ای که ز دیده غایبی در دل ما نشستهای
غزلی ازسعدی
ای که ز دیده غایبی
در دل ما نشستهای
حسن تو جلوه میکند
وین همه پرده بستهای
خاطر عام بردهای
خون خواص خوردهای
ما همه صید کردهای
خود ز کمند جستهای
از دگری چه حاصلم
تا ز تو مهر بگسلم
هم تو که خستهای دلم
مرهم ریش خستهای
گر به جراحت و الم
دل بشکستیم چه غم
میشنوم که دم به دم
پیش دل شکستهای
http://www.golha.co.uk/fa/programme/1117/-/205/-#.UrVVAPQW05M
چه خلاف سرزدازماکه درسرای بستی
فروغی بسطامی
چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی
کسی از خرابهٔ دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی
به قلمروی محبت در خانهای نرفتی
که به پاکیاش نرفتی و به سختیاش نبستی
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی
ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمیشناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمیپرستی
تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی
اگرت هوای تاج است به بوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی
مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی
http://www.golha.co.uk/fa/programme/1119/-/205/-#.UrQLKfQW05M
غزلی شورانگیری :
ازسعدی
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بی حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست
http://www.golha.co.uk/fa/programme/1120/-/48/-#.UrQEPfQW05M
شعری از:
هاتف اصفهانی
چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی؟
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ما که خون به دل شکسته ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی
تو که هاتف از برش این زمان، روی ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی
خواننده :محسن نامجو
ترانه سرا ( دکتررضا براهنی )
http://www.iransong.com/g.htm?id=33452
از هوش می روم
از هوش می روم
از هوش می روم
معشوق جان به بهار آغشته ی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
صبحانه ی گلوگاه پنهانی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
نهرم کنند اگر که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
از هوش می ...
از هوش می...
از هوش می...
آهو که لُخت روی سینه ی من می افتد
آهو که لُخت روی سینه ی من می اف...
آهو که لُخت روی سینه ی من می...
آهو که لُخت روی سیـ ...
آهو که لُخت روی...
آهو که لُخت...
...که لخت...
...که لُخـ...
...که لـُ...
معشوق جان به بهار آغشته ی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
از هوش می ...
از هوش می...
از هوش می...
یک روزمی که بوی شانه ی تو خواب می برد
معشوق جان به بهار آغشته ی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
از هوش می ...
از هوش می...
یک روزمی که بوی شانه ی تو خواب می برد
آواز آواز آواز من از سینه ام که بر می خیزد
می خوانم می خوانم می خوانم
تو خواندن منی
هنگامه ی منی
دیوانه ی توام
جانانه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
از هوش می ...
از هوش می...
آهو که لُخت روی سینه ی من می افتد
آهو که لُخت روی سینه ی من می اف...
آهو که لُخت روی سینه ی من می...
آهو که لُخت روی سیـ ...
آهو که لُخت روی...
آهو که لُخت...
...که لخت...
...که لُخـ...
...که لـُ...
معشوق جان به بهار آغشته ی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
معشوق جان به بهار آغشته ی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
صبحانه ی گلوگاه پنهانی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
نهرم کنند اگر که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
از هوش می ...
از هوش می...
از هوش می ...
از هوش می روم
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
مخمس شیخ بهائی
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
غزلی ازحافظ
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب میزدم
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب میزدم
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بیخواب میزدم
ساقی به صوت این غزلم کاسه میگرفت
میگفتم این سرود و می ناب میزدم
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب میزدم
زاشتیاق توجانم به لب رسیدکجائی؟
غزلی ازعراقی
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، کجایی؟
چه باشد ار رخ خوبت بدین شکسته نمایی؟
نگفتیم که: بیایم، چو جان تو به لب آید؟
ز هجر جان من اینک به لب رسید کجایی؟
منم کنون و یکی جان، بیا که بر تو فشانم
جدا مشو ز من این دم، که نیست وقت جدایی
گذشت عمر و ندیدم جمال روی تو روزی
مرا چهای؟ و ندانم که با کس دگر آیی؟
کجا نشان تو جویم؟ که در جهانت نیابم
چگونه روی تو بینم؟ که در زمانه نپایی
چه خوش بود که زمانی نظر کنی به دل من؟
دل ز غم برهانی، مرا ز غم برهایی
مرا ز لطف خود، ای دوست، ناامید مگردان
کامیدوار به کوی تو آمدم به گدایی
فتادهام چو عراقی، همیشه بر در وصلت
بود که این در بسته به لطف خود بگشایی؟
غزلی چه دانی از:
جامی
آســوده دلا حـــال دل زار چـــه دانـــی
خونخواری عشاق جگر خوار چه دانی؟
شب تا به سحر خفته به خلوتگه نازی
بــی خـــوابی آن دیــده بیــدار چه دانی
ای فاخته پرواز کنان بر سر سروی
درد دل مرغـــان گرفــتـار چه دانـی
جامی تو و جام می و مدهوشی و مستی
راه و روش مــردم هشــــیــار چـــه دانـــــی