جشن چهارشنبه سوری
جشن بزرگ وفرح بخش چهارشنبه سوری
برهمه ی دوستداران شادی وعشق وآزادی
مبارک باد
ترانه ی چهارشنبه سوری
خواننده:گیتی
http://www.4shared.com/get/QhqL3jkB/Giti4shanbeh_sori.html
آخرین جرعه ی این جام تهی راتوبنوش
فریدون مشیری
همه میپرسند:
چیست در زمزمۀ مبهم آب؟
چیست در همهمۀ دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بیحاصل موج؟
چیست در خندۀ جام؟
که تو چندین ساعت،
مات و مبهوت به آن مینگری!؟
ـ نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
من به این جمله نمیاندیشم.
من مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینۀ کوه،
صحبت چلچلهها را با صبح،
نبض پایندۀ هستی را در گندمزار،
گردش رنگ و طراوت را در گونۀ گل،
همه را میشنوم
میبینم.
من به این جمله نمیاندیشم!
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو میاندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان!
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان!
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!
تو بخواه
پاسخ چلچلهها را، تو بگو!
قصۀ ابر هوا را، تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش،
من همین یک نفس از جرعۀ جانم باقیست،
آخرین جرعۀ این جام تهی را تو بنوش!
فریدون مشیری
از مجموعۀ «بهار را باور کن»
وحالا آنرااززبان شاعربشنوید
http://www.parand.se/tr-moshiri-akharin-joreh.htm
بشکنم
باز آمدم چون عیـد نو، تا قُفــــــل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خواررا، چنگال ودندان بشکنم
هفت اختربی آب را،کاین خاکیان رامی خورند
هم آب بر آتش زنم ،هم بادههاشــــــــان بشکنم
از شاه بیآغـــاز من ، پران شدم چون باز من
تا جغد طوطیخواررا، دردیر ویــــران بشکنم
زآغاز عهدی کردهام ،کاین جان فـــدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان، گرعهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم ،شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان ، در پیش سلطان بشکنم
روزی دو٬باغ طاغیان ،گرسبـزبینی غم مخور
چـون اصلهای بیخشان، از راه پنـــهان بشکنم
من نـشکنم جـزجـوررا٬ یا ظـــالم بد غــور را
گـر ذره ای دارد نمـک، گـبـرم اگـر آن بشکنم
هر جـا یکـی گویـی بود، چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد، در زخم چوگان بشکنم
گشتـم مقیــــم بزم او٬ چون لطــــف دیدم عزم او
گشتم حقیــــــــر راه او، تا ساق شیـطان بشکنم
چون درکف سلطان شدم، یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی ، می دان که میــزان بشکنم
چون من خراب ومست را، در خانه خودره دهی
پس تو ندانی اینقدر، کین بشــــکنم٬ آن بشــــکنم
گر پاسبان گوید که هی ، بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشــد ، من دست دربان بشکنم
امروز سرمست آمدم، تا دیــــــر را ویران کنم
گرز فریدونی کشــم ،ضحّــــاک را سر بشکنم
این بار سرمست آمدم ، تا جام و ساغر بشکنم
ساقی ومطرب هردو را، من کاسه سر بشکنم
گر کژ بسویم بنگرد گـــــــوش فلک را بر کنم
گر طعنه بر جــــــــــانم زند دندان اختر بشکنم
چون رو به معراج آورم ازهفت کشوربگذرم
چون پای برگردون نهم نه چرخ و چنبربشکنم
گر محتسب جوید مـــــرا تا در رهی کوبد مرا
من دست وپایش درزمان با فرق ودندان بشکنم
ادامه مطلب ...
بهارانه سرای بزرگ :
زنده یاد فریدون مشیری
روزگارغریبی است نازنین
باصدای شاعر
http://www.parand.se/tr-bonbast.htm
ادامه مطلب ...چراغی از پس نیزار :
نادر نادر پور
تو آن پرنده ی رنگین آسمان بودی
که از دیار غریب آمدی به لانه ی من
چو موج باد که در پرده ی حریر افتد
طنین بال تو پیچید در ترانه ی من
پرت ز نور گریزان صبح ،گلگون بود
تنت حرارت خورشید و بوی باران داشت
چو از تو مژده ی دیدار آفتاب شنید
ترا شناختم ای مرغ بیشه های غریب
به گاه رفتنت ، ای میهمان بی غم من
غم گریز تو نازم ، که همچو شعله ی پاک
ملال دوریت ای پر کشیده از دل من
به من طریقه ی تنها گریستن آموخت
خموش ماندم و منقار زیر پر بردم
چو تاج کاج ، طلایی شد از طلایه ی صبح
پناه سوی درختان دورتر بردم
ولی چه سود ، که چون پرتوی گذر کردی
چه شد که دیر درین اشیان نپاییدی
چه شد که زود ازین آسمان سفر کردی
دلم تپید و به خود وعده ی رهایی داد
چراغی از پس نیزار آسمان تابید
که آشیان مرا رنگ روشنایی داد
نسیم بال تو عطر گل ارمغانم کرد
که ره چو باد به گنجینه ی بهاران داشت
مرا در آتش سوزنده ، زیستن آموختبهارغم انگیز
(شعری ازهوشنگ ابتهاج)
اشکی در گذرگاه تاریخ
شعری ازفریدون مشیری
از همان روزی که دست حضرت «قابیل»
گشت آلوده به خون حضرت «هابیل»
از همان روزی که فرزندان «آدم»
صدر پیغامآورانِ حضرتِ باریتعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند
آدمیت مرده بود.
بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت.
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ... ابلهی است
صحبت از «موسی»و «عیسی»و «محمد» نابجاست
قرن «موسی چمبه» هاست
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای، جنگل را بیابان میکنند
دست خونآلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفت وگو از مرگ انسانیت است.
خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی
شاعرش رانمی شناسم
شاعرش توسط پارسای عزیزشناخته شد
ژانوس عزیز سلام
این شعر از محمد علی بهمنی است
محمدعلی بهمنی در فروردین سال ١٣٢١ در شهر دزفول به دنیا آمد. شعر بهمنی نیز البته شاید با خود او متولد شده باشد، گرچه بسیاری بر این عقیده اند که او غزلهایش را وامدار سبک و سیاق نیماست. نخستین شعر از او در سال ١٣٣٠، یعنی زمانی که او تنها ٩ سال داشت، به چاپ رسید...
محمدعلی بهمنی در سال ١٣٧٨ موفق به دریافت تندیس خورشید مهر به عنوان برترین غزلسرای ایران گردید. برخی از مجموعه اشعار وی عبارتند از: باغ لال (١٣۵٠)، در بی وزنی (١٣۵١)، عامیانه ها (١٣۵۵)، گیسو، کلاه، کفتر (١٣۵۶)، گاهی دلم برای خودم تنگ میشود (١٣۶٩)، غزل (١٣٧٧)، عشق است (١٣٧٨)، شاعر شنیدنی است (١٣٧٧)، نیستان (١٣٧٩)، این خانه واژه های نسوزی دارد (١٣٨٢)، کاسه آب دیوژن، امانم بده (١٣٨٠).
زمانه وار اگر می پسندیم کر و لال
به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال
مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست
که دوست جان کلام من است در همه حال
قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال
تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم
بشوق توست که تکرار می شود هر سال
ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال
مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال
خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی
بگو رسیده بیفتم به دامنت ? یا کال ؟
اگر چه نیستم آری بلور بارفتن
مرا ولی مشکن گاه قیمتی ست سفال
بیا عبور کن از این پل تماشایی
به بین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال
ببین بجز تو که پامال دره ات شده ام
کدام قله نشین را نکرده ام پامال
تو کیستی ؟ که سفرکردن از هوایت را
نمی توانم حتی به بالهای خیال
شعری از:
اصلاحیه
شعری ازفریبا شش بلوکی
قبلا این شعررابه نام سیمین بهبهانی
درج کرده بودم که باآگاهی ازکامنت آقای شیرمحمدی و
خودشاعروتعدادزیادی ازدوستان دیگر
با عذرخواهی ازایشان آن راتصحیح میکنم
این شعر متعلق است به فریبا شش بلوکی از کتاب شبانه به نام زنی را
http://fariba-sheshboluki.com/shabane/zanira.htm
چنانچه در سایت تبیان هم آورده شده است
http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=132974
فریباشش بلوکی
دوست محترم :
این شعر به اشتباه به نام سیمین در اینترنت پرشده است.
شاعر این اثر زیبا فریبا شش بلوکی می باشد
که در سال83 از مجموعه شعر شبانه به چاپ رسیده است.
امید است با درج صحیح نام شاعر , حق خود را به پدید آورنده این اثر ادا نماییم.
نه سیمین شایسته این است که اثر دیگری به نامش بیان شود و نه ما شایسته آنیم که حقی را از پدید آورنده این اثر زیبا بستانیم.
امیدواریم که کثرت مطلبی نا درست ما را به اشتباه نیاندازد.
-------
شناسنامه کتاب شبانه در فیپا و کتابخانه ملی:
سرشناسه : شش بلوکی، فریبا
عنوان و نام پدیدآور : شبانه/ فریبا شش بلوکی
مشخصات نشر : کرج: جام گل، ۱۳۸۳.
مشخصات ظاهری : ص ۹۳
فروست : (سلسله انتشارات جام گل؛ ۱۳. شعر معاصر۱)
شابک : ۱۱۰۰۰ریال ؛ ۱۱۰۰۰ریال
وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی
موضوع : شعر فارسی -- قرن ۱۴
رده بندی کنگره : PIR۸۱۲۳/ش۲ش۲ ۱۳۸۳
رده بندی دیویی : ۱فا۸/۶۲ش۴۸۵ش
شماره کتابشناسی ملی : م۸۳-۹۰۰۶
-------
با تشکر
آقای شیرمحمدی
زنی...
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
زنی رامیشناسم من
نگاه سرد زندانبان!
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه!
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است!
زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده!
زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
...زنی را می شناسم من
زنی را می شناسم من
ادامه مطلب ...گلی از گلی
شعری ازعمادخراسانی
دی ز جا بر خاست آن طاووس مست
آنکه در زلفش هزاران دل شکست
آنکه باشد صد دلش در یک کمند
آه از آن زیبا کمند بند بند
حق به حسن او خدایی کرده است
راستی قدرت نمایی کرده است
کی دگر آرام ،بتوانم نشست
بعد دیدارش من زیبا پرست
دل که صیدش کرده بود ابروی او
شب نشینی کرد با گیسوی او
با چنین دامی که دارد آن صنم
کافرم گر فکر آزادی کنم
این چنین زیبا گلی از ناز مست
آمد و بودش گل سرخی به دست
داد آن گل را و هوش از من ربود
آتشم زد گوئیا در تاروپود
غمزه ای از نرگس بیمار کرد
وزتبسم عشوه ای در کار کرد
یعنی ای سرگشته ابروی من
بشنواز این گل همه شب ، بوی من
یعنی ای بی دل که مست ما شدی
عاشق وسرگشته و رسوا شدی
دل به رنگ و بوی این گل شاد کن
بر گلم بنگر زرویم یاد کن