بندگی در کار نیست

Your image is loading...


شعر بندگی در کار نیست


ابوالقاسم لاهوتی


 

زندگی آخر سر آید، بندگی در کار نیست


بندگی گر شرط باشد، زندگی در کار نیست


گر فشار دشمنان آبت کند، مسکین مشو


مرد باش ای خسته دل، شرمندگی در کار نیست


با حقارت گر ببارد بر سرت باران دُر


آسمان را گو برو، بارندگی در کار نیست


گر که با وابستگی دارای این دنیا شوی


دورش افکن، این چنین دارندگی در کار نیست


زندگی آزادی انسان و استقلال اوست


بهر آزادی جدل کن، بندگی در کار نیست

پایان شب سخنسرائی

 Your image is loading...


پایان شب سخن سرائی

شعری از:جلال همائی

پایان شب سخن سرایی

می‌گفت ز سوز دل همایی

فریاد کزین رباط کهگل

جان می‌کنم و نمی‌کنم دل

مرگ آخته تیغ بر گلویم

من مست هوا و آرزویم

روزم سپری شده است و سودا

امروز دهد نوید فردا

مانده است دمی و آرزوساز

من وعده سال می‌دهم باز

آزرده تنی فسرده جانی

در پوست کشیده استخوانی

در حنجره‌ام به تنگ انفاس

از فربهیم نشانه آماس

با دست نوان و پای خسته

بار سفر فراق بسته

نه طاقت رفتن و نه خفتن

نه حال شنیدن و نه گفتن

جز وهم محال پرورم نیست

می‌میرم و مرگ باورم نیست

زودا که کنم به خواب سنگین

تن جامه ز خون سینه رنگین

از بعد شنید و گفت بسیار

خاموشی بایدم به ناچار

در خوابگه عدم برندم

لب تا ابد از سخن ببندم

زین دود و غبار تیره خاک

غسل و کفنم مگر کند پاک

 

ای دخترکان نازپرور

ای در صدف زمانه گوهر

زنهار به مرگ من ممویید

جز ذکر و دعای حق مگویید

از من به بهشت دور باشید

گر چهره به ماتمم خراشید

این چیست فغان و بانک و فریاد

چون طایری از قفس شد آزاد

من مرغ سرادق الستم

از بند طلسم جسم رستم

کردم سفری ز دار فانی

رفتم به سرای جاودانی

مرگ است حیات تازه در نقل

از مسکن حس به مأمن عقل

اوصیکم ایها الذراری

در محنت و رنج بردباری

چون دست به کار حق نداریم

باید ره بندگی سپاریم

آنجا که قضای حق دهد بیم

کو چاره به جز رضا و تسلیم

باید به قضای حق رضا داد

تن را به قضای مامضی داد

پند پدرانه‌ام نیوشید

در کار رضای حق بکوشید

 

ای میوه باغ زندگانی

ای نوگل گلشن جوانی

دین ورز و به کار معرفت کوش

این پند ز خیرخواه بنیوش

در خدمت خلق باش یکسان

از کس مطلب جزای احسان

آن را که سعادت است یارش

بخشایش و بخشش است کارش

باید که فزون ز قدر سینه

نه مهر بود تو را نه کینه

آنجا که سه خواهرید همکار

کس را مدهید در درون بار

باشید چنان به راز دمساز

کز پرده برون نیوفتد راز

گریید به خویش یا بخندید

در بر رخ اجنبی ببندید

باشد شرری ز دوزخ جهل

واگفتن راز پیش نااهل

بیگانه که محرم شما نیست

جز در پی مال و ملک ما نیست

خصمی است که طرح دوستی ساخت

تابین شما خلاف انداخت

آن دیو رجیم شوم بدخواه

رانیده ز خود، نعوذ بالله

دلتان ز عواء سگ نلرزد

دنیا به بهای دین نیرزد

از مادرتان نگاهداری

باشد در گنج رستگاری

 

در مذهب حق رضای مادر

با طاعت حق بود برابر

آن را که سعادت است و ادراک

در خدمت مادر است چالاک

و آنان که مرا نواده باشند

از بطن شریف زاده باشند

پند پدرانه نوش سازند

آویزه گوش هوش سازند

چشم از شهوات تن بپوشند

در علم و عمل همی بکوشند

دنیا و هر آن چه جاه و مال است

رنج دل و آفت کمال است

زنهار حذر کنند زنهار

از آدمیان آدمی‌خوار

آن را که به دوستی زند لاف

پالوده کنند صاف و ناصاف

باشند بر او فتاده غمخوار

هرگز ندهند بر کس آزار

با یکدیگر اندرین زمانه

باشند به دوستی یگانه

از حقد و حسد نفور باشند

وز هم چشمی به دور باشند

گر زانکه خلاف پیش گیرند

نوشی بدهند و نیش گیرند

چون صافی خویش گشت تیره

بیگانه شود به هر دو چیره

ور زانکه دهند پشت بر پشت

بر خصم شوند آهنین مشت

زیب سخنم کنم تمامی

تضمین سه بیت از نظامی:

«غافل منشین نه وقت بازی است

وقت هنر است و سرفرازی

دانش طلب و بزرگی آموز

تا به نگرند روزت از روز

چون شیر به خود سپه شکن باش

فرزند خصال خویشتن باش»

ای تازه نهالهای باغم

ای در شب زندگانی چراغم

اَهْدَیتُ لَکُم مِنَ‌الوَصایا

نَصْحاًً هُوَ اَفضَلُ الْهَدایا

از من به شما درود باشد

وین نظم به یادبود باشد

در سال هزار و چارصد بود

کاین گوهر نظم را سنا سود

زان پیش که همه ببایدم بست

آن به به دعا برآورم دست

حق در دو جهان پناهتان باد

برخیز و صلاح راهتان باد

 

 

 

باشید مدام در سه نعمت

امنیت و عزت و سلامت

ای بار خدای صنع‌آرای

بر بنده کمترین ببخشای

راهی نبود در رجا را

جز مهر علی و آل ما را

با دست تهی و شرمساری

دارم ز تو چشم رستگاری

هر چند که غرقه گناهم

بادا کرم تو عذر خواهم

در خاتمت ای خدای منان

در من بنگر به چشم احسان