تقلای نگاه از شکافِ پنجرههای روشن
و یک روز بعد از ظهر، خرچنگی توی یک استخر
خرچنگی پیر با شاخکهایی بر پشتش
چنگ زد به انتهای چوبدستی که نگه داشته بودمش با آن
سه و نیم
چراغِ خیابان تشر زد با لحنی تند،
چراغِ خیابان توی تاریکی افتاد به غرّ و لُند
چراغِ خیابان زیرِ لب گفت:
«ماه را بنگر!
La lune ne garde aucune rancune
چشمک میزند با چشم کمسو
لبخند میزند به زوایا.
موهای علف را نرم میکند
ماه از دست داده حافظهاش را
جای آبلهای کهنه روی صورتش مانده
گل سرخی کاغذی را توی دستش میچرخاند
که بوی خاک و «کلنِ» کهن را میدهد
او تنهاست با تمام عطرهای کهنهی شبانه
که میگذرند و میگذرند از مغزش
خاطرهها میآیند
از شمعدانی پژمردهی بیآفتاب
و از غبار گردنده توی شکافها
عطرِ شابلوط توی خیابانها
و عطر زن توی اتاقهایی با پنجرههای بسته
و توی راهروها بوی سیگارها
و مشروبها توی بارها»
چراغ گفت:
«ساعت چهار
این هم شمارهی روی در
خاطره!
کلید در دست توست»
چراغ کوچک حلقهای نور گسیل کرد روی پلکان
«سوار شو!
رختخوابات حاضر؛ مسواک روی دیوار آویزان
کفشهایت را کنار در بگذار، بخواب، برای زندگی بیفت به تکاپو».
آخرین چرخشِ چاقو
شعر دخترک گریان تی اس الیوت
( به چه نامی بخوانم ات ای دوشیزه؟)
ترجمه : زهره اکسیری
- بر بالاترین پله بایست
- بر گلدان ِ باغ تکیه بده
- بباف، بباف حریر آفتاب را در موهایت
- گل ها را با حیرتی غمناک در آغوش بگیر
بر زمین بیاندازشان و روی گردان
با برق کینه ای در چشم هایت:
اما بباف، بباف حریر آفتاب را در موهایت.
باید می گذاشتم و می رفتم
باید می گذاشتم، می ماند و غصه می خورد
باید می گذاشتم و می رفتم
مثل ِ روحی که زخمی و خسته تن را ترک می کند
مثل ِ ذهنی که تنی مصرف شده را رها می کند
باید پیدا کنم
راهی بس روشن و هموار
راهی برای هر دومان
ساده و معمولی، مثل لبخندی و تکان دستی.
او رفت
اما در هوای پاییزی، روزهای بسیاری
خیالم را رها نمی کرد،
روزها و ساعت ها:
گیسوانش بر بازوانش و بازوانش پر از گل.
نمی دانم چطور باید با هم می بودند!
شاید نشانه ای را گم کرده ام.
هنوز هم گاهی این فکرها
خواب روز و شب ام را آشفته می کند.
ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم
چکامه ای از زنده یاد مهدی اخوان ثالث (م. امید)
ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
ترا، ای کهن بوم و بر دوست دارم
ترا، ای کهن پیر جاوید برنا
ترا دوست دارم، اگر دوست دارم
ترا، ای گرانمایه، دیرینه ایران
ترا ای گرامی گهر دوست دارم
ترا، ای کهن زاد بوم بزرگان
بزرگ آفرین نامور دوست دارم
هنروار اندیشه ات رخشد و من
هم اندیشه ات، هم هنر دوست دارم
اگر قول افسانه، یا متن تاریخ
وگر نقد و نقل سیر دوست دارم
اگر خامه تیشه ست و خط نقر در سنگ
بر اوراق کوه و کمر دوست دارم
وگر ضبط دفتر ز مشکین مرکب
نئین خامه، یا کلک پر دوست دارم
گمان های تو چون یقین می ستایم
عیان های تو چون خبر دوست دارم
هم ارمزد و هم ایزدانت پرستم
هم آن فره و فروهر دوست دارم
بجان پاک پیغمبر باستانت
که پیری است روشن نگر دوست دارم
گرانمایه زردشت را من فزونتر
ز هر پیر و پیغامبر دوست دارم
بشر بهتر از او ندید و نبیند
من آن بهترین از بشر دوست دارم
سه نیکش بهین رهنمای جهان ست
مفیدی چنین مختصر دوست دارم
ابر مرد ایرانئی راهبر بود
من ایرانی راهبر دوست دارم
نه کشت و نه دستور کشتن به کس داد
ازینروش هم معتبر دوست دارم
من آن راستین پیر را، گرچه رفته ست
از افسانه آن سوی تر، دوست دارم
هم آن پور بیدار دل بامدادت
نشابوری هورفر دوست دارم
فری مزدک، آن هوش جاوید اعصار
که ش از هر نگاه و نظر دوست دارم
دلیرانه جان باخت در جنگ بیداد
من آن شیر دل دادگر دوست دارم
جهانگیر و داد آفرین فکرتی داشت
فزونترش زین رهگذر دوست دارم
ستایش کنان مانی ارجمندت
چو نقاش و پیغامور دوست دارم
هم آن نقش پرداز ارواح برتر
هم ارژنگ آن نقشگر دوست دارم
همه کشتزارانت، از دیم و فاراب
همه دشت و در، جوی و جر دوست دارم
کویرت چو دریا و کوهت چو جنگل
همه بوم و بر، خشک و تر دوست دارم
شهیدان جانباز و فرزانه ات را
که بودند فخر بشر دوست دارم
به لطف نسیم سحر روحشان را
چنانچون ز آهن جگر دوست دارم
هم افکار پرشورشان را، که اعصار
از آن گشته زیر و زبر دوست دارم
هم آثارشان را، چه پندو چه پیغام
و گر چند، سطری خبر دوست دارم
من آن جاودنیاد مردان، که بودند
بهر قرن چندین نفر دوست دارم
همه شاعران تو و آثارشان را
بپاکی نسیم سحر دوست دارم
ز فردوسی، آن کاخ افسانه کافراخت
در آفاق فخر و ظفر دوست دارم
ز خیام، خشم و خروشی که جاوید
کند در دل و جان اثر دوست دارم
ز عطار، آن سوز و سودای پر درد
که انگیزد از جان شرر دوست دارم
وز آن شیفته شمس، شور و شراری
که جان را کند شعله ور دوست دارم
ز سعدی و از حافظ و از نظامی
همه شور و شعر و سمر دوست دارم
خوشا رشت و گرگان و مازندرانت
که شان همچو بحر خزر دوست دارم
خوشا حوزه شرب کارون و اهواز
که شیرینترینش از شکر دوست دارم
فری آذر آبادگان بزرگت
من آن پیشگام خطر دوست دارم
صفاهان نصف جهان ترا من
فزونتر ز نصف دگر دوست دارم
خوشا خطه نخبه زای خراسان
ز جان و دل آن پهنه ور دوست دارم
زهی شهر شیراز جنت طرازت
من آن مهد ذوق و هنر دوست دارم
بر و بوم کرد و بلوچ ترا چون
درخت نجابت ثمر دوست دارم
خوشا طرف کرمان و مرز جنوبت
که شان خشک و تر، بحر و بر دوست دارم
من افغان همریشه مان را که باغی ست
به چنگ بتر از تتر دوست دارم
کهن سغد و خوارزم را، با کویرش
که شان باخت دوده ی قجر دوست دارم
عراق و خلیج تورا، چون ورازورد
که دیوار چین راست در دوست دارم
هم اران و قفقاز دیرینه مان را
چو پوری سرای پدر دوست دارم
چو دیروز افسانه، فردای رویات
بجان این یک و آن دگر دوست دارم
هم افسانه ات را، که خوشتر ز طفلان
برویاندم بال و پر دوست دارم
هم آفاق رویائیت را؛ که جاوید
در آفاق رویا سفر دوست دارم
چو رویا و افسانه، دیروز و فردات
بجای خود این هر دو سر دوست دارم
تو در اوج بودی، به معنا و صورت
من آن اوج قدر و خطر دوست دارم
دگر باره برشو به اوج معانی
که این تازه رنگ و صور دوست دارم
نه شرقی، نه غربی، نه تازی شدن را
برای تو، ای بوم و بر دوست دارم
جهان تا جهانست، پیروز باشی
برومند و بیدار و بهروز باشی
شعرعاشقانه ای ازوحشی بافقی
کمال الدین بافقی متخلص به وحشی از شعرای مشهور دوره صفویه است. وی درسال 930 هجری قمری در بافق بدنیا آمد و تحصیلات مقدماتی خود را در زادگاهش سپری نمود. وحشی در جوانی به یزد رفت واز دانشمندان و سخنگویان آن شهر کسب فیض کرد و پس از چند سال به کاشان عزیمت نمود و شغل مکتب داری را برگزید. ویپس از روزگاری اقامت در کاشان و سفر به بندر هرمز و هندوستان، در اواسط عمر به یزد بازگشت و تا پایان عمر در این شهر زندگی کرد. وحشی بافقی در سال 997 هجری قمریدر سن شصت و یک سالگی درگذشت . این شاعر بزرگ روزگار خود را با اندوه و سختی و تنگدستی و تنهائی گذراند و دراشعار زیبا و دلکش او سوز و گداز این سالهای تنهایی کاملا مشخص است . وی غزل سرای بزرگی بود و در غزلیات خود از عشقهای نافرجام ،زندگی سخت و مصائب و مشکلات خود یاد کرده است. علاوه بر این وحشی رباعیات ، ترجیع بند، ترکیب بند و مثنویهای زیبایی از خود به یادگار گذاشته که تبحر و تسلط او را بر شعر و ادبیات فارسی نشان میدهد. از شاهکارهای هنری وحشی بافقی می توان به مثنوی فرهاد و شیرین اشاره کرد که ناتمام ماند و بعد ها وصال شیرازی از شعرای بزرگ قاجاریه آن را تکمیل کرد. وی ترکیببندهای زیبایی نیز در سوگواری امام حسین(ع) و بزرگان سروده است. آثار باقی مانده از وحشی بافقی عبارتست از: -دیوان اشعار -مثنوی خلد برین -مثنوی ناظر و منظور -مثنوی فرهاد و شیرین
اخیرارئیس دولت خدمتگوزارمموداحمتی نژادباشاعری کردن فضای دولت با دعوت ازشاعران کم اهمیت وکمترشناخته شده ی دنیا.جلسه راازمیان همه ی شاعران ایران باوحشی بافقی افتتاح نمودندافتتاح نمودنی
البته بنا به اظهارشعرشناسان وحشی یکی ازخوش ذوق ترین
شاعران گذشته است.وی ازمیان سروده های
این شاعردیرینه به همان ترکیب بندعاشقانه ای پرداخت که همگان به علت
حذف یک بیت آن را شعرعاشقانه ای ای میپندارندکه مردی برای
زنی سروده ومادرین جاباعدم خذف آن بیت ثابت میکنیم
که این شعرسوزناک عاشقانه ازطرف مردی برای
پسرکی سروده شده.امیداست شعررا تا پایان
بخوانیدوبه نکته ی آناتولفرانسی آن دقت کنید
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من ودل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل ودین باخته دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسله مویی بودیم
کس درآن سلسله غیرازمن ودل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمارنداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتارنداشت
این همه مشتری و گرمی بازارنداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدارنداشت
اول آن کس که خریدارشدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او
شهر پرگشت زغوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره این است وندارم به ازاین رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
برکف پای دگربوسه زنم جای دگر
بعدازاین رای من این است وهمین خواهد بود
من براین هستم والبته چنین خواهد بود
پیش او یارِ نوویارکهن هردو یکی است
حرمت مدعی وحرمت من هردویکی است
قول زاغ وغزل مرغ چمن هردو یکی است
نغمه بلبل وغوغای زغن هر دو یکی است
این ندانسته که قدرهمه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی یاردگرباشم به
چند روزی پی دلدارِ دگر باشم به
عندلیب گل رخسارِ دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزاردگرباشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم ازتازه جوانان چمن ممتازش
آن که برجانم ازاو دم به دم آزاری هست
می توان یافت که بر دل زمنش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست دراین شهر کسی
بنده ای هم چو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول وآخراین مرحله دیدیم بس است
بعد ازاین ما وسر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر ازدل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این، برود چون نرود
چند کس ازتو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست زجام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه ی خانه برانداز مباش
ازتوحیف است به این طایفه دمسازمباش
میشوی شهره به این فرقه هم آوازمباش
غافل از لعب حریفان دغل باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری است مبادا که ببازی خود را
درکمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض این است که درقصد تویاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف دور و برت باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر«وحشی» هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیزکسان گوش کند
شعری ازادیت سودرگران
روح من لباسی بود به رنگ آبی آسمان
روی صخرهای گذاشتم آن را کنار دریا
و عریان به سوی تو آمدم و برایت زن شدم.
چنان زنی پشت میز تو نشستم
جامی درکشیدم و عطر گلهای سرخ را
خیال کردی که زیبایم
کسی را به یادت میآوردم در رویاهایت.
همهچیز از یادم رفته بود.
کودکیام و وطنم.
میدانستم که نوازشهای تو مرا به اسارت میبرند
با لبخند آینهای به دست میگیری و
میخواهی خودم را تماشا کنم
شانههای خاکیام را میبینم که از هم جدا میشوند
و زیبایی بیمارم را
که آرزویی جز فنا ندارد
آه! مرا تنگ در آغوش بگیر،
به هیچ چیز نیاز ندارم.
ترجمه محسن عمادی
شعری ازولادیمیرهولان
ولادیمیر هولان در سال ۱۹۰۵ در پراگ زادهشد. اولین کتاب شعرش در سال ۱۹۲۶ منتشر شد. در ۱۹۳۳ ویراستار مجلهی هنری «زندگی» شد و پس از ۱۹۴۸ و با قدرتگرفتن نظام کمونیستی چکسلواکی تا ۱۹۶۳ از او هیچکتابی منتشر نشد. عنوان «فرمالیست» همان اتهامی بود که پس از سالهای ۱۹۲۴ در روسیه، به نویسندگان دگراندیش عطا میشد و آنها را خائن به تاریخ و برج عاج نشین معرفی میکرد. در کشورهای بلوک شرق، این اتهام از روسیه به وام گرفته شد. هولان در این ایام به تبعید خودخواستهای رفت و در جزیرهی کامپا ساکن شد. در این خلوت، بهترین شعرهای هولان زاده شدند، شعری تلخ و ژرف با درونمایهای از تشویش، نومیدی و بازتاب جور زمانه و هراس اجتماعی. در سال ۱۹۶۳ جهت بادها عوض شد و سه مجموعهی شعر از هولان اجازهی انتشار یافت. در سال ۱۹۶۴ شعر بلند «شبی با هملت» را منتشر کرد که یکی از شاهکارهای شعر این قرن به حساب میآید. هولان سالهای سرودن «شبی با هملت» را بیرحمترین سالهای زندگیاش میداند. مینویسد: «در تنهایی گزندهی آنروزها مثل زمینی بودم برای گرفتن و گذراندن تمام وحشت آن ایام.» یارسلاو سیفرت دوست هولان که جهان انگلیسیزبان او را به خاطر جایزهی نوبلاش بیشتر میشناسد، هولان را «بهترین شاعر از میان همهی ما » قلمداد میکند. از هولان بیش از بیست کتاب شعر به چاپ رسید. از او علاوه بر شعر، کتابهایی در ترجمهی شعر جهان، مجموعههای مقالات، روزنوشتهها و ... به جا ماندهاست. ولادیمیر هولان در سال ۱۹۸۰ از دنیا رفت.. |
شعری از « راینر ماریا ریلکه »
راینر ماریا ریلکه در ایران نامی است شناخته شده. از سال 1320 که دکترپرویز ناتل خانلری از این شاعر پرآوازه اثری با عنوان "نامه هایی به شاعری جوان" را ترجمه کرد تا کنون ، آثار وی به دفعات به فارسی برگردانده شده است. درمیان مهمترین آثاری که از وی ترجمه شده است ، می توان به رمان "دفتر های مالده لائوریس بریگه" به ترجه ی مهدی غبرائی ، معرفی ریلکه به همراه تحلیل و ترجمه ی گزینه ای از اشعار وی درمجله ی گلستانه (شماره ی 67 ، سال ششم) ، ترجمه ی گزینه ای از اشعار وی در "کتاب شاعران" (مراد فرهادپور و یوسف اباذری – نشر فرخ نگار) و همچنین مجموعه ای از آثار که همگی به قلم علی عبداللهی از این شاعر به فارسی برگردانده شده اند و در پی می آیند اشاره کرد:
· سوگ سروده های دوئینو و سونت هایی برای ارفئوس ، (مجموعه ی شعر - نشر مرکز).
· کتاب ساعات و روایت عشق و مرگ ، (مجموعه ی شعر – نشر مرکز).
· ویژه ریلکه (درباره ریلکه و آثارش) ، کتاب زمان ، (ترجمه و تألیف).
· شناخت ریلکه ، دربارهی ریلکه و نوشتههایش ، نشر دشتستان ، (ترجمه و تألیف).
· تیموفای پیر، آواز بخوان ، مجموعه ی هشت داستان از ریلکه ، نشر خرد آذین (قم).
شعری که دردنباله ی مطلب آمده ترجمه ای است از زبان آلمانی که احتمالا ً برای نخستین بار و به قلم آقای آیدین عالی نژاد دانشجوی رشته ی زبان و ادبیات آلمانی در سایت وازنا ارائه می شود :
"تنهایی"
تنهایی
چون باران
شامگاهان برمی خیزد از دریا
از هامونهای پرت و دور افتاده
و می ریزد آنگاه
بر روی شهر
می بارد تنهایی
در این ساعات حال و بی حالی
وقتی کوچه ها به صبح می رسند
وقتی که جفتهایی
بی آنکه چیزی بیابند در یکدیگر
نومید و غمین
از هم جدا می شوند
وقتی آنان که نفرت از هم دارند
به ناچار همبستر می شوند ،
آنگاه تنهایی با رود ها همراه خواهد شد
مترجم : آیدین عالی نژاد
آرش کمانگیر
سیاوش کسرائی
باصدای شاعر
http://delawaz.blogfa.com/cat-5.aspx
برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دمسرد ؟!
آنک آنک، کلبه ای روشن
روی تپه، روبروی من
در گشودندم،
مهربانی ها نمودندم،
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود، عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغ های گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن، کار کردن
آرمیدن،
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه، آب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بام دیدن
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه، جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه، سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامان
آشیان ها بر سرانگشتان تو جاوید
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد؛ صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان، خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی، روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها، فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها، عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامن گستر اندیشه، بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سرحد و از بارو
هیچ سینه، کینه ای در بر نمی اندوخت
هیچ دل، مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو، بی برگ
آسمان اشک ها، پر بار
گرمرو آزادگان دربند
روسپی نامردمان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
هم به دست ما، شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روز بهی در چشم
یافتند آخر، فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه، هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی، زیر گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان، آخرین تحقیر
مرز را، پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور،
ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن، سپاه دوست دشت نه: دریایی از سرباز
آسمان، الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشکر ایرانیان، در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش، سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح، آماده دیدار
مبارک باد آن جامه، که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده، که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان، در بزم
که تا کوبم به جام قلبتان، در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را، جنگ است
درین پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش، هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا تیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز، زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش، ترا این آخرین بدرود خواهد بود
به صبح راستین سوگند
به پنهان آفتاب مهروار پاک بین سوگند
که آرش، جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را، آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می آید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو، آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان، روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ، خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه ی خورشید
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب
برآ، سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو، ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان بر همی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ ایا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی، مردانه می رفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
کودکان از بام ها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم، چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته و پی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد در غوغا.
شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون کلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز
سیاوش کسرایی . شنبه 23 اسفند 1337