شطک زده است باصدای شاعر حسین منزوی وآواز همایون شجریان

Your image is loading...


غزلی ازحسین منزوی


شطک زده‌است


باصدای شاعر وصدای همایون شجریان


http://www.iransong.com/g.htm?id=61092


http://www.iransong.com/g.htm?id=88173


شطک زده‌است به خورشید، خون‌ِ بسیاران‌


بر آسمان که شنیده‌است از زمین باران‌؟


هرآنچه هست‌، به جز کُند و بند، خواهدسوخت‌


ز آتشی که گرفته‌است در گرفتاران‌


ز شعر و زمزمه‌، شوری چنان نمی‌شنوند


که رطل‌های گران‌تر کشند میخواران‌


دریده‌شد گلوی نی‌زنان عشق‌نواز


به نیزه‌ها که بریدندشان ز نیزاران‌


زُباله‌های بلا می‌برند جوی به جوی‌


مگو که آینة جاری‌اند جوباران‌


نسیم نیست‌، نه‌! بیم است‌، بیم‌ِ دار شدن‌


که لرزه می‌فکند بر تن سپیداران‌


سراب امن و امان است این‌، نه امن و امان‌


که ره زده‌است فریبش به باورِ یاران‌


کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش‌


در آبگینه حصاری شوند هشیاران‌؟


چو چاه‌ِ ریخته آوار می‌شوم بر خویش‌


که شب رسیده و ویران‌ترند بیماران‌


زبان به رقص درآورده چندش‌آور و سرخ‌


پُر است چنبرِ کابوس‌هایم از ماران‌


برای من سخن از «من‌» مگو به دلجویی‌


مگیر آینه در پیش خویش بیزاران‌


اگرچه عشق‌ِ تو باری است بردنی‌، امّا


به غبطه می‌نگرم در صف سبکباران‌


چونی بی من (مولانا)

Your image is loading...


چونی بی من


یک رباعی از مولانا


باآواز خوش همایون شجزیان

ای همدم روزگار چونی بی من؟

ای مونس و غمگسار چونی بی من؟

من با رخ چون خزان خرابم بی تو

تو با رخ چون بهار چونی بی من؟


http://www.iransong.com/g.htm?id=88172


ای همدم روزگار چونی بی من؟ ای مونس و غمگسار


 چونی بی من ؟


من با رخ چون خزان زردم بی تو، تو با رخ چون بهار


 چونی بی من؟


ای زندگی تن و توانم همه تو،


جانی و دلی ای دل و جانم همه تو 


تو هستی من شدی از آنی همه من ،


من نیست شدم در تو از آنم همه تو


ای همدم روزگار چونی بی من؟ ای مونس و غمگسار


 چونی بی من ؟


من با رخ چون خزان زردم بی تو، تو با رخ چون بهار


 چونی بی من؟


عشقت به دلم درآمد و شاد برفت،


باز آمدو رخت خویش بنهاد برفت


گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین ،


بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت


ای همدم روزگار چونی بی من؟ ای مونس و غمگسار


 چونی بی من ؟


من با رخ چون خزان زردم بی تو، تو با رخ چون بهار


 چونی بی من؟


ای در دل من میل و تمنا همه تو ،


 وندر سر من مایه سودا همه تو


هرچند به روزگار در مینگرم ،


امروز همه تویی امروز همه تویی و فردا همه تو...


ای همدم روزگار چونی بی من؟ ای مونس و غمگسار


چونی بی من ؟


من با رخ چون خزان زردم بی تو، تو با رخ چون بهار


چونی بی من؟


http://www.iransong.com/g.htm?id=88172

من آبروی عشقم(نصرت رحمانی)

Your image is loading...


نصرت رحمانی


http://parand.se/?p=1827#more-1827


من آبروی عشقم



سروده و صدا: نصرت رحمانی


از مجموعه «پیاله دور دگر زد


موسیقی: مجید انتظامی


کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان


۱۳۵۶


لیلی!


چشمت خراج ظلمت شب را


از شاعران شرق، ـ


طلب می‌کُند


من آبروی عشقم


هشدار . . . تا به خاک نریزی


پُر کُن پیاله را


آرام‌تر بخوان


آواز فاصله‌های نگاه را


در باغ‌کوچه‌های فرصت و میعاد.


لیلی


بگشای بند موی و بیفشان


شب را میان شب


با من بدار حوصله اما نه با عتاب


رمز شبان درد،


شعر من است


گفتی


گُل در میان دستت می‌پژمرد


گفتم که


ـ خواب،


در چشم‌هایمان به شهادت رسیده است


گفتی که


خوب‌ترینی؛


آری . . .، خو‌ب‌ام


آرامگاه حافظ‌م


شعر ترم،

تاج سه‌ترک عرفانم


درویشم،


خاکم


آینه‌دار رابطه‌ام، بنشین


بنشین، کنار حادثه بنشین


یاد مرا به حافظه بسپار


اما


نام مرا،


بر لب مبند که مسموم می‌شوی


من داغ دیده‌ام!


لیلی


از جای پای تو،


بر آستانه‌ی درگاه خوابگاه،


بوی فرار می‌آید


آتش مزن به سینه‌ی بستر


با عطر پیکر برهنه‌ی سبزت


پُر کُن پیاله را


با من بگو در خواب‌های پریشان چه دیده‌ای


که خواب را به شهادت رسانده‌اند در دیدگانِ ما


وانگه حرامیان در گود شب‌گرفته‌ی چشمت


با تیغ‌های آخته سنگر گرفته‌اند


دروازه‌های شهر مدینه آغوش بسته‌اند


آغوش باز کُن


از چهارراه خواب گذر کُن


بگذار و بگذریم زین خیل خفتگان


دست مرا بگیر تا بسرایم


در دست‌های من ـ


بال کبوتریست!


لیلی


من آبروی عاشقان جهانم


هشدار . . .، تا به خاک نریزی


من پاسدار حرمت دردم


ـ چشمت خراج می‌طلبد؟


آنک خراج:


لیلی


وقتی که پاک می‌کُنی خط چشمت را


دیوارهای این شب سنگین را


درهم شکسته، آه . . .، که بیداد می‌کُنی


وقتی که پاک می‌کُنی خط چشمت را


در باغ‌های سبز تنت، شب را ـ


آزاد می‌کُنی


لیلی


بی‌مرز باش


دیوار را، ‌ویران کن،


خط را به حال خویش رها کُن،


بی‌‌خط با


با من بیا . . .، همیشه‌ترین باش!!


بارید شب


بارش سیل اشک‌ها شکست،


خط سیاه دایره‌ی شب را!


خط پاک شد


گُل در میان دستم پرپر زد و فسرد


درهم دوید خط


ویران شد!


لیلی


بی‌خط و خال باش


با من بیا که خوب‌ترینم


با من که آبروی عشقم


با من که شعرم . . ، شعرم . . ، شعرم


وای


در من وضو بگیر


سجاده‌ام، بایست کنارم


رو کُن به من که قبله‌ی عشاق‌ام


وآنگه نماز را،


با بوسه‌ای بلند، قامت ببند!


لیلی


با من بودن خوب است،


من می‌سرایمت


قصیده ی پندرری به لهجه ی خراسانیاز:ملک الشعرای بهار

Your image is loading...


اشعارمحلی



قصیده ی پندری



ملک الشعرای بهار


اِمْشَوْ دَرِ بِهشتِ خُدا وٰایَهُ پِنْدَرِیٖ


ماهر عروس منن شو آرایه‌ پندری


او زهره گَه مِگی خَطِرَیْ ماهِرَه مِخَهْ


وَاز مُوشْتِری بزهره خَطِرْ خوایَهْ پِنْدَری


ماه تِمُوم‌، یوسفَ وُ زهره کنج ابر


از پُوشتِ پرده چشم زلیخایَهْ پِنْدَرِی


چُخْدِ فِلک مثال بساط جواهری


پُوْر از جواهِرَه‌، ته دِریایَه‌ْ پِنْدَرِی


یا وَخْتِ صُحْبِ‌، رویِ چمن واوُ نیمه‌وا


سیصد هزار نرگس شهلایَهْ پِنْدَرِی


اَیْ بُرِّ زر وِرَقْ که بِزِی چُخْدِ آسمون


چِسْبُنْده‌اَن‌ْ، بِرِی خَطِرِ مایَهْ پِنْدَرِی


چِسْبُنْدَه قُشْدِلی به کَغَذْباذِشْ آسمون


ور کهکشونش دُنْبَلَه پیدایَهْ پِنْدَرِی


سه خواهرون کشیده به پیش‌جدی قطار


سه چوچه دَنْبَلَهْ سرِ بابایَهْ پِنْدَرِی


گُسبَندِگر ‌نِگا بفلک‌، چهره با گُذَل


میدون شاخ جنگی و دعوایَهْ پِنْدَرِی


جوزا گیریفته گورَنَه افتاده پوشت گو


بومب فلک مثال گورگایه پندری


خرچنـگ کرده خف که بچسبه بِگُند او


ایساخ که پوشت لمبر جوزایه پندری


اُ‌و شیرِ گَز نگـا مِخَه گُندُم چرا کنه


نزدیک‌ خوشه وِسْتَدَه‌، چار وایَهْ پِنْدَرِی


عقرب نشسته پوشت ترازوی ظالمی


یا چالدار و شاطر و نونوایه پندری


نیمسب‌، نِصب تَن اَدِمَه‌ی تیرکمون بدست


نصب دیگش به عسب معینایه‌پندری


اُ‌و بوز‌غَلَر نگا، مِزِنَه ور بپیش چا


ازتوشنگی و، دل بته چایه پندری


ماهی به بوز مِگَه که اگر اَو مِخَی بُدُم


بوزپوز مگردنه که اُ‌وت لایه پندری


ای خیمگای شو بَزِیَ و ای عَرُسچه‌هاش


حکم عرسچه‌های مقوایه پندری


اینا همش‌ درغگنی و پوچ ای رفیق


از پوچ و از درغ چه تمنایه پندری


نزدیک‌اگر بری تو مبینی که هیچه نیست


اوکه ز دورگنبد مینایه پنده‌ری


از بس شنیده گوش توکلپتره و جفنگ


بالای آسمون خنه شایه پنده‌ری


هستک خدا مثال یکی پادشای پیر


آه‌رکش دمین عالم بام‌فه پنده‌ری


بالایِ آسمون تو مِگی عَرشَه و خدا


بالای عرش یکتنه ور پایه پندری


تو پندری خدا بمثال فریشتهٔه


یا نه مثال مزدم دنیایه پندری


هرجاکه را مره آدماش با خدش مرن


دیوون ختش چو حیطه مصفایه پندری


شُو تا سحر مُخُسبَه و از صُحب تا بِه شُو


مشغول جنب وجوش وپقلابه‌پتذری


هر روز دِ مینِ حُولی بیرونیَه مِگی


هر شو دمین حولی سیوایه پندری


لاپرت بنده هاره بزش هر سعت مدن


لاپرت‌ها دمین پکتهایه پندری


فم‌برت هاژه هی مخنه هی حکم مده


حکمش د حق ما و تو مجرایه ‌پندری


هرکس که مومنه به بهشتش متپثن


اونجه اجیل مجتهدا رایه پند‌ری


هرکس که کافر بجهندم مره یقین


اونجه بری مو و تو درش وایه ه‌پندری


یک بنده ر مکوشه یکی ر مزاینه


قِصّابَه العیاذم و ما مایَه پِندَ‌رِی


آجاش دلش نسخته بذی مردم فقیر


او دشمنِ فقیر و مِقیرایَه پِندَرِی


رزق خلایقاره د صندق قیم منه


بخشیدنش بخلق به دلخوایه پندری


از عاقلا مِگیرَه مِبَخشه به جاهلا


از بیخ عدوی مردم دانایه پندری


دانا بِرِی دو پول دَرِ دِکّون مَعَطّلِه


احمق نشسته مین‌ اتل‌، شایه پنده‌ری


نون و دِراغ و هِندَوَنهٔ کَغ اگر نبود


درویش‌ پیش زن بچه رسوایه پندری


اخکوک و نون کنجل وزردک اگررسید


کارگر دمین کرخنه آقای پندری


مردم به‌عیدآلیش مکثن رخت ورخت ما


آلیش نرفته‌، پست تن مایه پندری


خرکس برو که یک بیک کار خرکسا


امروزشا نمونهٔ فردایه پندری


با کیسن خلی‌ امدن ما بذی بساط


تنها بری‌ نگا و تماشایه ‌پندری


فرخ اگر جواب کنه ای قصیده ره


با ما هنز مثال قدیم وایه پند‌ری


ما یک کِلیمه گفتم از اسرار و گپ تموم


کار خدا بهار معمایه پندری


http://www.javanemrooz.com/music/player.aspx?ID=1352

شش شعر از یکصد و یک شعر شفیعی کدکنی

Your image is loading...

شعر ی از یکصد و یک شعر 

شفیعی کدکنی

نیروی بیکران زمین


همچون درخت نیمه ی اسفند


افراشتن بلندوسرافراز


بادست خود درقش یقین را


دربازوان خویش نهفتن


همچون درخت نیمه ی اسفند


نیروی بیکران زمین را



مهرت ازخاطرم ای دوست بدرخواهم کرد

Your image is loading...



مهرت ازخاطرم ای دوست بدرخواهم کرد


دانش بزرگیا


مهرت ازخاطرم ای دوست بدرخواهم کرد


جان نثارقدم یاردگرخواهم کرد


شب هجران توباناله به سرشد همه عمر


بعدازین نیز همین گونه به سرخواهم کرد


دل ودین ازکف من _مهرسیه چشمان برد


دگرازچشم سیاه تو حذرخواهم کرد


یک زمان همقدم باد صبا خواهم شد


عالمی را زجفای تو خبرخواهم کرد


گرنظربازنگیری زمن ای یارعزیز


ازهمه کون ومکان صرفنظر خواهم کرد


همچو دانش به مددکاری چشم ترخویش


آخراندردل سنگ تو اثر خواهم کرد

چرا رفتی، چرا؟- من بی قرارم

Your image is loading...



چرا رفتی، چرا؟- من بی قرارم


تقدیم به بانو ناهید حیدری


همایون شجریان / تهمورس پورناظری / سیمین بهبهانی

 

چرا رفتی، چرا؟- من بی قرارم


به سر، سودای آغوش تو دارم


نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟


ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟


نه هنگام گل و فصل بهارست؟


نه عاشق در بهاران بی قرارست؟


نگفتم با لبان بسته ی خویش


به تو راز درون خسته ی خویش؟


خروش از چشم من نشنید گوشت؟


نیاورد از خروشم در خروشت؟


اگر جانت ز جانم آگهی داشت


چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟


کنار خانه ی ما کوهسارست


ز دیدار رقیبان برکنارست


چو شمع مهر خاموشی گزیند


شب اندر وی به آرامی نشیند


ز ماه و پرتو سیمینه ی او


حریری اوفتد بر سینه ی او


نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست


پر از عطر شقایق های خودروست


بیا با هم شبی آنجا سرآریم


دمار از جان دوری ها برآریم


خیالت گرچه عمری یار من بود


امیدت گرچه در پندار من بود


بیا امشب شرابی دیگرم ده


ز مینای حقیقت ساغرم ده


دل دیوانه را دیوانه تر کن


مرا از هر دو عالم بی خبر کن


بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست


پی ِ فرداش فردای دگر نیست


بیا... اما نه، خوبان خود پرستند


به بندِ مهر، کمتر پای بستند


اگر یک دم شرابی می چشانند


خمارآلوده عمری می نشانند


درین شهر آزمودم من بسی را


ندیدم باوفا زآنان کسی را


تو هم هر چند مهر بی غروبی


به بی مهری گواهت این که خوبی


گذشتم من ز سودای وصالت


مرا تنها رها کن با خیالت

 

http://www.iransong.com/g.htm?id=88167

به مکناسبت درگذشت باستانی پاریزی

Your image is loading...



به مناسبت درگذشت بزرگ مردعرصه تاریخ وادب


استاد باستانی پاریزی


ایکاش همچنانکه صدها سال پیش رودکی دررثای


شهیدبلخی چگامه ی زیرراسرودامروز مردی


همسنگ رودکی درمرگ استاد


چنین شعری میسرود


از شمار دو چشم یک تن کم


وز شمار خرد هزاران بیش


چگامه ی رودکی دررثای شهید بلخی


کاروان شهید رفت از پیش


وآن ما رفته گیر و می‌اندیش


از شمار دو چشم یک تن کم


وز شمار خرد هزاران بیش


توشهٔ جان خویش ازو بربای


پیش کایدت مرگ پای آگیش


آن چه با رنج یافتیش و به ذل


تو به آسانی از گزافه مدیش


خویش بیگانه گردد از پی سود


خواهی آن روز؟ مزد کمتر دیش


گرگ را کی رسد ملامت شاة


باز را کی رسد نهیب شخیش