آرزوها

 Your image is loading...

 

آرزوها  

شعری از:سوزان ماسگریو  

این عکس را پیدا کردم.

زنی به سویت می‌آید
انگار دست‌هایت
آن‌جا که من بی‌مصرف می‌افتم، او را دیدار می‌کنند.
بی‌رحم است،
حتی هوای دور و برم
و اشتهایی تازه
از چشم‌های حیوانی‌ات سر می‌رود.

همه‌ی زندگی‌ام در سفر بوده‌ام انگار
آخرین نامه‌ات
از سال‌ها پیش
می‌گوید هیچ چیز تمام نشده است.

بر می‌گردم
به شهری  که  قرار بود در آن زندگی کنیم
این عکس را پیدا می‌کنم

زنی به سویت خم شده است
چشم‌هایت به جایی می‌رسند
که من در آن‌ فقط غریبه ام.
خواسته بودم چنان باشم.
انگار همیشه در سفر بوده‌ام.
دیروز، تازه از کشوری گذشتم
که تو در آن زندگی می‌کنی.
می‌دانستم هرگز پیدایت نمی کنم
می دانستم هیچ‌وقت پیدایت نکردم.

ماه نو را دیدم
بازو به بازوی ماه کهنه

می‌خواستم
بازو به بازوی  تو باشم و
تو، دست در دست من باشی

 

ترجمه :محسن عمادی

شعری ار:رباب محب

Your image is loading... 

 

شعری ار:رباب محب : 

ازین زاویه 

حرفی بسته میچکد 

لحظه ها 

انگشتان هیچ شاعری راوام نمیگیرند 

هرروز 

ابرهای ایرانی راورق میزنم 

خط کش هایم رامی آورم 

آسمانی به من نزدیک نمیشود 

میدانم 

این کرانه 

آشیانه ی برف است  

دسامبر۲۰۰۹استهکلم

شعری ازرویابانوی ابراهیم زاده

 Your image is loading...  

شعری ازرویابانوی ابراهیم زاده

پاشیده انتهای همین شعر خون زن  

سرد است و روی دوش دلم شب نشسته است
برف است و دست و پای رفاقت شکسته است
جریان گرفته توی تنم انقلاب درد
هی سنگ می زنم به در از کودتای سرد
کبریت می کشم به خودم بیخطر شوم
هی داغ می زنم به تنم شعله ور شوم
ای از شبِ شرارت رگبار بی خبر
کبریتهای خیس مرا لااقل بخر
من لرز دارم و گسل از بم میاوری
یک روز می روم .... به خدا کم میاوری
دارم فرار می کنم از تو به دست تو
هر شب شکست میخورم از ناز شست تو
داری به روی عشق من انکار می کشی
خونسرد پشت پنجره سیگار می کشی
یا مثل مرد باش و مرا خانه ات ببر
یا اینکه پر بگیر و خودت از سرم بپر
دیوار شو که دور من امشب پر از در است
(بر پشت من نه بار امانت که خنجر است )*
این زن چه بوده پیش تو؟... راحت بگو به من
از کِی؟ کجا ، جدا شده راهت ؟ ... بگو به من
دیگر برای گوش خودم داد می شوم
عمری سکوت بودم و فریاد می شوم
هم بغض دردهای تو دیگر نمی شوم
هر شب به قول تو ، بد و بدتر نمی شوم
دیگر کنار خواب تو رویا نمی کشم
می میرم از قرار و به فردا نمی کشم
بیدار شو که شهوت و شب جار می زنند
این دستهای هرزه مرا دار می زنند
لعنت به من ، به جنسیتم ، تف به این بدن
پاشیده انتهای همین شعر خون زن ....

ازتی اس الیوت بخوانیم

 Your image is loading...

 

ازتی اس الیوت بخوانیم 

 اغلب وقتی از شعر یا رمانی خوشمان می آید و می خواهیم هرچه بهتر درکش کنیم، تصورمان این است که خالق اثر بیشترین کمک را می تواند به ما بکند. حتی گاهی کیفیت ادبی اثر را با ویژگی های شخصیتی خالق اثر می سنجیم. شاید هم مجال آن را بیابیم که همچون راوی «در جست وجوی زمان از دست رفته» در کتاب «در سایه دوشیزگان شکوفا» نویسنده محبوب دوران کودکی مان را به ناگاه در میهمانی ببینیم و از دیدن حرکات مضحک و خنده دار اسطوره یی که سال ها در ذهن خود پرورانده بودیم، ناگهان سرخورده و دلسرد شویم. عمارت پرشکوهی که طی سالیان سال از هنر خالق اثر بنا کرده بودیم، لحظه یی فرومی ریزد و به غلط در فهم خود اثر هم به بیراهه می رویم و البته باید به یاد داشته باشیم که نویسندگان و شاعرانی هستند که همه «زندگی»شان نویسنده و شاعرند و نویسندگان و شاعرانی هم هستند که تنها موقعی نویسنده و شاعرند که در حال نوشتن یا شعر گفتن اند.

گاه می پنداریم که خالق برای خلق اثرش به حتم از تجربیات و احساسات شخصی اش در زندگی الهام گرفته. از همین رو است که «سیروس شمیسا» هم برای نقد اشعار «فروغ فرخ زاد» در کتاب «نگاهی به فروغ فرخ زاد» به زندگی شاعر رجوع می کند و شکست عاطفی «فروغ» را در زندگی مشترک با «پرویز شاپور» دستمایه نقد و بررسی اشعارش قرار می دهد تا بتواند منظور شاعر را بهتر نشان بدهد. «الیوت» معتقد است که تطبیق اثر ادبی با زندگی خصوصی خالق اثر همیشه جواب نمی دهد و مواقعی هم می تواند گمراه کننده باشد. او می پنداشت که اثر هنری پس از خلق شدن «بی هویت» می شود و می بایست آن را به طور جداگانه بررسی کرد. همان چیزی که بعدها در «مرگ مولف» رولان بارت به گونه یی کامل تر و دقیق تر مطالعه شد. خواننده ناآگاه از زندگی خصوصی «فروغ» برداشتی متفاوت با آنچه خواننده آگاه دارد، خواهد داشت، اما الزاماً برداشت خواننده آگاه از شعر «دقیق» تر و «درست» تر نخواهد بود و آگاهی از چگونگی زایش هنر به معنای فهمیدن هنر نیست. بررسی زندگی «فروغ» ما را تا حد و اندازه یی به فهم و درک بهتر شعرش یاری می دهد اما «الیوت» را این گونه نمی توان فهمید. «فروغ» شاعر با «فروغ» فرخ زاد قرابت بیشتری دارد تا «الیوت» شاعر با «تی اس الیوت».«کریگ رین» نویسنده و شاعر انگلیسی متن زیر را ژانویه ۲۰۰۷ پس از انتشار کتاب جدیدش در روزنامه انگلیسی «گاردین» منتشر کرده و معتقد است که «الیوت» از آن دسته شاعرانی بوده که زندگی شخصی و خصوصی اش ارتباط چندانی با اشعارش ندارد. به اعتقاد «رین» الیوت مانند شاعران بسیاری از این نگران بوده که نتواند به طور تمام و کمال «زندگی» کند و همین موضوع دغدغه اصلی اشعار شده. انگار «الیوت» همیشه نگران این بوده که نتواند از «زندگی» بهره کافی ببرد و در جست وجوی «زندگی» یی بوده که می ترسیده از دست بدهد. نیت «کریگ رین» از نوشتن این متن این نیست که خواننده را برای فهماندن بهتر اشعار «الیوت» به زندگی شاعر رجعت بدهد، بلکه به نظر او زندگی خصوصی «الیوت» خود به تنهایی درامی غم انگیز و خواندنی است.

***

«تی اس الیوت» ۲۶ سپتامبر ۱۸۸۸ در «سنت لوییس» میسوری به دنیا آمد و در سن هفتاد و هفت سالگی در لندن درگذشت. او برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۴۸ شد و در همان سال مهم ترین نشان افتخار انگلستان، یعنی «نشان لیاقت» را از آن خود کرد. از تاثیرگذارترین و معتبرترین چهره های ادبی قرن بیستم بود و کتاب های زیادی را در انتشارات «فیبر اند فیبر» منتشر کرده بود. کتاب هایی چون «دبلیو.اچ.اودن»،«لوییس مکنیس» و «استیون اسپندر». از سال ۱۹۲۲ تا ۱۹۳۹ سردبیر مجله معتبر «کرایتریون» بود و آثار زیادی را از «پروست»، «ژید» و «توماس مان» منتشر کرد و علاقه و ارتباطش را با فرهنگ و چهره های شاخص ادبیات اروپا نشان داد. «الیوت» چهره یی جهانی بود. در کارش موفق بود و نمایش های شاعرانه موفقی نوشت. معروف ترین شاعر قرن بود و شهرتش در این زمینه از آن رو بود که شعرهای مشکلی می سرود. «تایم» چهره او را در ۶ مارس ۱۹۵۰ روی جلد مجله برد و در ۳۰ آوریل ۱۹۵۶ در استادیوم بیسبال «مینیاپولیس» درباره «مرزهای نقد» برای چهارده هزار نفر سخنرانی کرد. «آموس» راننده امریکایی – آفریقایی خانم «لورینگ» در کتاب «خداحافظی طولانی» که در سال ۱۹۵۳ توسط «ریموند چندلر» نوشته شده، انعامی یک دلاری را قبول نمی کند و «فیلیپ مارلو» بی باکی او را سرزنش و پیشنهاد می کند که برایش اشعار «تی اس الیوت» را بخرد و «آموس» می گوید: «خود اشعار «الیوت» را دارد.» چند صفحه بعد «آموس» که فارغ التحصیل دانشگاه «هاروارد» است با «مالرو» درباره کتاب «نغمه شاعرانه جی. آلفرد پروفراک» بحث می کند و به این نتیجه می رسند که «مرد چیز خاصی درباره زن نمی داند.»بدگویان «الیوت» به طور ضمنی می گفتند که عظمت ادبی «الیوت» به خاطر این است که گربه وار هوشیار و سیاست باز و حسابرس است و زیرکانه شاخص های بورس ادبی را می شناسد و لشکر بی باک پیشرفت ادبی اش را آرام و سخت پیش می راند. به نظر من موفقیت ادبی «الیوت» به خاطر شایستگی او است و نه به خاطر رزم آرایی های ادبی اش. در حقیقت، کتاب «تخیلات قلب» نوشته «ترسا ویستلر»، که زندگینامه «والتر دو لا مار» است، نشان می دهد سال ۱۹۲۲ با انتشار «اولیس» جیمز جویس و «زمین سوخته» الیوت و «ارغنون» والاس استیونز، مدرنیسم قاطعانه ظهور کرد و البته جریان های دیگری هم وجود داشتند که به نسبت از جریان «دو لا مار» کمرنگ تر بودند، مثل «جی سی اسکوییر» و طرفداران سرسخت «نئو ژورژین» ها که در «لندن مرکوری» و «هفته نامه وست مینیستر» جایگاه خودشان را داشتند و «گراهام گرین» جوان هم از همین دسته دوم بود. تقابل های ادبی این چنینی فقط محدود به تریبون های ایستگاه های رادیویی نمی شد و تا دهه ۵۰ هم طول کشید. «والتر دو لا مار» انتخاب مجموعه اشعار «الیوت» به عنوان تنها اشعار انگلیسی قرن بیستم در فستیوال سال ۱۹۵۳ بریتانیا را منزجرکننده می دانست و برای «الیوت» نوشت که از شرکت در فستیوال انصراف دهد. برخلاف ماجراهای اینچنینی، شهرت اصلی «الیوت» در زندگی به خاطر ادبیات بود. او حریم خصوصی اش را حفظ می کرد. «ژیلبرت هاردینگ»، که زمانی در روزنامه نگاری بریتانیا معروف بود، در ستون روزنامه اش مطلبی نوشت و احساس شرمندگی خود را ابراز کرد از اینکه «الیوت» در محافل زیرزمینی لندن «بزرگترین شاعر قرن» است و تا به حال نادیده گرفته شده و به اندازه او شهرت ندارد.زندگی «الیوت» هم مثل خیلی از نویسندگانی که زندگی شان را پشت میزی به نوشتن پرداخته اند، سپری شد و در مقایسه با زندگی پرماجرا و خونین و زیر ذره بین رفته «ارنست همینگوی» بی سر و صدا بود. او در «در نقد ً نقد»، که در سال ۱۹۶۱ نوشت، خودش را «مرد آرامی که پشت ماشین تحریرش نشسته» توصیف می کند. دغدغه اصلی و برجسته اشعار «الیوت» هم این است که به اندازه کافی «زندگی» نکرده. با این همه، زندگی «الیوت» هم درامی است آرام و بی پروا.«الیوت» مردی بود با پشتکار زیاد، مدام نامه می نوشت و هر قدر هم که نقد و ویرایش و سخنرانی می کرد، خسته نمی شد و همچنین شاعری بود که از سمت پرمزایای کرسی فیلسوفی در آکادمی امریکا انصراف داد تا در یک کشور خارجی زندگی نامعلوم ادبی اش را شروع کند؛ شاعری که چند هفته بعد از دیدن «ویوین هیج وود» با او ازدواج کرد. «ویوین» در آغاز زندگی مشترک زنی عاشق و همدمی خوب برای «الیوت» بود، طوری که در نامه یی به تاریخ ۱۴ ژانویه ۱۹۱۶ به «برتراند راسل» می نویسد: «این چند روز بیشتر از هر موقعی در زندگی ام احساس خوشحالی می کنم»، اما ازدواج موفقی نبود. «الیوت» ۱۰ ژانویه ۱۹۱۶ به «کنراد ایکن» می نویسد که نگرانی های مالی و دلشوره یی که برای سلامت بدن ضعیف «ویوین» دارد او را از نوشتن بازداشته: «با این همه، اوقات خوبی دارم، به اندازه شش ماه برای اشعاری بلند ماده اولیه دارم. زندگی کاملاً متفاوت با آنچه دو سال قبل پیش بینی می کردم. کمبریج غمراسم سنتیف الان برایم کابوس مضحکی است…» «ویوین» با «برتراند راسل» معلم و پیشوای ادبی «الیوت» رابطه داشت و «الیوت» سال ۱۹۳۳ قانوناً از او جدا شد. «ویوین» هم کم کم دیوانه شد و از سال ۱۹۳۸ تحت حمایت برادرش «موریس» قرار گرفت و ۲۳ ژانویه ۱۹۴۷ در بیمارستان خصوصی روانی «فینزبری پارک» لندن درگذشت.برخلاف زندگی مهیج و غم انگیزی که «الیوت» داشته، بیشترین دغدغه اش در شعر این است که به اندازه کافی «زندگی» نکرده و زندگی «سوخته»، متوقف شده و گوشه گیری داشته است. می توان تشخیص داد که لحظات غم انگیز زندگی «الیوت» تحت تاثیر ترس به اندازه کافی و کامل «زندگی» نکردن است و این ترس او را مجبور کرده که از ریسک کردن اجتناب کند. البته این تم – به اندازه کافی از «زندگی» بهره نبردن- خود از تم های ادبی است و برای مثال «هنری جیمز» در ادبیات سده ۱۹ میلادی همین دغدغه را داشته و البته باید در نظر داشت که یک نویسنده موقعی از زندگی بهره کامل می برد که از نظر ذهنی و فکری هم به طور تمام و کمال «زندگی» کرده باشد؛ چون برای نویسنده احساسات جایگاه ویژه یی دارند.در زندگی «الیوت» تضادی وجود دارد، او گاه ریسک های مهمی کرده و گاه هم بسیار محتاط بوده و از این رو نمی شود به سادگی تشخیص داد به چه میزان از وقایع زندگی خصوصی در شعرهایش استفاده کرده. برای بررسی اشعار «سیلویا پلات» لازم است بدانیم در ازدواج با «تد هیوز» شکست خورده و یک بار هم خودکشی کرده، در حالی که اشعار «الیوت» کمتر شخصی اند و دانستن زندگی او کمکی به ما نمی کند. «الیوت» در «مرزهای نقد» می نویسد:«به نظر من، آگاهی از عوامل به وجود آورنده یک شعر الزاماً کمکی به درک و فهم بهتر آن نمی کند، حتی در مواقعی اگر بیش از حد از آن نکات آگاه باشیم، ارتباطمان با خود شعر از بین می رود. من برای فهمیدن اشعار «لوسی» به هیچ روشنایی بیشتر از تابش خود اشعار نیاز ندارم.» شاید فکر کنید که شاعر می خواهد طفره برود. همانطور که اغلب منتقدهای عصر حاضر همین گونه فکر کرده اند؛ آدم گناهکاری که از زیر بار مسوولیت نگهداری زن دیوانه اش شانه خالی کرده و بی بندوبار و جاه طلب است. موجودی که تلاش کرده از همسرش هم بهره برداری کند. اینها تنها نکاتی است که زندگینامه نویس «الیوت» بی دلیل و با شک و گمان به آنها اشاره کرده. او حتی همسر اولش را هم نادیده نگرفت و تا وقتی که «ویوین» تحت سرپرستی برادرش قرار نگرفته بود، مراقب این بود که دوستانش هوای «ویوین» را داشته باشند و البته دیگر با او هم نمی توانست زندگی را ادامه بدهد. این هم که می گویند «الیوت» از رابطه همسرش با «راسل» خبر داشته، بدگویی های بی پایه و اساس است و «الیوت» هم مانند خیلی های دیگر بعدها از این رابطه با خبر شد.

درباره «الیوت» نمی شود بین زندگی شخصی و هنری اش ارتباطی برقرار کرد، چون خود او بوده که نظریه «جدایی هنر بزرگ» را سال ۱۹۱۹ در رساله «سنت و استعداد فردی» ارائه داده. به سختی می توان بین اشعار «الیوت» و زندگی شخصی اش ربطی برقرار کرد. سبک نگارش «الیوت» کلاسیک بود و برخلاف رمانتیسیسم، زیبایی اشعارش به خاطر برجسته کردن تم های منفی بود. سبک رمانتیک به احساسات قوی بها می دهد و تمرکزش در هنر بر همین موضوع است و البته «الیوت» هم نمی خواست که تغییر ایجاد کند، می نویسد: «برجسته کردن احساسات و ویژگی هایش کار بزرگی نیست، بلکه باید فرآیند هنر را برجسته کرد و به بیان و محدودیت های آن پرداخت تا آتشفشان هنر فوران کند.» و درباره «بی هویتی» هنر بحث می کند. منظور «الیوت» از بی هویتی هنر، فاصله، فردیت، بی طرفی و بی علاقگی هنر و کنترل ذهنیت و وقایع و احتمالات است.برخلاف آنچه اغلب به اشتباه پنداشته اند، این ایده بدان معنا نیست که هنر باید از هر چیز شخصی پاک شود. برعکس «الیوت» معتقد بود که احساسات ما هستند که هنر را به وجود می آورند. احساسات «اجزای تشکیل دهنده» هستند و باید چیزی را پدید آورند. «سنت و استعداد فردی» نقض فردیت بی پایه و اساس هنر است. احساسات قوی شما را شاعر نمی کند. وگرنه هر مست لایعقل و هر عاشق فوتبال و هر متعصبی شاعر می شد. خلاقیت هم جایگاه خودش را دارد.برای مثال یک بار در برنامه یی تلویزیونی از من پرسیدند که آیا «پروفراک» در «نغمه عاشقانه جی. آلفرد پروفراک» همان «الیوت» است؟ پاسخ شان را این چنین دادم:«الیوت» برخلاف «پروفراک» باسواد بود و نمی توانست آن چنان درباره «میکل آنژ» تته پته کند و «الیوت» را خانواده بافرهنگی بزرگ کرده است. اما ترجمه شعر کار «سخت» و «خطرناکی» است و آنجا است که آدم باید به سراغ تجربیات شخصی شاعر هم برود. اما باید این نکته را به یاد داشته باشیم که در پایان ما می مانیم و شعر. و شعر است که با مخاطبش حرف می زند.


***

درباره «کریگ رین» و کتاب جدیدش

«تی اس الیوت» نام جدیدترین کتاب «کریگ رین» است که به زندگی و نقد و بررسی اشعار معروف ترین شاعر قرن بیستم می پردازد. «رین» شاعری انگلیسی و متولد سال ۱۹۴۴ است. تحصیلاتش را در «آکسفورد» از سر گرفت و پس از اتمام آن در همان جا تدریس کرد و بعدها مسوول صفحات ادبی چند روزنامه و نشریه شد و از سال ۱۹۸۱ سردبیر بخش شعر انتشارات معروف «فیبر اند فیبر» است؛ جایی که زمانی خود «الیوت» مسوولش بوده. تا به حال نزدیک به هفت دفتر شعر سروده و کتاب و نقدهای بسیاری درباره شاعران بزرگ جهان از جمله «الیوت» نوشته است. کتاب جدید «رین» بیشتر به نقد دو مجموعه شعر «زمین سوخته» و «چهار کوارتت» الیوت می پردازد. وی در این کتاب تلاش کرده تا نشان بدهد که برخلاف تفکر غالب منتقدین، اشعار «الیوت» پیچیدگی و سختی آن چنانی ندارد و اتفاقاً از یکپارچگی خوبی برخوردار است. «رین» با بررسی زندگی و احساسات شخصی «الیوت» معتقد است که برای فهم و درک بهتر «الیوت» نیاز چندانی به کند و کاو زندگی شخصی او نداریم. او معتقد است «بهره کافی نبردن از زندگی» مهم ترین دغدغه «الیوت» در شعر است. رین با بررسی زندگی شاعر به ضدیهودی بودن او پی می برد. «رین» همچنین هفت سال پیش کتابی تحت عنوان «در دفاع از تی.اس.الیوت» منتشر کرده بود و «مریخی ها برای خانه کارت تبریک می فرستند»، «ترجمه یی آزاد»، «ثروتمند»، «تاریخ؛ فیلم خانگی» از معروف ترین مجموعه اشعارش به حساب می آیند. «گاردین» درباره کتاب جدید «رین» می نویسد: «کریگ رین تلاش کرده تا «الیوت» را نبش قبر کند و زندگی دفن شده اش را از نو مطالعه و بررسی کند.» این کتاب ۲۲۴ صفحه یی را انتشارات دانشگاه «آکسفورد» نوامبر ۲۰۰۶ منتشر کرده است و ۲۸/۱۴ دلار قیمت دارد. 

 

اینک دوشعرازتی اس الیوت 

 

«راپسودی شب توفانی»

 تی اس الیوت - ترجمه :علی مسعودی‌نیا

 

ساعتِ دوازده

در امتداد جوی‌های خیابان

موقوف ماند در تلفیقی ماه‌مانند؛

افسون‌های نجواگرِ ماه

محو کرد سنگفرشِ حافظه را

و محو کرد تمامِ روابطِ با‌صراحت‌اش را،

تقسیمات‌اش را، دقت‌اش را

و از هر چراغِ خیابان که می‌گذشتم،

چون طبلی ناگزیر به کوبش می‌افتاد

و در خلالِ فضاهای تاریک

نیمه‌شب حافظه را تکان‌تکان می‌داد

مثلِ دیوانه‌ای که تکان دهد شمعدانیِ مرده‌ای را

یک ونیم،

چراغِ خیابان تشر زد با لحنی تند،

چراغِ خیابان افتاد به غرّ و لُند،

چراغِ خیابان گفت:

«آن زن را بنگر

که به سوی تو می‌آید با تردید

در شعاعِ نوری که از شکاف در زده بیرون

دری که شبیهِ نیشخندی به رویش باز می‌شود

ومی‌بینی حاشیه‌ی دامن‌اش را

که پاره‌پاره است و خاک‌آلود

و تو می‌بینی گوشه‌ی چشمش را

که مثل سوزنِ ته‌گرد می‌چرخد»

حافظه بالا می‌پرد خشک و مرتفع

ازدحامی از اشیای چرخان؛

شاخه‌‌ای معوج روی ساحل

آب‌خورده و صاف و براق

انگار دنیا راز استخوان‌بندی‌اش را،

بر ملا کرده باشد،

سفت و سفید.

فنری شکسته در حیاطِ کارخانه،

فنری زنگ‌زده که نا‌توانی از شمایل‌اش پیداست

سخت و مجعد و مهیای بازجهیدن.

دو و نیم

چراغ خیابان گفت:

«توی جوی ببین آن گربه را سر تا پا خیس،

که بیرون آورده زبانش را،

و به تکه‌ای کَره‌ی فاسد می‌زند لیس»

پس دست کودک خود به خود بیرون آمد،

و قاپید بازیچه‌ای را که داشت در امتداد ساحل می‌رفت

در پس چشمان‌اش ندیدم چیزی

من آن چشم‌ها را توی خیابان دیده‌بودم

که دو دو می‌‌زدند به تقلای نگاه از شکافِ پنجره‌های روشن

و یک روز بعد از ظهر، خرچنگی توی یک استخر

خرچنگی پیر با شاخک‌هایی بر پشتش

چنگ زد به انتهای چوبدستی که نگه داشته ‌بودمش با آن

سه و نیم

چراغِ خیابان تشر زد با لحنی تند،

چراغِ خیابان توی تاریکی افتاد به غرّ و لُند

چراغِ خیابان زیرِ لب گفت:

«ماه را بنگر!

La lune ne garde aucune rancune

چشمک می‌زند با چشم کم‌سو

لبخند می‌زند به زوایا.

موهای علف را نرم می‌کند

ماه از دست داده حافظه‌اش را

جای آبله‌ای کهنه روی صورتش مانده

گل سرخی کاغذی را توی دستش می‌چرخاند

که بوی خاک و «کلنِ» کهن را می‌دهد

او تنهاست با تمام عطرهای کهنه‌ی شبانه

که می‌گذرند و می‌گذرند از مغزش

خاطره‌ها می‌آیند

از شمعدانی پژمرده‌ی بی‌آفتاب

و از غبار گردنده توی شکاف‌ها

عطرِ شابلوط توی خیابان‌ها

و عطر زن توی اتاق‌هایی با پنجره‌‌های بسته

و توی راهروها بوی سیگارها

و مشروب‌‌ها توی بارها»

چراغ گفت:

«ساعت چهار

این هم شماره‌ی روی در

خاطره!

کلید در دست توست»

چراغ کوچک حلقه‌ای نور گسیل کرد روی پلکان

«سوار شو!

رختخواب‌ات حاضر؛ مسواک روی دیوار آویزان

کفش‌هایت را کنار در بگذار، بخواب، برای زندگی بیفت به تکاپو».

آخرین چرخشِ چاقو  

شعر دخترک گریان تی اس  الیوت

 

( به چه نامی بخوانم ات ای دوشیزه؟)

ترجمه : زهره اکسیری  

- بر بالاترین پله بایست

- بر گلدان ِ باغ تکیه بده

- بباف، بباف حریر آفتاب را در موهایت

- گل ها را با حیرتی غمناک در آغوش بگیر

بر زمین بیاندازشان و روی گردان

با برق کینه ای در چشم هایت:

اما بباف، بباف حریر آفتاب را در موهایت.

باید می گذاشتم و می رفتم

باید می گذاشتم، می ماند و غصه می خورد

باید می گذاشتم و می رفتم

مثل ِ روحی که زخمی و خسته تن را ترک می کند

مثل ِ ذهنی که تنی مصرف شده را رها می کند

باید پیدا کنم

راهی بس روشن و هموار

راهی برای هر دومان

ساده و معمولی، مثل لبخندی و تکان دستی.

او رفت

اما در هوای پاییزی، روزهای بسیاری

خیالم را رها نمی کرد،

روزها و ساعت ها:

گیسوانش بر بازوانش و بازوانش پر از گل.

نمی دانم چطور باید با هم می بودند!

شاید نشانه ای را گم کرده ام.

هنوز هم گاهی این فکرها

خواب روز و شب ام را آشفته می کند.

توراای کهن بوم وبردوست دارم

 

 

   

 

  

 

ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم 

چکامه ای از زنده یاد مهدی اخوان ثالث (م. امید) 

 ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم  

 ترا، ای کهن بوم و بر دوست دارم

ترا، ای کهن پیر جاوید برنا  

 ترا دوست دارم، اگر دوست دارم

ترا، ای گرانمایه، دیرینه ایران  

 ترا ای گرامی گهر دوست دارم

ترا، ای کهن زاد بوم بزرگان  

 بزرگ آفرین نامور دوست دارم

هنروار اندیشه ات رخشد و من  

 هم اندیشه ات، هم هنر دوست دارم 

اگر قول افسانه، یا متن تاریخ  

 وگر نقد و نقل سیر دوست دارم
اگر خامه تیشه ست و خط نقر در سنگ  

 بر اوراق کوه و کمر دوست دارم
وگر ضبط دفتر ز مشکین مرکب  

 نئین خامه، یا کلک پر دوست دارم

گمان های تو چون یقین می ستایم  

 عیان های تو چون خبر دوست دارم
هم ارمزد و هم ایزدانت پرستم  

 هم آن فره و فروهر دوست دارم
بجان پاک پیغمبر باستانت  

 که پیری است روشن نگر دوست دارم
گرانمایه زردشت را من فزونتر  

ز هر پیر و پیغامبر دوست دارم

بشر بهتر از او ندید و نبیند  

 من آن بهترین از بشر دوست دارم
سه نیکش بهین رهنمای جهان ست  

 مفیدی چنین مختصر دوست دارم
ابر مرد ایرانئی راهبر بود  

 من ایرانی راهبر دوست دارم
نه کشت و نه دستور کشتن به کس داد  

 ازینروش هم معتبر دوست دارم

من آن راستین پیر را، گرچه رفته ست  

 از افسانه آن سوی تر، دوست دارم
هم آن پور بیدار دل بامدادت  

 نشابوری هورفر دوست دارم
فری مزدک، آن هوش جاوید اعصار  

 که ش از هر نگاه و نظر دوست دارم
دلیرانه جان باخت در جنگ بیداد  

 من آن شیر دل دادگر دوست دارم

جهانگیر و داد آفرین فکرتی داشت  

 فزونترش زین رهگذر دوست دارم
ستایش کنان مانی ارجمندت  

 چو نقاش و پیغامور دوست دارم
هم آن نقش پرداز ارواح برتر  

 هم ارژنگ آن نقشگر دوست دارم
همه کشتزارانت، از دیم و فاراب  

 همه دشت و در، جوی و جر دوست دارم

کویرت چو دریا و کوهت چو جنگل  

 همه بوم و بر، خشک و تر دوست دارم
شهیدان جانباز و فرزانه ات را  

 که بودند فخر بشر دوست دارم
به لطف نسیم سحر روحشان را  

 چنانچون ز آهن جگر دوست دارم
هم افکار پرشورشان را، که اعصار  

 از آن گشته زیر و زبر دوست دارم

هم آثارشان را، چه پندو چه پیغام  

 و گر چند، سطری خبر دوست دارم
من آن جاودنیاد مردان، که بودند  

 بهر قرن چندین نفر دوست دارم
همه شاعران تو و آثارشان را  

 بپاکی نسیم سحر دوست دارم
ز فردوسی، آن کاخ افسانه کافراخت  

 در آفاق فخر و ظفر دوست دارم

ز خیام، خشم و خروشی که جاوید  

 کند در دل و جان اثر دوست دارم
ز عطار، آن سوز و سودای پر درد  

 که انگیزد از جان شرر دوست دارم
وز آن شیفته شمس، شور و شراری  

 که جان را کند شعله ور دوست دارم
ز سعدی و از حافظ و از نظامی  

 همه شور و شعر و سمر دوست دارم

خوشا رشت و گرگان و مازندرانت  

 که شان همچو بحر خزر دوست دارم
خوشا حوزه شرب کارون و اهواز  

 که شیرینترینش از شکر دوست دارم
فری آذر آبادگان بزرگت  

 من آن پیشگام خطر دوست دارم
صفاهان نصف جهان ترا من  

 فزونتر ز نصف دگر دوست دارم

خوشا خطه نخبه زای خراسان  

 ز جان و دل آن پهنه ور دوست دارم
زهی شهر شیراز جنت طرازت  

 من آن مهد ذوق و هنر دوست دارم
بر و بوم کرد و بلوچ ترا چون  

 درخت نجابت ثمر دوست دارم
خوشا طرف کرمان و مرز جنوبت  

 که شان خشک و تر، بحر و بر دوست دارم

من افغان همریشه مان را که باغی ست  

 به چنگ بتر از تتر دوست دارم
کهن سغد و خوارزم را، با کویرش  

 که شان باخت دوده ی قجر دوست دارم
عراق و خلیج تورا، چون ورازورد  

 که دیوار چین راست در دوست دارم
هم اران و قفقاز دیرینه مان را  

 چو پوری سرای پدر دوست دارم

چو دیروز افسانه، فردای رویات  

 بجان این یک و آن دگر دوست دارم
هم افسانه ات را، که خوشتر ز طفلان  

 برویاندم بال و پر دوست دارم
هم آفاق رویائیت را؛ که جاوید  

 در آفاق رویا سفر دوست دارم
چو رویا و افسانه، دیروز و فردات  

 بجای خود این هر دو سر دوست دارم

تو در اوج بودی، به معنا و صورت  

 من آن اوج قدر و خطر دوست دارم
دگر باره برشو به اوج معانی  

 که این تازه رنگ و صور دوست دارم 


نه شرقی، نه غربی، نه تازی شدن را  

 برای تو، ای بوم و بر دوست دارم  

 

جهان تا جهانست، پیروز باشی  

 برومند و بیدار و بهروز باشی

شعرعاشقانه ای ازوحشی بافقی

 

 

  شعرعاشقانه ای ازوحشی بافقی  

کمال‌ الدین‌ بافقی‌ متخلص‌ به‌ وحشی‌ از شعرای‌ مشهور دوره‌ ‌صفویه است‌. وی‌ درسال‌ 930 هجری‌ قمری‌ در بافق‌ بدنیا آمد و تحصیلات‌ مقدماتی‌ خود را در زادگاهش‌ سپری‌ نمود. وحشی‌ در جوانی‌ به‌ یزد رفت‌ واز دانشمندان‌ و سخنگویان‌ آن‌ شهر کسب‌ فیض‌ کرد و پس‌ از چند سال‌ به‌ کاشان‌ عزیمت‌ نمود و شغل‌ مکتب‌ داری‌ را برگزید. وی‌پس‌ از روزگاری‌ اقامت‌ در کاشان‌ و سفر به‌ بندر هرمز و هندوستان‌، در اواسط عمر به‌ یزد بازگشت‌ و تا پایان‌ عمر در این‌ شهر زندگی‌ کرد. وحشی‌ بافقی‌ در سال‌ 997 هجری‌ قمری‌در سن‌ شصت‌ و یک‌ سالگی‌ درگذشت‌ . این‌ شاعر بزرگ‌ روزگار خود را با اندوه‌ و سختی‌ و تنگدستی‌ و تنهائی‌ گذراند و دراشعار زیبا و دلکش‌ او سوز و گداز این‌ سالهای‌ تنهایی‌ کاملا مشخص‌ است‌ . وی‌ غزل‌ سرای‌ بزرگی‌ بود و در غزلیات‌ خود از عشقهای‌ نافرجام‌ ،زندگی‌ سخت‌ و مصائب‌ و مشکلات‌ خود یاد کرده‌ است‌. علاوه‌ بر این‌ وحشی‌ رباعیات‌ ، ترجیع‌ بند، ترکیب‌ بند و مثنوی‌های‌ زیبایی‌ از خود به‌ یادگار گذاشته‌ که‌ تبحر و تسلط او را بر شعر و ادبیات‌ فارسی‌ نشان‌ می‌دهد. از شاهکارهای‌ هنری‌ وحشی‌ بافقی‌ می‌ توان‌ به‌ مثنوی‌ فرهاد و شیرین‌ اشاره‌ کرد که‌ ناتمام‌ ماند و بعد ها وصال‌ شیرازی‌ از شعرای‌ بزرگ‌ ‌قاجاریه آن‌ را تکمیل‌ کرد. وی‌ ترکیب‌بندهای‌ زیبایی‌ نیز در سوگواری‌ امام‌ حسین‌(ع‌) و بزرگان‌ سروده‌ است‌. آثار باقی‌ مانده‌ از وحشی‌ بافقی‌ عبارتست‌ از: -دیوان اشعار -مثنوی‌ خلد برین‌ -مثنوی‌ ناظر و منظور -مثنوی‌ فرهاد و شیرین‌ 

 اخیرارئیس دولت خدمتگوزارمموداحمتی نژادباشاعری کردن فضای دولت با دعوت ازشاعران کم اهمیت وکمترشناخته شده ی دنیا.جلسه راازمیان همه ی شاعران ایران باوحشی بافقی افتتاح نمودندافتتاح نمودنی 

البته بنا به اظهارشعرشناسان وحشی یکی ازخوش ذوق ترین 

شاعران گذشته است.وی ازمیان سروده های 

این شاعردیرینه به همان ترکیب بندعاشقانه ای پرداخت که همگان به علت  

حذف یک بیت آن را شعرعاشقانه ای ای میپندارندکه مردی برای 

زنی سروده ومادرین جاباعدم خذف آن بیت ثابت میکنیم 

که این شعرسوزناک عاشقانه ازطرف مردی برای 

پسرکی سروده شده.امیداست شعررا تا پایان 

بخوانیدوبه نکته ی آناتولفرانسی آن دقت کنید

 

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید 

       داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش  کنید 

       گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من ودل ساکن کویی بودیم  

      ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل ودین باخته دیوانه رویی بودیم 

        بسته سلسله سلسله مویی بودیم

کس درآن سلسله غیرازمن ودل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمارنداشت 

     سنبل پرشکنش هیچ گرفتارنداشت

این همه مشتری و گرمی بازارنداشت 

       یوسفی بود ولی هیچ خریدارنداشت

اول آن کس که خریدارشدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او 

      داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او 

       شهر پرگشت زغوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سر و سامان دارد

چاره این است وندارم به ازاین رای دگر 

    که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر 

      برکف پای دگربوسه زنم جای دگر

بعدازاین رای من این است وهمین خواهد بود

من براین هستم والبته چنین خواهد بود

پیش او یارِ نوویارکهن هردو یکی است  

حرمت مدعی وحرمت من هردویکی است

قول زاغ وغزل مرغ چمن هردو یکی است  

     نغمه  بلبل وغوغای  زغن هر دو یکی است

این ندانسته که قدرهمه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی یاردگرباشم به 

      چند روزی  پی  دلدارِ دگر باشم به

عندلیب گل  رخسارِ دگر باشم به 

        مرغ خوش نغمه گلزاردگرباشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم ازتازه جوانان چمن ممتازش

آن که برجانم ازاو دم به دم آزاری هست 

       می توان یافت که بر دل زمنش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست 

      بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست دراین شهر کسی

بنده ای هم چو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است 

      راه صد بادیه درد بریدیم بس است

قدم از راه  طلب باز کشیدیم بس است 

       اول وآخراین مرحله دیدیم بس است

بعد ازاین ما وسر کوی دل آرای دگر

با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر ازدل محزون نرود 

     آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود 

     چه گمان غلط است این، برود چون نرود

چند کس ازتو و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم 

     سرخوش و مست زجام دگرانت بینم

مایه عیش مدام دگرانت بینم 

      ساقی مجلس  عام دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند

چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند

یار این  طایفه ی  خانه  برانداز مباش 

     ازتوحیف است به این طایفه دمسازمباش

میشوی شهره به این فرقه هم آوازمباش 

     غافل از لعب حریفان دغل باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را

این نه کاری است مبادا که ببازی خود را

درکمین تو بسی عیب شماران هستند 

       سینه  پر درد  ز تو  کینه گذاران هستند

داغ  بر سینه  ز تو سینه فکاران هستند 

      غرض این است که درقصد تویاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقف دور و برت باش که پایی نخوری

گر چه از خاطر«وحشی» هوس روی تو رفت 

        وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل آزرده  و آزرده دل از کوی  تو رفت  

        با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت آمیزکسان گوش کند

شعری ازادیت سودرگران

 

 

شعری ازادیت سودرگران 

  

مرا تنگ در آغوش بگیر   

 

 روح من لباسی بود به رنگ آبی آسمان
روی صخره‌ای گذاشتم آن را  کنار دریا
و عریان به سوی تو آمدم و برایت زن شدم.
چنان زنی پشت میز تو نشستم
جامی درکشیدم و عطر گل‌های سرخ را
خیال کردی که زیبایم
کسی را به یادت می‌آوردم در رویاهایت.
همه‌چیز از یادم رفته بود.
کودکی‌ام و وطنم.
می‌دانستم که نوازش‌های تو مرا به اسارت می‌برند
با لبخند آینه‌ای به دست می‌گیری و
می‌خواهی خودم را تماشا کنم
شانه‌های خاکی‌ام را می‌بینم که از هم جدا می‌شوند
و زیبایی بیمارم را
که آرزویی جز فنا ندارد
آه! مرا تنگ در آغوش بگیر،

به هیچ‌ چیز نیاز ندارم. 

ترجمه محسن عمادی

شعری ازولادیمیرهولان

شعری ازولادیمیرهولان  

 

 Your image is loading...

زندگی

ولادیمیر هولان در سال ۱۹۰۵ در پراگ زاده‌شد. اولین کتاب شعرش در سال ۱۹۲۶ منتشر شد. در ۱۹۳۳ ویراستار مجله‌ی هنری «زندگی» شد و پس از ۱۹۴۸ و با قدرت‌گرفتن نظام کمونیستی چکسلواکی تا ۱۹۶۳ از او هیچ‌کتابی منتشر نشد. عنوان «فرمالیست» همان اتهامی بود که پس از سال‌های ۱۹۲۴ در روسیه، به نویسندگان دگراندیش عطا می‌شد و آن‌ها را خائن به تاریخ و برج عاج نشین معرفی می‌کرد. در کشورهای بلوک شرق، این اتهام از روسیه به وام گرفته شد. هولان در این ایام به تبعید خودخواسته‌ای رفت و در جزیره‌ی کامپا ساکن شد. در این خلوت، بهترین شعرهای هولان زاده شدند، شعری تلخ و ژرف با درونمایه‌ای از تشویش، نومیدی و بازتاب جور زمانه و هراس اجتماعی. در سال ۱۹۶۳ جهت بادها عوض شد و سه مجموعه‌ی شعر از هولان اجازه‌ی انتشار یافت. در سال ۱۹۶۴ شعر بلند «شبی با هملت» را منتشر کرد که یکی از شاهکارهای شعر این قرن به حساب می‌آید. هولان سال‌های سرودن «شبی با هملت» را بی‌رحم‌ترین سال‌های زندگی‌اش می‌داند. می‌نویسد: «در تنهایی گزنده‌ی آن‌روزها مثل زمینی بودم برای گرفتن و گذراندن تمام وحشت آن ایام.» یارسلاو سیفرت دوست هولان که جهان انگلیسی‌زبان او را به خاطر جایزه‌ی نوبل‌اش بیش‌تر می‌شناسد، هولان را «بهترین شاعر از میان همه‌ی ما » قلمداد می‌کند. از هولان بیش از بیست کتاب شعر به چاپ رسید. از او علاوه بر شعر، کتاب‌هایی در ترجمه‌ی شعر جهان، مجموعه‌های مقالات، روزنوشته‌ها و ... به جا مانده‌است. ولادیمیر هولان در سال ۱۹۸۰ از دنیا رفت.. 

شبی با هملت

 

در راه طبیعت تا هستی
دیوارها بیشتر نامهربانند
دیوارهایی که با شاش استعدادها خیس شده‌اند،
دیوارهایی که با تف‌ اختگان شوریده بر جان امتداد می‌یابند
دیوارهایی که کوتاه نشده‌اند، حتی اگر هنوز زاده نشده‌ باشند
دیوارهایی خاموش که پیشاپیش
گرداگرد میوه‌های زهدان‌ها حلقه بسته‌‌اند...
پختگی منعطف شکسپیر
شرارت را فرا می‌خواند.
ذاتش، که چنان بهت، به ابهت باید در او نگریست،
با گذشت زمان‌
(با اشارات ممکن غیاب زمان)
بهره‌ی مضاعفی می‌شود که بر همه‌ی آپارتمان‌ها می‌بندند
آپارتمان‌هایی که صحنه‌گردان
گستاخانه به آن‌ها ‌خزید‌ه ‌است.
تنها، فریب قطعی‌ست.
و تماشاچی
چنان خزنده‌ای نابهنگام
در روز سنت ژرژ سینه‌خیز می‌رود
و در صفرای نقادی‌ها حمام آفتاب می‌گیرد...
و اینان، چنان گستاخند
که حتی نقشه‌ی آرزو را ترسیم می‌کنند
احساس آسودگی می‌کنند
آن‌ها شواهد زودگذر سبعیت بی‌امانند...
طبیعت نشانه‌ای است
که اگر خاموش نباشد
خود را انکار می‌کند.
حتی نرینه‌ای که دری را می‌گشاید
لال می‌شود
چرا که جان همیشه به پیش می‌رود
و هر چیزی پشت سرش متوقف می‌شود...
او نیز چنین بود.. هملت!
یک دست نداشت
و غروب از میان آستین خالی‌ کتش بالا می‌رفت
انگار در آلت مردی کور جاری می‌شود
که شاید موسیقی آن را گاز گرفته‌ است.
طبیعت، در تحقیر شهر، هم‌دست‌مان بود
با شاش ستبر خزه‌های واژگون
بر قله‌ی طلایی قدرتش
و در انتظار هزارپای شراب بود
تا به پروانه‌ای بدل شود
ولی آن‌قدر زنده نماند تا آن را ببیند
چرا که یک روز شراب را تحقیر کرد
روزی که هملت از فرط عطش
رگ‌های اسبش را برید
تا خونش را بنوشد...
و چنین بود که به تقدیر به اجنه واگذار شد
و از اسرار به ظاهر نامکشوف محروم شد،
و او ایستاده میان خود و خویش
بر مغاکی مویه کرد.
از آن پس، فقط از اعماق مغاک سخن می‌گفت
حتی وقتی از قدیسه‌ای حرف می‌زد
که مالک چیزی جز رنج نبود
رنج خاطرات معشوق رفته‌اش
رنجی چنان کوچک
که به ‌آسانی می‌توانست
در شکاف دندان پنهانش کند.
مهم نیست
که آن‌چه می‌شنیدیم
صدای هیس‌هیس بزاق زنجره‌های خفته بود
که از دهان‌شان بیرون می‌جهید
زنجره‌های خفته، سازندگان پل‌های شبانه،
مخلوقاتی که برای خود گورهای مضاعف می‌آفریدند،
یا نجوای اشباحی که تقاص پیشگویی را پس می‌دادند.
تنها هنر بهانه‌ای نداشت...
زندگی هم اصرار می‌کرد
اصراری پرمخاطره برای نجات ما
حتی اگر مرگ، آرزوی واقعی‌مان بود.
پناه‌گاهی نبود... هیچ‌جا،
حتی در ناهشیاری هم، سرپناهی نبود
ولی او این‌جا بود، هملت، که چون میگسار موتسارت
آلپ‌ها را واژگون کرد
تا یک بطری را
بر پله‌های لرزان هراس از مرگ جا دهد
بدان‌مایه نزدیک به خویش
که تمام ابدیت در فاصله‌ی او با خودش جا می‌شد
و در حضورش
خنجری که برای کشتن گوسفندی بالا می‌رفت
توان بریدن نداشت
و قلع گداخته با حروف تعمیدی کهن
به اشکال نخستین خویش برمی‌گشت
هراس اما همیشه بود.
او در فاصله‌ی کوبنده‌ی ابدیت می‌زیست،
و ناچار بود زخم‌ها را درمان کند.
در گور پدرش زندگی می‌کرد
و می‌بایست پسر کودکان باشد...
چهره به چهره‌ی روح موسیقی،
ناچار بود با دسترنج فاحشه‌ای زندگی کند
یا به بهای یک سگ.
آه، نه چون او همه چیز را می‌دانست، که چون خوب دریافته ‌بود
که خودخواهی، خود را بالا نمی‌آورد
از آن پس ‌که خود را تا خرخره جا می‌کند
هضم می‌شود و از نو آغاز می‌کند...
نه چون او می‌خواست فرزانه باشد،
چنان ستونی چوبی
که می‌خواهد در میان ستون‌های سنگی جا بگیرد
نه این که می‌خواست خود را با تهوع به سکوت فرا بخواند
وقتی با کف اتاقی کهن روبرو شد،
که با خون قاعدگی نقاشی شده‌ بود...
فرومایه‌ای نبود،
در اندیشه‌ی واپسین ساعات و آخرین چیزها
که در برج شاه آرتور زندگی می‌کند
آن‌جا که راه خزانه یکراست به مرده شور‌خانه می‌رسید.
نه چون برایش فرقی نمی‌کرد
که بینی سرکج الکساندر بزرگ
همه چیزی را در تاریخ به راه راست کشانده باشد
نه، نه، اما هنوز پوزخندش را می‌بینم
بر مردمی که هر رازی برایشان پوچ است
تهیایی‌ است که تمامی خشم اخته‌گی خویش را
به میان آن پرتاب می‌کنند.
آن که می‌بخشد هنوز خسیس است
اما ما که باور نداریم، همیشه در انتظاریم.
و شاید مردم همیشه توقع چیزی را دارند
چرا که ایمان ندارند....
آن‌ها روشن شده‌اند
ولی نور نمی‌دهند... کم خونند
با این‌ حال برایشان چیزی وجود ندارد، تا وقتی خونی ریخته نشود.
لعنت شده‌اند و هنوز تکفیر نشده‌اند
کنجکاوند و آینه را پیدا نکرده‌اند
آینه‌ای که در آن هلن هلنی
از جهان زیرین به خود نگاه کرد
از پایین
و آن‌ها سخت کرند و می‌خواهند
صدای مسیح را بر صفحه‌ی گرامافون بشنوند.
در این میانه، همه‌چیزی، همه‌چیزی معجزه‌ایست
فقط یک‌بار:
فقط یک‌بار خون هابیل
که قرار بود همه‌ی جنگ‌ها را ویران کند.
فقط یک‌بار بی‌خبری کودکی که دیگر برنمی‌گردد
تنها یک‌بار جوانی و فقط یک‌بار آواز
تنها یک‌بار عشق که در همان دم از دست می‌رود
فقط یک‌بار هرچیزی در برابر میراث و سنت
فقط یکبار رها کردن بند‌های قراردادی و آزادی
و تنها یک‌بار اساس هنر
یک‌بار و تنها یک‌بار همه‌چیزی در برابر زندان
مگر این‌ که خدا بخواهد
خانه‌ای برای خودش
بر این خاک بنا کند...
درخت سبز ولیک بر بالای دیوار می‌پیچد
بر جاده می‌پراکند شکوفه‌های غریبش را.
پنجره راه بر باد مواج گشوده است،
کرد و کارت سبک یا سنگین، فرقی نمی‌کند
اما اگر آنها را زندگی کرده باشی،‌ معجزه‌ایست
که مایه‌ی رشک هر کسی است!
شب، تاریخ را دود کرد، بال‌های بریان را خورد
بال‌های بریده از قوزک پای هرمس را
و آن‌ها را با شیرینی نوازنده‌ی ارگ در خیابان تراژدی پاک ‌کرد.
هملت گفت: «فقط وقتی با مرگ، آرامش خود را می‌سازی،
درمی‌یابی که در نور خورشید همه‌چیزی تازه است،
تن ما آشیانی از کرباس نیست
که به نوارهایی بریده شود...
ناخودآگاه ما اما، حیله در کار می‌کند...
حتی وقتی صدقه می‌دهیم،
سود می‌بریم!
حتی در هم‌بستری،
نه، هنوز نه!
سکس خام‌دستانه‌‌ی آدمیان
تنها به معنای حضور در آن‌هاست، بدون آن‌ها...
و هنوز دل عشق
در گناه می‌تپد.
در این راه،
مشقت تن، بی‌حرمتی و تنبیه جان را به یادت می‌آورد ...
آسوده نیستیم،
حتی در حضور کسانی که خوابید‌ه‌اند.
نمی‌دانیم آن‌ها کجا درنگ می‌کنند
وقتی ما جای پای خود را محکم کرده‌ایم،
انگار کسی که گربه‌ای را وزن می‌کند
و می‌بیند که وقتی می‌میرد
ناگهان چه سنگین می‌شود،
در حالی که‌ دیگری
همه‌ی روز به گنجشک‌ها شلیک می‌کند...
آری، شرم مردی هست و شرم زنی.
مرد دیگر نمی‌تواند به جامه‌ی پشمی نگاه کند
و زن؟ فقط در خشک‌سال به دنیا آمده‌‌ است و
پیشاپیش، تملق باران را می‌گوید... »
چندی بعد هملت گفت: «بچه‌ها هرگز با یک جواب راضی نمی‌شوند..
آن‌ها با گنجه‌ای پر از راز بازی می‌کنند
و سرانجام کلید را با خود می‌برند
یا بیمار هستند و پنهانی نامه‌های شاعری زندانی را باز می‌کنند
شاعری که دلش می‌خواست هزینه‌ی اتاق‌ کوچکش را در زندان بپردازد
چرا که بچه‌ها نامه‌هایش را باز کردند.
یا وقتی بیمارند در رویایشان ستونی از آتش می‌بینند
و فریاد می‌زنند: شلاق! رگ‌های خدا.
یا در بیماری نمی‌توانند جانشان را آزاد کنند
از کاردستی‌های بی پایان زنان
که ساخته می‌شود تا آن‌ها را گرم نگه دارد
یا مردی را در نسوجش ببافد و به تصرف درآورد.
یا آن‌که سالمند! چه لحظه‌ی پرشکوهی ‌است
آن‌ دم که تکه‌ نانی به هیچ‌کس تعلق ندارد...
آن ‌وقت شاید از انبار غله بیرون آمدند
و تصادفن آخرین دانه‌ی آخرین محصول سال پیش را لگد کردند
و ناگهان وسوسه‌ شدند
که بر جمجمه‌ی آتش، کلاه‌گیسی طلایی از بافه‌ی گندم بپوشانند.
چنان اسبی از زندگی لبریزند
اسبی که هیچ سواری را غریبه نمی‌داند
جز اندیشه‌ی خودا....
بچه‌ها شادی می‌کنند، فریاد می‌کشند.
یک سال‌ است که با هم‌اند و پشیمان نیستند
برای هر چیزی که معجزه نیست،‌ راه و چاهی می‌شناسند
لکه‌‌های روی لباس‌های تازه‌شان
فقط شتک گل و لای است،
چه آسان شسته می‌شود!
بچه‌ها! آنها نام‌های حقیقی را یافته‌اند، فقط باید تلفظش کنیم.
به میان صحبتش پریدم و گفتم
وقتی حرف می‌زد، انگار سنگ آسیابی بود.
بیا و پیاله‌ای بزن هملت!
می‌خواهی با تنور، روح مزارع، جامی درکشی
یا با شهوت چهار جهت اصلی خون؟
هملت به خود نگرفت و گفت «پو-پا»
پرسیدم: «یعنی چه»؟ پاسخ داد:
«تبتی‌ها همدیگر را این‌طور صدا می‌زنند»
و ادامه داد. «باکره‌ها می‌دانند، آه آری!
آن‌ها ناخوشی یک درخت را می‌فهمند
من اما، جانیان را دیده‌ام.
می‌شود کفل‌های عظیم آن‌ها را تصور کرد
کفل‌های عظیمشان را،
چرا که مرور همان جنایت
آن‌ها را وامی‌دارد که چمباتمه بزنند بدون ‌‌پا
آن‌قدر که زیر شلاق‌های مداوم آماس کنند
و بوی قیر بگیرند...
زن گفت: «تراموا نیامد» و مرد پاسخ داد:
«کشتی که دیر می‌کند، وحشتناک‌تر است
مثل تو که عین یک کشتی می‌روی
و خطی پیوسته در توست، خطی پیوسته زیر توست»
آری... و باکره‌ها ناخوشی یک درخت را می‌فهمند...
و ریسمان‌های تبانی‌های مردانه
همیشه از پیراهن عصمت‌‌ آن‌ها بافته می‌شود
حتی اگر با جوراب‌های زنانه‌‌ای قدم بزنند،
که از گیسوی روسپیان بافته شده‌ است.
«آزادی، می‌دانی،
همیشه خویشاوند نکبت خودخواسته‌است... »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شب از شب سبقت می‌جست...
بر زمین خم می‌شد
گوری می‌شد برای هرچه
که زنده و مرده می‌کردند
می‌شد زنده خجالتی یا گستاخ باشد
ولی مرده حسود بود، حسادتش عمدی نبود
در وراثت و کینه ریشه داشت.
او را درک می‌کردم که نمی‌توانست فکر مرا بخواند و می‌گفت:
«آن‌چه امروز ما را فقط محصور می‌کند
یک روز گورمان را می‌کند...
روزی بر حریقی حاضر بودم
تنها شعله‌ای از شعله‌های بسیار کافی بود
که تنها بند انگشت دست محافظ تالاب ماهیان را ببینم
و ناچار شوم به صناعت حکاکی بر استخوان هیچ
بر روی هیچ اندیشه کنم
موی اعدامی حتی از آن ‌هم بیشتر اهل هیاهوست
نرم و لطیف است بر ستون فقراتش
و بیش از موهای دانش
از زندگی بهره ندارد.
ولی صدای افلیا که ناخن‌های پایش را کوتاه می‌کرد
حتی برای گنه‌گنه‌های لرزان السینور
گشاده‌تر بود.
می‌دانی.. »
گفتم : «نه نمی‌دانم.
ولی حالا منتظر مهمان هستم»
و رنجیده افزودم:
«که او، عاشق فلاکت خویش است. »
به خود نگرفت و ادامه داد:
«فلاکت خویش را خواستن...
ولی آن‌چه یک مادر را می‌لرزاند
ناوگان‌ها را بر دریای آزاد، درهم می‌شکند.
و نیز .. اگر نه خدایی هست و
نه فرشته‌ای و نه جهانی پس از مرگ
چرا نیایشگران عدم
فقط به آن‌ها، به آن‌هایی که ناموجودند، سجده نمی‌برند؟
چنین احساسی را یک‌بار آزمودم
وقتی شاهین سفید شکار می‌کردم...
این احساس از گنبدهای چینی هم بر می‌آید
الواح موسی هم از آن حرف می‌زنند
اما ما، از سر تواضع یا غروری باژگونه که وضوحی ندارد
-چرا که هنوز مشغول دوختن کیسه‌هایمان هستیم-
ترجیح می‌دهیم میان چشم‌های سگی تازی را ببوسیم
یا سم‌ اسبی را
و وقتی به کتاب‌خانه‌ای پا می‌گذاریم، هراسی نداریم...
شاهین سفید که شکار می‌کردم، خود را موزون می‌دیدم
کنار الواح موسی در جنبش بودم و
در گنبدهای چینی، در توازنی هم‌کوک
و میان آینوها، خدایان را احساس کردم،
صمیمی یا دور، سبک و سنگین...
می‌دانم که حالا
مهمان‌هایت را انتظار می‌کشی
مهمانانی که این‌جایند، که پیشاپیش آمده‌اند...
آمده‌اند برای دیدار و گفتگو
برای احساس سوزان اعتماد و گرمای تپش دل
که حقیقی ‌است، به‌سان سوزن‌های رامبراند،
گرچه هیچ‌کدام‌مان مثل هم نیستیم
(و این دقیقا همان‌ کاری است که روح می‌کند)
ولی نباید مار را با دست دیگران بگیریم.
موتور جت برازنده‌ی شاعر نیست...
مثل یک درخت که همیشه درخت است، وقتی میوه‌ می‌آورد
میوه‌هایی که بی‌وقت می‌رسند
میوه‌هایی که سر وقت می‌رسند و میوه‌هایی که دیرتر.
نه، نمی‌توان در کلمات شتاب کرد
چرا که ما،
نه از حقیقت محنت‌بار آدمی برآمده‌‌ایم و نه برمی‌آییم
تا به ‌خاطر انسان، انسان شویم.
عشق موثر، می‌دانی؟ هر روز، معجزه ‌است. »
«هرچه شعر بزرگ‌تر باشد، شاعر بزرگ‌تر است
و نه برعکس. »
و در ادامه گفت:
«و حالا تو شاعری بزرگ هستی
اگر تنها از خود بپرسی که با چه ‌کسی باید خود را انکار کنی...
هنر همان مهارتی‌ است که غرور بدان برنمی‌بالد...
با تو می‌گویم که هنر، سوگواری ‌است
چیزی برای کسی و هیچ برای همگان،
چرا که فقط با آرزو، پیشاپیش قدم در آینده‌ نهاده‌‌ای...
همیشه چیزی هست که از ما سبقت بگیرد،
که حتی عشق تنها بخشی از یقین ماست..
یک هم‌آهنگی ناموزون...
و رنج به مثابه‌ی کیفر
چرا که رنج هم زودگذر است...
و آیا یاری آدمی
که می‌توانست مفید باشد،
یاری خدا را، بهانه‌ نمی‌انگاشت؟
نمی‌دانم، ولی از شکل شماری از مردم
ظرفیت واقعی یک اختاپوس را دریافته‌ام.
باد در شومینه غوغا کرد...
و جایی در بیشه‌ای
موج بر انگیخت، بر موهای آلت آهویی وحشی
و جایی دیگر در تاریخ،
کشتی‌های بادبانی مست سر والتر رالق را تعقیب کرد
تا سرانجام آن‌ها را از هم بدرد
مثل مادرت که سال‌ها پیش،
بی‌قرار آستینش را پاره کرد، وقتی به واگنر گوش می‌داد...
ولی روح را نمی‌توان مثل موش از سوراخش
بیرون کشید با نوشیدن و نوشیدن،
که حتی اگر به تن خوش‌تراشی اندیشه کنی
و بگویی: عجب جواهری! هنوز موجودی هستی
که در شکلی فانی توقف کرده‌ای
با نفرت بالداری در فاصله‌ی زن و مرد.
سمندر در آتش! هملت سخن خود را قطع می‌کند
آنگاه دانه‌های کلمه را بر گوشت مذاب زبانش بریان می‌کند
و نجوا‌کنان می‌گوید:
آن‌چه را که شاعری می‌نویسد،
فرشته‌ای یا دیوی عملی خواهد کرد...
و رویاها برای هشیواری بی‌وقفه، این‌چنین از خود انتقام می‌گیرند.
هنوز کافه‌ا‌ی را می‌جویم، کافه‌ای آزاد با دریچه‌ای
که روزنه‌ای نباشد بر در سلول یک زندان
روزنه‌ای که از آن زندانی را می‌پایند
روزنه‌ای که یهودا نام دارد...
«آن‌که کار نمی‌کند، نباید غذا بخورد. »
معنای کار اما چیست؟
ایمان داشتن به مقصود فروتنانه‌‌ی کسی
فروشنده‌ی الطاف
یا متصدی متعصب کوره‌‌ی آدم‌سوزی‌ بودن
دماسنجی به مقعد جنگ چسباندن
یا جبر آواز خواندن در جشن انگورچینی
برای اثبات انگور نخوردن
شمردن دندان‌های اسب‌ها
یا مثل جلادی گلوی مخلوقات را پیش از اعدام‌ دریدن،
پوسیدن در سرکه و صفرا و از دیگران انتقام گرفتن
پستان‌های راست زنان را سوزاندن
و کمانداران ماهری از آن‌ها خلق کردن
بذر تقدیر بودن در بطن تاریخ
یا احساسی محکوم به اعمال شاقه
در سیبری خاکستری سرهای پیر
یا حتی در رنج مرگ، در میان غل و زنجیر صف‌بستن
و چشم‌های کسی را از حدقه درآوردن
تا وحشت امروز را نبیند؟
گرفتار صدای خواننده‌هایی بودن
که سال‌هاست مرده‌اند، اما شاید در آزادی؟
تور ترکیب، صیدی بهتر از تزئینات ندارد.
هرگز به قدم‌های کوچک و افتادن کودکی
در بوته‌های گزنه‌ بی‌تفاوت نبوده‌ام
وقتی مادرش می‌گوید:
ساعت هفت خونه باش، می‌رود
و با خودش تکرار می‌کند: هفت تو خونه، خونه تو هفت
تا وقتی که سرانجام زمزمه می‌کند: هفت آسمان
نه، نه، هرگز حتی یک‌بار به افتادن کودکی بی‌تفاوت نبوده‌ام
با این حال شیطان برمی‌خیزد
از میان ستون فقرات آدمی
آلوده به خون، مثل راه‌پله‌ی دندان‌پزشکی
محترم و ملال‌آوراست آن شیطان،
و در هر قدم احساس تهوع می‌کند
ولی دوباره و دوباره تا مغز نخوت برمی‌خیزد
چرا که از پس مجاهدت بسیار قدیسان و شاعران
که چندان کوشیدند تا این رشته را قطع کنند
تنها به لحظاتی باور دارد که تشدید شده‌اند، طنین دارند
دقایقی که در آن‌ها بهشت و جهنم
دچار اتصال کوتاه شده‌اند...
ولی بی‌شک... همیشه می‌توانیم صبر کنیم
تا چیزی منفجر شود و ناگهان عاشق شویم
شاید امید، آرمیدن در صبوری و انتظاری بلند است.
آخرین ایستگاه زندگی را تصور کن،
پیرمردی آن‌جا می‌ایستاد، کزکرده
مثل کلمه‌ای در باران...
«من اینجام، منتظر آقایی‌ام
که بم قول یه اتاق داد. گف اثاث‌مثاث نداره،
اصلن برام مهم نیس.»
باران می‌بارید و اعتماد پیرمرد
چنان کورکورانه یا دلیرانه بود که دنج راحتش را دید
و تماشاچی فهمید که کسی او را به بازی گرفته ‌است
زیر نقش برجسته ماه..
می‌فهمی چه حسی دارد:
به ناگاه هیچ، هیچ محض
خود هیچ، رو در روی ما می‌ایستد
مثل لحظه‌ای که انگار
حتی آینده نیز پشت سر ماست.
عاشقان، باید دست‌افشانی کنند!
جهان، که به روایتی کامل است،
نامحدود هم هست.
مرد احساس تنهایی می‌کند
زن از سرما می‌لرزد
پس همدیگر را نکشته‌اند
کنار هم می‌آیند و شکر می‌کنند
که می‌توانند سطری دیگر از تقدیرشان را بخوانند،
حتی اگر حکایت سفر بی‌شرمانه‌ی کوتاهی به نوانخانه باشد.
و هملت ادامه داد:
وقتی مردی متروک، خودش را تسلی می‌دهد
شاید سرانجام دست خوشه‌چینی‌‌اش را تکان دهد.
ولی اگر با دیگری نشسته ‌باشد،
کلمات و اداهای بسیار در کار خواهد بود
در برابر یک شاهد
بر اندوه خود اغراق می‌کند...
تنها در مرگ
کلمات و دست‌هایش برای همیشه درهم‌ می‌پیچند
و او خاموش است. شادمان هم هست آیا؟
شادمانی! از دکترت گواهی داری؟ نمی‌فهمم!
حتی اگر خدایی نباشد، اگر روح انسانی وجود نداشته ‌باشد
اگر روح باشد و فانی باشد
اگر رستاخیزی نباشد
حتی اگر هیچ‌چیز نباشد، واقعا هیچ چیز
سهم من و تو در این کمدی
فقط می‌تواند غمخوارگی باشد،
غمخوارگی برای حیات
که تنفس است و تشنگی و گرسنگی
و هم‌آغوشی و بیماری و رنج...
یک‌بار که از میان کوره‌ی دشت‌های بایر قدم می‌زدم
شنیدم که کودکی می‌پرسد«چرا؟»
و نمی‌توانستم جوابی دهم.
پس از این همه‌سال،‌ نمی‌توانم
حتی امروز
با آن ماه نیمه در آسمان،
که نه کودکان به یک جواب راضی می‌شوند
و نه بزرگ‌ترها به یک سوال.
وقتی کودکی‌ام دست‌های مرا به اعتماد می‌گیرد
آواز سر می‌کنم.
وقتی به تاج خار مسیح می‌اندیشم
وحشت مرا لال می‌کند.
وقتی لانه‌ی پرنده‌ای را میان بوته‌های خار می‌بینم
می‌ایستم و گوش می‌کنم.
وقتی انسان را می‌شناسم
گریه سر می‌کنم.
سوگ و سرود، یک شعر و موسیقی...
خیال کن کسی
زمانی دراز دنبال دوستش می‌گشت
و می‌فهمد که در فلان و بهمان بیمارستان بستری ‌است
چه کار می‌کند؟ بهترین هدیه‌ها را دستچین می‌کند
و به دیدارش می‌شتابد
وقتی می‌فهمد اشتباه کرده
و دوستش، دیگر مفقود است
از اولین بیماری که در راهروی بیمارستان می‌بیند،
می‌پرسد: کسی را می‌شناسد
که هیچ‌کس به عیادتش نمی‌آید؟
«مثلا خود من.» بیمار می‌گوید. «خود من،
پونزده ساله هیچکی به عیادتم نیومده. »
هدیه‌ها را به او می‌دهد
ولی آن‌ها در راهروی بیمارستان تنها نیستند
که در همان ‌دم محاصره شده‌اند
در میان حسد و حرص همه‌ی بیمارانی
که کینه‌توز و سمج، اصرار دارند
که سال‌ها، هیچ‌کس به عیادتشان نیامده ‌است.
نیمی از پادشاهی و دست شاهزاده‌ای!
تازگی‌ها، دختری برایم نامه‌ای نوشت
و پرسید آیا باید زندگی‌اش را بگذراند
یا (چون میوه‌ای نامرئی)
بر بلندای مردی جوان
منتظر آخرین درخت جهان بماند؟
زیر پنجره‌اش، بر برف به او نوشتم
باید صبر کند تا موتسارت یک‌بار دیگر
ضربان دلی عاشق را
در اکتاوهای دو ویولن بنوازد...
جواب داد: دیگر بیش از آن می‌دانم
که تمپو برای یاناشک کافی بود
تا زندگی شهوانی زنی را بیان کند...
نوشتم: برای مرگ
یک ملودی کلارینت کافی‌است...
می‌دانم بی‌رحم بودم
ولی دختر توجهی نکرد
و هنوز زندگی می‌کند و زندگی خواهد کرد و انتظار خواهد کشید.
با کنجکاوی انتظار خواهد کشید، اگرچه می‌داند
برای شیره‌ی درخت باید پوستش را به ناخن خراشید.
به کودکان می‌گویی، در رو ببندین
و می‌پرسند؟ چی قراره بیاد؟
- پوست مارسیاس، عزیزان من!
هملت گفت: زنان! حوا، لیلیت
کوبولدا، امپوسا، لامیا!
پرسیدم: «کدامشان را به نام آواز داده‌ای؟»
و گفت: یک زن، تنها یک زن از میان همه‌ی زنان آدم.
و ادامه داد:
زنان! مثل واژه‌ای فانی، ایستاده در عریانی
که جامه‌هایشان را
به بازوان شهوت‌مان پرتاب کردند و گفتند:
من عشق نیستم!
آن‌گاه همه‌چیز
به شکل بازار شیر و جعبه‌‌ی کادو و پارچه‌ی پشمی در می‌آید
آغازی جسورانه برای پایان مرد
که دو زانو التماس می‌کند
بر لجن ملافه‌‌ای که برف بر آن پاشیده‌اند
با شستی در میانه‌ی دو ران
انگار قرص گرم نانی در دل تنوری سرد.
دوئل زوجی کور
که به میانه‌ی هم هجوم می‌برند، با نفرتی در پیش
و با عقب‌نشینی وارونه‌ای
یک قاتل با قاتلی دیگر روبرو می‌شود...
معرفتی وجود ندارد...
فقط در اوهام زندگی می‌کنیم
وقتی نبض دلتنگی در ما می‌تپد
چراکه حتی شاید آن‌ها در ما نمانند
- یا برای ابد بمانند
با بارقه‌ای، انگار پرتوی‌
که عشاق را در دل خورشید به بر گرفته بود
ناگهان در ماشین تولید سگ‌های آبی از دست می‌رود
یا در رساله‌ای در باب سگ‌های پیش از تاریخ
و تمام آن‌ها در پوشه‌ای مقوایی... آری، ‌تردیدی نیست!
و ما دیگر تغییر کرده‌ایم. تنها. وانهاده.
دیگر مرده‌ایم.... مرگ در جنگلی باستانی...
موهای صورت مرد زبر می‌شوند
و کسی او را نخواهد شناخت
و زن، با گران‌ترین چین‌ها بر ساده‌ترین لباس
ناخن‌‌هایش را بلند می‌کند
تا آسان‌تر رها کند
دامنه‌ی سبز خنده‌‌ی یک کودک را
که آن ‌را محکم چسبیده بود...
گزارش کالبدشکافی در شرایط ضمن عقد خواهد آمد:
چه هنگام از یاد می‌بری ای روح، که هرگز تو را ندیده‌اند؟
و چه ‌هنگام سر آن داری که به یاد آوری؟
آن‌گاه سوگواران، چراغ‌ها را برای همه‌ی سال روشن ‌می‌کنند
وقتی طوفان با دست راستش بر آستین شومینه
همه‌ی خانه را به بازی گرفته‌است
وقتی که آن‌ها می‌خواهند نشان دهند، هراسی ندارند.
هراس اما این‌جاست، هراس بی‌دلیل، تنها هراس.
هراس از گفتنش و هراس از نگفتنش
هراس از قطره‌های باران
که بر برگ‌های خار وحشی موسیقی سیاهان را ضرب می‌گیرد
هراس از سنجاب که می‌نشیند و میوه‌ی کاجی را پوست می‌کند
هراس پرستار که شماره‌ی تلفن دکتر را نمی‌داند،
دکتری که در اتاق کناری ‌است.
هراس از گداختن سرب در عید تجلی
هراس از روزهای نام‌گذاری مردان و زنان
هراس از توانگران که چیزی گران‌بهاتر آرزو می‌کنند
هراس از آزادی و هراس از شاعر
که اوریدس را از جهان زیرین، بیرون می‌آورد.
چرا که در راه بازگشت، اورفئوس به پشت سر نگاه نکرد
و او را به این جهان آورد.
آن‌ها، تازه، چند قدم، در این جهان برداشته‌اند:
اورفئوس : خوشحالی؟
اوریدس : نم‌دونم، هنو یادم نمیاد... باس رنج کشیدنو دوباره یاد بگیرم... چن‌وخ مرده بودم؟
اورفئوس : اونقدا دل و جرات نداشتم... دیروز، نصفه یه سال می‌شد. نصف یه سال دس‌دس کردم، تصمیم بگیرم...
اوریدس :ساکت! دنیا با قهرمان‌بازیایی غرق می‌شه که زورزورکی زهره‌‌شونو پشت سرشون می‌کشونن....
اورفئوس : می‌خواسم بهت بگم... می‌بینی: باز همه‌چیو زیادی به یاد میارم... نم‌دونم چن‌وخ زنده بودم...ای خدا، راه رفتنت عوض شده، قشنگ نیس...
اوریدس : هیچی... اون کفشایی که برام گرفتیو در آوردم...همون کفشای پاشنه بلند! اون شلیته‌رم- انگار زیادی درهم ‌برهمه...
این یه درخته، نه؟
اورفئوس : صنوبر لرزان، عشق من! درخت دلخواهت!
اوریدس :آره، می‌بینم، آه آه، فقط ریشه‌هاشوا
(همون ریشه‌هایی که به قول تو دستپاچه‌ن، عین روح علفا)
حالا فقط ریشه‌هاشو می‌بینم
خودمو عادت دادم که اون پایین خونه کنم...کی می‌دونه!
تو گفتی: عشق من! آپیرون یعنی چی؟
اورفئوس :یعنی یه چیزی که انتها نداره!
اوریدس : آه، آره، ادامه‌ی هرچیز جم و جور...
اورفئوس : داری می‌لرزی؟ چه نازک‌نارنجی! بیا رو این سنگ بشین...
کت من اینجاس...
اوریدس : گفتی: عشق من!
آه، آره، اون پایینا، دیگه داشتم فراموش می‌کردم که یه‌هو خبر تو رسید، داشتم از دنیای پایین می‌گفتم، اگه چشمه‌ی فراموشی هس، حتمن یه چشمه‌ی خاطره‌ پهلوشه...
اورفئوس :پیداش کردی؟
اوریدس : دنبالش نگشتم... ناخودآگاهی که از عشق شکست می‌خوره عمیق‌ترین موجودو هم مخفی می‌کنه...
دلواپسیش واسه تو بس بود،
دلسوزیش، شوقش، صداقتش
تا باز تو رو بیاره کنار من، کمکم کنه، اون‌ چیزایی رو برام روشن کنه که دوتایی نم‌تونستیم یاد بگیریم درباره‌ی هم...
اورفئوس : عینهو تو یه آینه.... آه، حرف بزن، حرف بزن!
بزا ببینم، دوتایی باز، رو همین زمینیم.
اوریدس : آره! فیوزا دارن می‌پرن... یه پرتو آفتابو می‌بینم، هی داره اون جای زشت زخمو، طرف چپ صورتت خوشگل می‌کنه، اونقد که مجبورم ماچت کنم... هیچکی تعقیبمون نمی‌کنه؟
اورفئوس : همه‌‌ی اون ‌چیزایی که این‌جا ولشون کردی....فضولی‌ام هس که خودشو خم کرده به جلو، عین یه مجسمه‌ی فسقلی رو رادیاتور داغ یه ماشین... نترس، خودتو تقسیم کن! می‌تونم ببوسمت؟
اوریدس : می‌دونی کی بود تو اون ‌وقتا که من...
راستی عشق می‌میره؟
اورفئوس : نم‌دونم....بعضی قطارا نه می‌خوان وسط راه بایستن، نه تو
ایستگاه آخر... دارم پرت و پلا می‌گم... باور نکن!
اوریدس : اون پایین، هی درباره‌ی روح سوال می‌کردنو همه‌چی با یه تن گمشده جوابمونو می‌داد...
اورفئوس : آره! اما این بالا، همه‌ی لباسای شبت‌ رو هی می‌بوسیدم.
بعضیا خوشبو بودن آخه تو شبای خودت نخوابیده‌ بودی.... بقیه، انگار اونا رو از یه تخت پرگل بیرون آورده ‌باشم، گرد و خاک گرفته بودن، با پودر صورتت....
شلیته‌هات، لباسای شبت!
دیوونگیه، اما فضای خاطراتمو ‌تقسیم می‌کردم، چون می‌دونستم تو دیگه اونجا پا نمی‌ذاری.... دلواپس بودم، نکنه آخرش این پشیمونی گوشه‌گیرم، مجبور بشه با جادوی خودم برخورد کنه...
شانس آوردم، جولیا اون‌جا بود!
اوریدس : یادم رفته! وای بر من!.... بم بگو: زنده‌اس؟
اورفئوس : آره! .... بی‌خبری بچه‌گانه‌ی امروزش، دیشبو دست می‌ندازه...
اصلن نمی‌تونم تصور کنم چی کار می‌کنه اگه ببیندت...
اوریدس : منو یادش نمی‌آد...الان چن سالشه؟
اورفئوس : شش سال تا مشرق صدای تو!
اوریدس : ولی بم گفتی نصف سال مرده بودم!
اورفئوس : ای عزیزم، می‌دونی، مردی که هیچ وقت خدا نترسیده نه می‌دونه یه زن چیه، نه از هوس خبر داره...
اوریدس : بم دروغ گفتی پس...
اورفئوس : آره، ولی تو زند‌ه‌ای... به اون وقتی فک کن که تو رو می‌بینه...
اوریدس : جولیا رو می‌گی؟....
اورفئوس : آره، جولیا، یه دختربچه... یه چیزی بین شهود و تجلی...عین تو... ولی دوتایی که باهم باشین (عین دوتا بچه‌ که دم دروازه‌ی یتیمی ولشون کردن)، با هم به دل گرم خونه پا می‌ذارین... اونجا پرکتابه، می‌دونم...ولی مجسمه و نقاشی‌ام هس، پارچه‌های قلابدوزی و یه پیانو و یه میز که عین یه حیوون وحشی رنگای فرشو می‌نوشه..
روحیه‌ی خاکی هردوتاتون که اون ‌همه آت و آشغال خاک گرفته رو می‌بینین، گردگیری می‌کنین و به همه‌چی سر و سامون می‌دین، بعد غذا می‌پزین...
اوریدس : می‌شه ببوسمت؟
اورفئوس : الان نه، عزیز من!... خیلی وقته که حواسم به توئه، داری فقط به صداهای دور و بر گوش می‌کنی، منتظری تا صدای چندتا از این پرنده‌های ماهر خاموش بشه...
اوریدس : لعنت به خودآگاهی‌ات! چقد منو درک می‌کنی!
اورفئوس : تو درونمی...هاج و واج، سوال نمی‌کنم واسه چی هستیم... یا با اراده‌مون چی‌کار کنیم، اگه یه رویاس که هوش و حواسشو از دست داده؟ حالا اقلن می‌تونم بخوابم، واسه این‌که می‌تونم آرزو کنم با مهربونی از خواب پاشم....ما هستیم، عشق من، ما هستیم!
اوریدس : جولیا...دختر کوچولوی من...حالا می‌دونم:
بیش‌تر از یه سال داشت وقتی می‌مردم...
اون روز، درختا تو باد تاب می‌خوردن....گیج شده ‌بودن یا گریه می‌کردن؟... به درگاه خدا دعا می‌کردم: واسه اون، واسه تو! واسه همه‌چی عزا گرفته‌ بودم، دلم می‌سوخت...وقتی در حق کسی لطف می‌کنی ولی نمی‌بخشیش، هر دوتون ذوق می‌کنین که اینو به زبونی بگین که واسه جفتتون غریبه‌ است...
انگار داریم کفر می‌گیم...
اورفئوس : تو این مسیر، جنگل آواره‌ی ما شده و درختا رو می‌بینه.
اوریدس : فقط یه درخت بود و یه دونه گل.
اورفئوس : حالا می‌فهمی چی‌ بود...یه کم دیگه اون بوی خوشو می‌شنوی
اوریدس : اون باس همین زودیا بره مدرسه، نه؟
اورفئوس : یه ماه دیگه، یار من!
اوریدس : دفتر مشق داره؟ زیردستی، قلم و دوات؟
یه کیف، با آینه توش؟
بیا، باس تندتر بریم... کی باهاشه؟ یه صنوبر لرزان؟
اورفئوس : آه، خدای من...صنوبر لرزان، صب کن
آره، همون! مارتا رو می‌شناسی؟ مارتای پیر...مارتای پرستار...
اوریدس : اون؟ مگه زنده‌اس؟ اون وقتا هم دور و بر خونه‌اش همه‌جا  پر کاه بود، اونجا یه زن پیر دراز می‌کشید، همیشه ساکت بود...
اورفئوس : مارتای پیر باهاشه...
اوریدس : نگا کن ببین چه‌جور حرف می‌زنه، اونی که می‌خواس جهت رودخونه‌ها رو عوض کنه..
نم‌دونم که خبر داری من با بچه مردم یا نه؟
(دلت می‌خواس آروم آروم بگی، یه جوری که انگار تو خودت غرق شدی؟)
اورفئوس : باس بغلت کنم...ببوسمت و باز بغلت کنم...
تو رو با خودم ببرم، ببرم، ببرم و هی ببوسمت و بغلت کنم...
---------------
---------------
و شاعر نمی‌داند که چطور باید ادامه دهد
و مردم دیگر نمی‌ترسند....؛
به هملت گفتم: درکت می‌کنم..
یکبار اتفاقی گفتگوی زن و مردی را قطع کردم
و آن‌ها دیگر به آن برنگشتند...
مردی بود و زنی، هر دو
بر دروازه‌ی شهر دائوس ایستاده بودند
نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم
(زیبایی زن کورم کرده بود.)
هنوز، از پس افسون بیست سال
خودم را ملامت می‌کنم...
هملت گفت: «خوب»، ولی به من گوش نمی‌داد
«امان از زیبایی زن و سودای مرد! »
شاید آن‌چه او را همه‌ی روز می‌ترساند
جرات روبرویی با شب را به او داده ‌بود...
ولی حتی از آن پس نیز
چون مردی کور به داد خود می‌رسید
با دستی آلوده‌ی کشتار پشه‌ها
یا با جنونی حقیقی....
ولی پیشاپیش این‌ها به او بوسه‌ای پیش‌کش کرده‌ بودند:
مردی اعدامی، پیش‌خدمتی با جام زهرآلود
یا یک خودکشی...
آن‌که زنده می‌ماند، عادت می‌کند،
یا عاقل‌‌تر می‌شود و
زانوی یهودا را گاز می‌گیرد
و پشیزی برای گورستان‌های عمومی نمی‌پردازد...
آیا ابرهایی را می‌شناسی که برای جلاد فرستاده‌ شدند
تا سرهایشان را بر قلعه‌ی کلاغ جا دهد؟
ابرها به هم خوش‌آمد می‌گویند به زبان لاتین و بعد باران می‌بارد...
و باران همه‌چیز را خواهد شست...
و دوباره خورشید و دوباره انسان که
چکاوکان را با کبوتری بر اسبی کهر شکار می‌کند
و می‌خواهد زنی را لمس کند که به او تعلق ندارد.
ابتذال، ابتذال از طلوع تا غروب!...
----------
پنجره راه بر باد می‌گشاید که آواز می‌خواند:
ابرهای کوچکم را جمع‌کن، جمع‌کن
که فریب جهان را خورده‌اند و به سویش بادبان کشیده‌اند
زود زود قطره‌های بارانت را خواهی دید،
که فقط بر حلزون‌ها می‌بارند...
-----------------
می‌خواستم سیلابی را بیابم
که خانه‌ای را در امواجش نگه‌ می‌داشت
خانه‌ای که با آجرهایی از چای فشرده ساخته شده بود.
می‌خواستم رودخانه‌ای را پیدا کنم
که هیچ شهری در مسیرش بنا نشده ‌است
در همه‌ی مسیرش...
ولی همیشه هراس از تنهایی هست
تنها شدن، به همین سادگی، تنهایی.
و دوباره زنی
و مرد که دو چراغش را روشن می‌کند
زیر فانوس دریایی‌ خویش.
و آن‌گاه درنگی غریب
که در سراسر بازی به خاطر می‌ماند
آفرینش همزمان پیوستگی
پیوستگی رشد گیاهان و رقصی
که پیشاپیش پامال شده‌ است
انگار می‌توان با احساسی کاذب
به صداقت اندیشید.
و تماس‌ رعدهای کوچک
-درست به اندازه‌ی کف دست کودکی-
و تماس‌ سر به هوای مدور و پشمالو
انگار کف اتاق آرایشگر پیش از جارو و نظافت
تماس‌هایی مشکوک که تردید می‌برد در هرچه تهدید به ‌ماندن می‌کند،
و آنگاه انکار توحش به دست مهر، ترحمی در عین خشونت.
همیشه، همیشه این خون ماست
که به آتش می‌کشد
هر آن‌کسی را که محکوم‌مان می‌کند.
همان نطفه‌ای که منشا جنین است: پوشیده،
میوه‌ای تلخ، چنان پرتاب مشتی
سنگینی دل است
که پله را در پلکان به سرگیجه می‌کشد
که مغاکی نزدیک می‌شود
وقتی هارمونی شیدایی در گوشه‌ای انتظار می‌کشد
مثل پژواکی گریان
با چارقد مه در دستانش.
دستانی که نمی‌دانند
آیا مرور خاطره‌ی تن مکانی را آشکار خواهد کرد
که غریزه‌ی روح آن را از یاد برده ‌است-
سرگشته، انگار هر پیشنهادی
تهدیدی را در خود پنهان کرده‌است: برای آن‌ها، آماتورها!
عشق، دلیری می‌کند پیش از آن‌که زندگی کند
و همیشه ویران می‌کند هر آن‌چه بدان زندگی می‌بخشد...
برفی که سربالا می بارد...
ولی برف زیر پاشنه‌ی فرشته‌ی تجرید آب نمی‌شود...
از آن‌جا که تقدیر هرگز از ایده کنجکاوی نمی‌کند
همیشه اربابان هستند و حکومت نیز...
ولی عشق
باید آن ‌چیزی باشد که خواهد بود...
و با عشق است که می‌فهمیم
هنوز لعنت شده‌ایم
حتی پوچی، بی‌معناست
راه دیگری اما نیست...
ابهام بعضی عبارات
که آن‌ها را درک نکردیم
گاهی چنان درخششی را بر می‌افروزد
که کورمان می‌کند...
و این درست همان واقعیتی است که متافیزیکی‌ است...
ولی عشاق شادمان نیستند
وقتی میان معما و راه‌حل‌های ممکن‌اش
قلم هوش کند می‌شود...
وفادارانه در آغوش می‌گیرند و می‌بوسند
و انتظار ندارند که خطر با لباس مبدل عادت و بی‌تفاوتی ظاهر شود
وگرنه باید می‌مردند...
مردن شاید بدون نازک‌کاری وحشت.
ولی بی‌شک
در سکوتی پابرهنه که به سوی «ما» می‌آید
و به پیشکش گلی با خود می‌آورد
و آسان می‌گوید: بس ‌است!
آنگاه ما تنها نگاهی گذرا به چنگ می‌آوریم
و نمی‌دانیم که تغییر است یا مسخ.
باید هربار بگذاریم دست‌هایش را تکان دهد و تعظیم کند
تا آن‌ها فرصت کنند کفن‌هایشان را بپوشند.
عاشق راستین اما
نبرد با یک پرتره را هرگز به پایان نمی‌برد
و کشان‌کشان خروس نری را برای آشوری‌ها می‌برد
از واژه‌ای که هنوز بر زبان نیامده ‌است
از هجومی نامتعهد و سرخوشی نامنتظری.
هر مفهومی فریبنده است
حتی اگر خودکشی باشد.
پس بگذار شب ادامه یابد
شبی که در آن هارمونی لجوجی
خود را مدام تکرار می‌کند
تا تنها تقدیر، فریب زنانه‌اش را از هم بدرد
با اشارت روحی ویرانگر!
بگذار شب بپاید، که در آن همه چیزی ننگ است
جز هنر که دیرزمانی‌ است
با کنجکاوی دوزخ و کرختی این جهان
لعنت شده‌ است.
بگذار شب بپاید، حتی اگر در نقب زدن به زیرزمین
نور اولین شب‌تاب نیمه‌ی تابستان خاموش شده‌ باشد.
بگذار شب بپاید، که در آن، دُم ستاره‌ای دنباله‌دار
سال‌ها پیش رد سقوط فرشته‌ها را جاروب کرده‌ است
از باغ‌های واتیکان تا جنگل ارواح واترلو.
دل، سنگینی است....دلیل فقط کفه‌های ترازوست...
اگرچه هنوز در بی‌گناهی پس از مرگ
قضاوت می‌شویم...
پس بگذار شب ادامه یابد.
و شب ادامه می‌یابد.. فقط در یک‌جا می‌درخشد:
در یک سالن رقص، آن بطن غار دوزخ و حسادت
با شکافتن پرده‌ی عصمت موسیقی،
بی‌رحمانه‌تر از تجاوز به باکره‌ای.
اگر فرشته‌ای برای ما جنگید
او می‌خواست مثل ما بگوید: که تو اینجایی، مارسیا،
و با دیگری می‌رقصی؟ چطور ممکن است! بیا!
ولی زن، مادام که حوا برایش می‌جنگد جواب می‌دهد:
نمی‌رقصم، یعنی... از کلمات می‌ترسم
و تو... تو دیوانه‌ای!
شاید! مرد چنین می‌گوید و شانه‌ خالی می‌کند
با هراس صلیب‌وار سه پایه‌ی یک نقاش
در حمل پرتره‌ی این زن...
آه، آری، این زن! و مرد بر زن خیز برمی‌دارد و می‌داند
که شراب گاه به شلاق پالوده می‌شود
خیز برمی‌دارد و بر خطوط چهره‌اش سیلی‌ می‌زند
چهره‌ی زنی که گستاخانه روح را زیر پا می‌گذارد
و پیمان‌های نخستین را انکار می‌کند.
یا زن را وادار می‌کند که هر دو حلقه‌ی نامزدی را ببلعد!
یا در حرکتی معکوس انگار خرچنگی که عقب عقب می‌رود
چیزی را به خاطرش می‌آورد
و آن‌گاه تنها زن را با چاقویی بی‌سر می‌ترساند
که دیرزمانی آن را در قایقی بی‌بندر تیز می‌کرده ‌است
یا...
ولی دیگر سخت دشوار است که شکل‌های نخستین را تغییر دهیم
اشکال نخستین یک دوچرخه یا یک تفنگ دستی....
یا صدای گلوله‌ای که می‌پیچد و مرد با خود می‌گوید:
من خود را کشته‌‌ام!
یا صدای گلوله‌ای که می‌پیچد و مرد با خود می‌گوید:
من جانی‌ام!
آه، برای دیدن صدای انسان، آن را فقط یک‌بار ببین
وقتی می‌گوید همین!
صدایی که تا به حال همیشه فریاد سوگ بوده‌ است یا اتهام
صدایی نوازش‌گر، دروغ‌گو، مرتعش، فروتن
صدایی از سر فقر یا غنا
صدایی که آن را خواستند، یا به دورش انداختند
در گوشه‌ی حرمسرای کاخ پریام
مثل یک لامپ گازی
که بر یک تار موی هلن می‌درخشد
صدایی که ناگهان احساس می‌کند که حتی همین نیز معرفت نیست
در این میانه، در عمارت، خون را به سفره پاک کردند
سفره‌ای که منگوله‌هایش می‌لرزید و شاید خطی رسم می‌کرد
خطی میان اشتیاق و غرور، میان رسوایی و گناه
یا سیاه‌چال و زندانی برای اربابی ناشناس
او، بی‌شک، خمیازه می‌کشد... به نظر ابله می‌آید...
ولی شرمش پیشاپیش در کمر مادرش زندگی می‌کرد،
آن‌گاه بربالید و با چشمانی انگار نیمی ‌مرد و نیمی زن‌،
به زن مرده خیره می‌شود و نجوا می‌کند:
« سال‌ها می‌گذرند و پارچه‌های کتان هم کهنه می‌شوند»
آن‌ها او را جمع می‌کنند
مثل صورتحسابی که در آپارتمانی خالی رها شده ‌است
و او را با خود می‌برند...
کسی که شاعرش می‌خوانند
و ماتحتش لخت است.
این اتفاق برای تو افتاد؟ از هملت پرسیدم...
«فقط یک‌بار» به من گفت...«فقط یک عشق وجود دارد
و فقط یک‌بار اتفاق می‌افتد،
عشق بی‌شک فانی‌است.» و خاموش بود.
اما مثل هنرپیشه‌ای که روی صحنه‌ صدایش نکرده‌اند
دلم برایش می‌سوخت و او را بیرون می‌کشیدم
از دل تراژدی و به او بخت آن می‌دادم که از خود سخن بگوید...
«همین است!» او گفت: «دیگر هیچ قطاری نیست
تا مشقت عشق پیروز شود»
و احساس گذشتن از مرز خاطره در من نیست
در پوتین‌های پاشنه‌بلند شعرها..
ولی مارلو، مارلو چیزی از آن می‌دانست...
همه چیز فقط یک‌بار اتفاق می‌افتد فقط یک‌بار!
ولی مارلو چیزی از آن می‌دانست...
این‌که با افزودن موسیقی کوچکی به آن دل می‌لرزد...
پوچ! مزخرف! تازه‌کار!
وقتی جایی در دوردست
آذرخش به پنجره‌ی طوفان قی می‌کرد
هملت ترغیب شد
و چنان‌که تاریکی اندیشه‌هایش را سر می‌کشید، ادامه داد:
جشن به آخر می‌رسید.
چیزی برای یکی از ستون‌های نظامی احمقانه‌ام...
درست وقتی بود که اسقف از بالای منبر
با چوب دستی بلندش به من ضربه زد،
چنان ماهرانه
که تفاوت‌های جنسی‌مان را بر جمجمه‌ام احساس کردم
مبالغه را دوست دارم ولی او، لافزن و هوچی‌گر معروفی بود:
می‌خواست به زیباترین دختر ورونا تجاوز کند.
عاشقش بودم، با عشقی بی‌پایان و ابدی
و حالا، وقتی می‌شنوم که صفحات در کتاب رسوایی ورق می‌خورند
پاکدامنی‌ام متحیرم می‌کند..
شاید به من بخندی
سوخته در آب سرد،
در آهنگی منفصل انتظار می‌کشیدم تا یخ رودخانه آب شود...
حمله‌ی ناگهانی تب بر سرعتش می‌افزود...
دیوانه، با پیراهنم روی کت
وصله‌هایی که استخوان و گوشت را می‌پوشاندند
به خانه‌ی جولیا رفتم...
وقت خرید بود
ولی هیچ چیز در بازار نبود،
و باربر به کیفی از زنجبیل و میز ورق راضی بود
اجازه داد وارد شوم...
دروازه به رکاب‌ اسبی شبیه بود
سزاوار فرشته‌ای مقرب
که قرار بود سوار اسب معماری شود.
قلبم مثل نقاشی رنگ‌ روغن بر صفحه‌ای فلزی
تند تند می‌زد...
به درون آمدم...
و او، چه مایه باشکوه بود!
چگونه زیبایی‌اش در من همیشه مکرر می‌شد،
چگونه دیگر نیازی به تصمیم نبود،
و چه رها بودند آرزوهایم،
چه معماهای اندکی که باید حل می‌کردم
چگونه چشم‌ها نگران حضور هیچ شاهدی نبودند
که لرزش آن‌ها را ببیند.
چگونه حیرت، وحشیانه می‌گریخت
و اهلی معجزه‌ای می‌شد.
چطور سراسر عالم انگار دخمه‌ی آبجوسازی
دست و پایش را جمع می‌کرد
وقتی شراب می‌نوشیدم!
چه اندک دلواپس کردوکارم بودم.
بی‌انگیزه، بی‌دلیل، بی‌پیامد و تقدیر،
تنها در سرشاری نامرئی‌اش می‌زیستی و
افسوس، جرقه‌ی نگاهی بیش نبود:
زیبایی، حرمان است
مگر خود را دیرزمانی مکرر کند
تا وقتی عشق هم حرمان شود...
همان ‌دم از میان پنجره‌ی باز، صدای سپور شب را می‌شنیدم
که پوست‌های پرتقال‌های خونی را کپه می‌کرد..
بالا، سرگین و پایین، روح! بغضم گرفت
هر دو نامرئی‌اند...
خودم را وا می‌داشتم که خیل سپورها را فراموش کنم
و از او می‌پرسیدم که می‌توانم آهنگی بنوازم؟
و پشت پیانو نشستم و نواختم
بیست دقیقه، قطعه‌ی هملتیانا را
دیوانه‌وار می‌نواختم
انگار از موسیقی سیم‌های خشنی را بیرون می‌کشیدم
که گل‌فروش‌ها به کار می‌برند
تا گل‌های سرخ را از شکفتن وا‌دارند.
ملامتم می‌کرد...به هم تندی می‌کردیم
با نفرتی خشک در آغاز
ولی خیلی زود
انگار تمام روز شیرین را
لباس‌های شب بر تن کرده‌ایم
وقتی مدار ستاره‌ای، ستاره‌اش را ترک می‌کرد
و خود را به انسان بدل می‌کرد، لبخند زد
آن‌وقت بود که با او گفتم چرا آمده‌ام..
تو بودی! از اعماق خویش می‌گریست
و رنگ‌هایی را که تمام شب با خود داشت
در صدایش می‌پراکند...
چرا او را برنگرداندم
با دست راستم که پر از حلقه‌ بود؟
چرا او را به رقص چوب نخواندم
یا لااقل به رقص پا؟
کافی بود لحافش را به خنجر بدرم
و بیرون روم از در عشقی مهربان...
وقتی به لوپ دو وگا فکر می‌کنم که تفنگ شکاری‌اش را از کار انداخت
با شعرهایی که برای النا اوسوریو سروده بود!
ولی ناگاه ابری را پشت سرم احساس کردم
اگر یک ابر می‌تواند کلبه‌ی ویرانه‌ای باشد...
اگر هنوز چیزی در باغ مانده ‌بود
دست چپم لمسش می‌کرد
گویی مشتی از گیسوی زنی را لمس می‌کند:
اگر هنوز چیزی در سردابه مانده‌ بود
کف دست راستم، آن مهماندار شیطان
یک بطری به چنگ می‌آورد...اما افسوس، گلوی او بود....
ژولیت! وقتی قاتلی با قاتلی دیدار می‌کند، یک‌دگر را نمی‌کشند آقا!
چنان‌که دختری احساس می‌کند شهوت را و نمی‌داند چرا...
اول ‌بار او را در جنگلی دیدم که چندان از ولترا دور نبود...
پیش از روز همه‌ی قدیسین بود،
کوچک‌ترین ترکه‌های رنگی را از شاخه‌ها جمع می‌کرد.
برادری داشت یا خواهری؟ در حیرت بودم
او بسیار زیبا بود و من بسیار حسود...
تنش بر خلاف نیمه‌شبم سرشار زندگی بود
دیوانه از اشتیاق نمی‌توانستم از سر عشق حسادت کنم
بکارت! و من در راه سقوط، پیشاپیش سقوط کرده‌ بودم.
آیینه‌ی قدی بلند هوا
خواب دل را به خدایان اتروسکان برمی‌گرداند...
سرفه کردم، نه برای این‌که او را بترسانم.
آرام بود وقتی سر بر می‌گرداند.
شادمانی‌اش هنوز در فرشته‌ها‌ی نگهبان بود و
در ارواح خبیثه نبود.
انگار روح او، جسمیت روح بود.
باکره !آن‌چه از خدا بار بر می‌داشت
و خدا می‌خواست به تمامی لمس شود.
هیچ غزلی نمی‌تواند شیرین باشد
حتی اگر شکسپیر آن را بنویسد
ولی غزل‌های بسیاری زهرآگین‌اند
حتی اگر گنگورا آن‌ها را ننوشته باشد...
پس خموش بودم
که در طبیعت دیوارها گوش دارند
که ما در مرگ بهانه‌ای می‌یابیم
تا به ناگوارترین شکلی زندگی کنیم.
باقی قصه را تو می‌دانی...او عاشق من نبود...
وگرنه هرگز نمی‌توانستم فراموش کنم...
و آن‌جا هیچ مکانی نمانده ‌بود، تا فضایی باقی بماند...
آن ‌وقت مادرم را به یاد آوردم.
دوازدهمین فرزندش بودم
و اگرچه پاهایم مادرزادی مشکل داشت
به سمت او شتافتم که عین موتسارت در مراسم تدفینش
لباس پوشیده بود...
مادر! کسی که همیشه بر سکوی وداع ایستاده‌ است
و در آخر همیشه تنهاست...
او که از تنگ‌ترین درها به درون می‌آید
وقتی بیمار می‌شویم.
یک شب کفاف نمی‌دهد تا دین‌مان را به او ادا کنیم
حتی اگر ستاره‌ها به یک دست کالسکه‌ا‌ی را در مدارشان بگردانند
که او بر آن می‌نشیند و می‌شتابد
تا زودتر از دلواپسی‌اش به کودکش برسد
وقتی تاریکی غوغا می‌کند
جایی یک پنجره‌ی روشن
با چشم زردش ابلهانه نیم‌نگاهی به پنیر بودایی می‌اندازد.
و طالع شوم، مثل ورق‌های نحس یک افعی الهی
تقدیر ما را معین می‌کند،
زیر نور یک شمع از زیارتگاه ماریزل.
مادر! و شکیبایی‌اش، که دوباره و دوباره
ابدیت را به سخره می‌گیرد
اگر خود، ابدیت نباشد.
قدم‌های آرام‌اش، وقتی بیمار بودی
یا وقتی برایت نان می‌آورد و شرمنده بود
که هدیه‌ی خدا دوباره خمیری شده‌است.
از دل زندگی خویش می‌گذشت
با اراده و بیم.
و هرگز برای نور درونش صبر نکرد
تا پشتش را راست کند.
و هرچه داشت می‌بخشید
حتی اگر هرگز نامش را در روزنامه‌هایی نیابی
که برای گدایان منتشر می‌شوند.
اما حالا چراغ خوراک پزی می‌جوشد
مثل چینه‌دان کبوتر خانگی
و بعد سر می‌رود
مثل عطسه‌ای در سکوت مراسم تدفین
و مصلح با تحقیر می‌پرسد
که آیا قرار بود آدمی بر تپه‌ی مورچگان عالم سقوط کند
تا برای استخوان‌هایش گدایی کند...
ولی نه، مادر آن‌جا بود و ناگهان گفت:
کریسمس! انگار همه‌ی سال از آن حرف می‌زد...
و وقتی آن معجزه اتفاق افتاد،
مادر هنوز معذرت می‌خواست:
امروز کارا درس پیش نرفتن
سوپ عین زهرمار شده، ماهی طعم لجن می‌ده
شیرینی خامه‌ای مثه سنگ سفت بود، می‌بینی، پسرم
دیگه نمی‌تونم بپزم...
و پیشاپیش تو راه می‌رفت و شراب می‌پاشید
اولین بار بود که دست‌هایش را می‌دیدی
دست‌هایی که پیر شده‌اند،
چین و چروک برداشته‌اند و رگ‌هایشان بیرون زده‌ است.
آن دست‌های فروتن، دست‌های کوچک پریان
دست‌هایی از پر که وسوسه‌ی بال در آن‌ها می‌زیست
اما به تمام چیزهای زمینی وفادار بودند
دست‌هایی به نرمی بالش زیر سر پسرش که باید تکان‌شان می‌دادی
آری دست‌هایی نرم، حتی اگر پسر، قاتلی بیش نبود.
گفتم: آری، ولی کجا بودند آن دست‌ها
وقتی با روبسپیر در تویلرز مباحثه می‌کردی
که آیا اعدامی‌ها را هم باید غسل تعمید داد
(آن‌ها بعدها غسل تعمید داده می‌شدند!)
آن دست‌ها کجا بودند
آن‌جا که مغز کسی را بر کلاه دیگری می‌گذاشتند
کجا بودند آن دست‌های پرشکوه
که هرگز تاجی بر سر شعر نهاده‌ نشد
آن دست‌ها کجا بودند که هیچ ردی از آن‌ها به جا نماند
نه در دست‌نوشته‌ها
نه در کتابی که هنوز منتشر نشده است، کتابی ناخوانده
برای کسانی که هنوز زاده نشده‌اند.
«کیف، سیرا، بساح، سیبی
دیامبا، داسا، هاجوم، ریامبا، موری!»
پرسیدم: زیر لب چه می‌گویی؟
هملت گفت: «چند نام برای بنگ»
و ادامه داد:
یک روز به زنی گفتم، بیا با هم کاری کنیم
یه تشک دارم که با موهای یه راهبه‌ پر شده‌
خونه‌م طبقه‌ی پنجمه...
زن گفت: باشه، میام، ولی وقتی دم در ایستاد
نمی‌دانست چطور از پله‌ها بالا برود
روسپی بود، از استپ‌ها می‌آمد.
نمی‌دانم، ولی عشق به تراژدی، طعنه را کم‌رنگ نمی‌کند
یولیسس تراژیک نیست اما آژاکس هست.
داوود نیست، طالوت هست.
فاوست هم تراژیک نیست اگرچه مفیستو هست،
پیش از من فقط آلکیبیادس، آلکیبیادس مست بود
به رنگ زعفران، رنگ تشویش...
سپیده می‌زد و هملت می‌گفت:
لعنت به طلوع! چقدر طول می‌کشد.
گفتم: طولانی می‌شود، چون مدام به او فکر می‌کنی.
شاید، هملت گفت.
گفتم: اگر می‌خواهی
چراغ روی میز را برایت روشن می‌کنم
در فضای خالی
و تو حتی نخواهی فهمید.
«همه چیز» او گفت، به ‌جز آدمی
در بارقه‌ی طبیعت.
آدمی پیشاپیش صحنه‌ی ظهورش را یافته ‌است
که برای من جذاب نیست...
دیگر صبح شده‌ بود. چشم راست هملت ورم کرده‌ بود
وقتی صبح به تپه‌ای در افق را به پلک چپش
پرتاب می‌کرد
تپه‌ای که چند صخره بر آن می‌کوشیدند
تا قلعه‌ی کاملی را مرمت کنند...
هملت گفت: مدتی پیش، با چند پسربچه رفتم
تا شکسپیر را در السینور ببینم...
شعرهایش را برای‌مان خواند... با هم چپق دود کردیم
نوشیدیم و آن‌ها را ستودیم،
صادقانه از عشق‌مان به او حرف زدیم،
مشتاق بودیم بیشتر از او بشنویم.
وقتی می‌خواست از کتاب‌ها بگوید
او را کتاب‌دار شخصی خدا خواندیم
ولی هرگز درنیافت که ما از چه حرف می‌زنیم
آن‌وقت به خیابان رفتیم
به خانه‌ی شاعران تراژیک...
بی تردید حتی نادانی، معنای سعادت نیست
ولی یک شعر، همیشه موهبت است.

شعری از « راینر ماریا ریلکه »

 Your image is loading...

 

شعری از « راینر ماریا ریلکه »

راینر ماریا ریلکه در ایران نامی است شناخته شده. از سال 1320 که دکترپرویز ناتل خانلری از این شاعر پرآوازه اثری با عنوان "نامه هایی به شاعری جوان" را ترجمه کرد تا کنون ، آثار وی به دفعات به فارسی برگردانده شده است.  درمیان مهمترین آثاری که از وی ترجمه شده است ، می توان به رمان "دفتر های مالده لائوریس بریگه" به ترجه ی مهدی غبرائی ، معرفی ریلکه به همراه تحلیل و ترجمه ی گزینه ای از اشعار وی درمجله ی گلستانه (شماره ی 67 ، سال ششم) ، ترجمه ی گزینه ای از اشعار وی در "کتاب شاعران" (مراد فرهادپور و یوسف اباذری – نشر فرخ نگار) و همچنین مجموعه ای از آثار که همگی به قلم علی عبداللهی از این شاعر به فارسی برگردانده شده اند و در پی می آیند اشاره کرد:

·        سوگ سروده های دوئینو و سونت هایی برای ارفئوس ، (مجموعه ی شعر - نشر مرکز).

·        کتاب ساعات و روایت عشق و مرگ ، (مجموعه ی شعر – نشر مرکز).

·        ویژه ریلکه (درباره ریلکه و آثارش) ، کتاب زمان ، (ترجمه و تألیف).

·        شناخت ریلکه ، درباره‌ی ریلکه و نوشته‌هایش ، نشر دشتستان ، (ترجمه و تألیف).

·        تیموفای پیر، آواز بخوان ، مجموعه ‌ی هشت داستان از ریلکه ، نشر خرد آذین (قم).

شعری که دردنباله ی مطلب آمده ترجمه ای است از زبان آلمانی که احتمالا ً برای نخستین بار و به قلم آقای آیدین عالی نژاد دانشجوی رشته ی زبان و ادبیات آلمانی در سایت وازنا ارائه می شود :

"تنهایی"

تنهایی

 چون باران

شامگاهان برمی خیزد از دریا

از هامونهای پرت و دور افتاده

و می ریزد آنگاه

 بر روی شهر

می بارد تنهایی

در این ساعات حال و بی حالی

وقتی کوچه ها به صبح می رسند

وقتی که جفتهایی

بی آنکه چیزی بیابند در یکدیگر

نومید و غمین

از هم جدا می شوند

وقتی آنان که نفرت از هم دارند

به ناچار همبستر می شوند ،

آنگاه تنهایی با رود ها همراه خواهد شد 

مترجم : آیدین عالی نژاد

آرش کمانگیر

آرش کمانگیر 

 

 Your image is loading...

 

سیاوش کسرائی  

باصدای شاعر

 http://delawaz.blogfa.com/cat-5.aspx

 

 Your image is loading... 

برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دمسرد ؟!
آنک آنک، کلبه ای روشن
روی تپه، روبروی من
در گشودندم،
مهربانی ها نمودندم،
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود، عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغ های گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن، کار کردن
آرمیدن،
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه، آب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بام دیدن
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست 

 

 Your image is loading... 

پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه، جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه، سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامان
آشیان ها بر سرانگشتان تو جاوید
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد؛ صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان، خدمتگزار باغ آتش بود 

  

Your image is loading... 

 

روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی، روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها، فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها، عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش 

 

 Your image is loading...

 

مرزهای ملک
همچو سر حدات دامن گستر اندیشه، بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سرحد و از بارو
هیچ سینه، کینه ای در بر نمی اندوخت
هیچ دل، مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو، بی برگ
آسمان اشک ها، پر بار
گرمرو آزادگان دربند
روسپی نامردمان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
هم به دست ما، شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روز بهی در چشم
 یافتند آخر، فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه، هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی، زیر گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان، آخرین تحقیر
مرز را، پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور،
ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟ 

  

Your image is loading...

 

هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن، سپاه دوست دشت نه: دریایی از سرباز
آسمان، الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشکر ایرانیان، در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته 
  

Your image is loading...

 

خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش، سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح، آماده دیدار
مبارک باد آن جامه، که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده، که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان، در بزم
که تا کوبم به جام قلبتان، در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را، جنگ است  

  

Your image is loading...

 

درین پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش، هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا تیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز، زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش، ترا این آخرین بدرود خواهد بود
به صبح راستین سوگند
به پنهان آفتاب مهروار پاک بین سوگند
که آرش، جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را، آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می آید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو، آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان، روان زندگی تار است
 ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ، خواهم کند 

  

Your image is loading...

 

نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه ی خورشید
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب
برآ، سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو، ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید 

  

Your image is loading...

 

زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان بر همی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ ایا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی، مردانه می رفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
کودکان از بام ها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند  

  

Your image is loading...

 

آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد

بست یک دم، چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته و پی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد در غوغا.
شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش  

  

Your image is loading...

 

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند 

  

Your image is loading... 

 

آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون کلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز

سیاوش کسرایی . شنبه 23 اسفند 1337