غزلی ازسعیدسماوات!

غزل زمانه

شعری ازسعیدسماوات!

قدرتهابادام ایدئولوژی هامی آیندومیروند

ولی هنردرسینه‌ی آزادگان

جاودانه باقی میماند

نغمه درنغمه‌ی خون غلغله زدتندرشد

شدزمین رنگ دگر،رنگ زمان دیگرشد

چشم هراخترپوینده که درخون می گشت

برق خشمی زدوبرگرده‌ی شب خنجرشد

شب خودکامه که دربزم گزندش گل خون

زیررگبارجنون جوش زدوپرپرشد

بوسه برزخم پدرزدلب خونین پسر

آتش سینه‌ی گل داغ دل مادرشد

*

روی شبگیرگران ماشه‌ی خورشیدچکید

کوهی ازآتش وخون موج زدوسنگرشد

آن که چون غنچه ورق درورق خون می بست

شعله زددرشفق خون شرف خاورشد

آن دلاورکه قفس باگل خون می آراست

لبش آتش زنه آمدسخنش آذرشد

*

آتش سینه‌ی سوزان نوآراستگان

تاول تجربه آورد؛تب باورشد

وه که آن دلبردلباخته،آن فتنه‌ی سرخ

رهروان راره شبگیرزدوباورشد

شاخه‌ی عشق که درباغ زمستان میسوخت

آتش قهقهه درگل زدوبارآورشد

دلتنگی های مسیح اسماعیلی

مسیح اسماعیلی 

http://ashghebaroon.persianblog.ir/

این بارهم شعری داریم ازمسیح اسماعیلی

خودش درپی نوشتش نوشته:

کجاست حدوداین دلتنگی...؟

کدام آرش درسینه‌ام دست به چله برده‌است که شاه‌تیراین همه غم

 تاعمردارم درخاک هیچ سرزمینی آرام نخواهدگرفت...؟

دلتنگم آنچنان  که اگربینمت به کام

درهوای آن روزها

میگذرد

خلاصه‌ی خیال تمامی

ازتو

دربارش بوسه‌ی خیس

برپوست تنم

ولرزش نگاه بی امانم

درهُرم نفس های تو

غزلی ازحافظ

غزلی ازحافظ

تقدیم به دوست شاعره‌ی فرزانه ام

مسیح اسماعیلی

ساقی حدیث سروگل ولاله میرود

وین بحث باثلاله‌ی غساله میرود

می ده که نوعروس چمن حدحسن یافت

کاراین زمان زصنعت دلاله میرود

شکرشکن شوندهمه طوطیان هند

زین قندپارسی که به بنگاله میرود

طی مکان ببین وزمان درسلوک شعر

کاین طفل یک شبه ره صدساله میرود

آن چشم جادوانه‌ی عابدفریب بین

کش کاروان سحرزدنباله میرود

ازره مروبه عشوه دنیاکه این عجوز

مکاره مینشیندومحتاله میرود

بادبهارمیوزدازگلستان شاه

وزژاله باده درقدح لاله میرود

حافظ زشوق مجلس سلطان غیاث دین

غافل مشوکه کارتوازناله میرود

نازک خیالی های صائب

نازک خیالی صائب

ازهمان روزی که "پوران پیر"درکلاس ادبیاتمان بیتی خواندوگفت ازنازک خیالی های صائب است نام صائب درخاطرم ماندتا بعدهابادیدن غزلهای نابش بیشترشیفته اش شدم وحالاکه بسترم درمحاصره‌ی دیوان شاعران است دیوان اوازدیوانهای دم دست است که میخوانمش دربیداری درخواب آلودگی وحتی بین خواب وبیداری.سهراب سپهری را شاگردزرنگ مکتب اومیشناسم که سبک هندی سنتی اورادراشعارش به سبک هندی مدرن تبدیل کرد

گذشت

ازسرخُرده‌ی جان سخت دلیرانه گذشت

آفرین بادبه پروانه که مردانه گذشت

درشبستان جهان عمرگرانمایه‌ی ما

هرچه درخواب نشدصرف به افسانه گذشت

لرزه افتاده به شمع ازاثریک رنگی

باداگرتندبه خاکسترپروانه گذشت

منه انگشت به حرف من مجنون زنهار

که قلم بسته لب ازنامه‌ی پروانه گذشت

دل آزادمن وگردتعلق هیهات

بارهاسیل،تهیدست ازین خانه گذشت

عقده ای نیست که آسان نکندهمواری

رشته‌ی بی گره ازسبحه‌ی صددانه گذشت

شودآغوش لحددامن مادربه کسی

که یتیمانه به سربرد وغریبانه گذشت

گرد ِکلفت همه جاهست بجزعالم آب

خنک آن عمرکه درگریه‌ی مستانه گذشت

عقل ازآب وگل تقلید نیاورد بیرون

عشق اول قدم ازکعبه وبنخانه گذشت

یکدم ازخلوت اندیشه نیامدبیرون

عمرصائب همه درسیر پریخانه گذشت