آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
هوشنگ ابتهاج
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ بر این خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
هم نوای دل من بود به تنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت
ستیزبادباگوشه های روسری
شعری ازبانو نرگس سوری
ستیزبادباگوشه های روسری
بالارفتن ازتپه ودیدارمیان دوتپش
ولذت چه محجوب بود به زیرچادرشک
زیرلب میگفت دست درازی موقوف
باعبوری ازحیرت سنگ وگیاه
رفتن ورفتن تاسایه ی کاج
ونشستن دربهت ونگاه
ناخنکهای لذت چه نوازشهاکردتن تشنه ی شرم را
بلعیدلحظه های شیرین تماشارا
(سانسور) ،نبض ثانیه هارا تندتر تپانید
وزمان ب قلب وداع رسید
بادفراق وزیدن گرفت
باران بدرودجاری گشت
وچتررفتن بازشد
تاسیان
ه . ا . سایه
مرگ روز
می رفت آفتاب و به دنبال می کشید
دامن ز دست کشته خود ، روز نیمه جان
خونین فتاده روز از آن تیغ خون فشان
در خاک می تپید و پی یار می خزید
خندید آفتاب که « این اشک و آه چیست ؟
خوش باش روز غمزده ! هنگام رفتن است
چون من بخند خرم و خوش ، این چه شیون است
!» ما هر دو می رویم دگر جای شکوه نیست
نالید روز خسته که « ای پادشاه نور !
شادی از آن توست نه از آن من ، بلی
ما هر دو می رویم ازین رهگذر ، ولی
تو می روی به حجله ومن می روم به گور . »
پای سرو بوستانی در گلست
سعدی:
پای سرو بوستانی در گلست
سرو ما را پای معنی در دلست
هر که چشمش بر چنان روی اوفتاد
طالعش میمون و فالش مقبلست
نیکخواهانم نصیحت می کنند
خشت بر دریا زدن بی حاصلست
ای برادر ما به گرداب اندریم
وان که شنعت می زند بر ساحلست
شوق را بر صبر قوت غالبست
عقل را با عشق دعوی باطلست
نسبت عاشق به غفلت می کنند
وان که معشوقی ندارد غافلست
دیده باشی تشنه مستعجل به آب
جان به جانان همچنان مستعجلست
بذل جاه و مال و ترک نام و ننگ
در طریق عشق اول منزلست
گر بمیرد طالبی دربند دوست
سهل باشد زندگانی مشکلست
عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست
جان بیاساید که جانان قاتلست
سعدیا نزدیک رای عاشقان
خلق مجنونند و مجنون عاقلست
https://www.youtube.com/watch?v=ID57cn_usSg
مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین
دیوان شمس
مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین
نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین
مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی
فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین
ای ز تو شاد جان من بیتو مباد جان من
دل به تو داد جان من با غم توست همنشین
تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر
این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین
چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون
خانه چو گور می شود خانگیان همه حزین
سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو
کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین
تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم
شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین
من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی
ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین
عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان
کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین
مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد
عشق تو را رسول شد او است نکال هر زمین
در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر
نیست ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین
https://www.youtube.com/watch?v=LmlAlQzFh3k
مهره توان برد، مار اگر بگذارد
فروغی بسطامی
مهره توان برد، مار اگر بگذارد
غنچه توان چید، خار اگر بگذارد
با همه حسرت خوشم به گوشه چشمی
چشم بد روزگار اگر بگذار
کام توان یافتن ز نرگس مستش
یک نفسم هوشیار اگر بگذار
سر خوشم از دور جام و گردش ساقی
گردش لیل و نهار اگر بگذار
فصل گل از باده توبه داده مرا شیخ
غیرت باد بهار اگر بگذار
بوسه توان زد بر آن دهان شکرخند
گریه بی اختیار اگر بگذار
پرده توانم کشید از آن رخ زیبا
کشمکش پرده دار اگر بگذارد
بر سر آنم که در کمند نیفتم
بازوی آن شهسوار اگر بگذارد
وانگذارم به هیچ کس دل خود را
غمزه آن دل شکار اگر بگذارد
دست نیابد کسی به خاطر جمعم
زلف پریشان یار اگر بگذارد
هیچ نگردم به گرد عشق فروغی
جلوه حسن نگار اگر بگذار
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
هوشنگ ابتهاج
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که زخون تو به هر گام نشان است
آبی که برآسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است
دل برگذر قافله لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است
https://soundcloud.com/2cellos/12-with-or-without-you
مبند پنجره را
محمد جلیل مظفری
نهان چه می کنی از من چراغ خاطره را؟
که پرده نیز گرفته است چشم پنجره را
به کس نمی رسد این جا هرای فریادم
گرفته بغض ِ گلو گیر˚ راه ِ حنجره را
خوشا که چشم تو با غمزه های پنهانی
غزل˚ غزل بسراید شب مشاعره را
نمی رسد خللی بر شکوه قامت تو
که من سروده ام آن شعر نغز باکره را
مدار بیم ز مکاره گان این بازار
که دوست خود بشناسد مطاع ناسره را
بزن به سینه ی دریا که دل در این سودا
خریده در ره جانان به جان مخاطره را
نوای گرم تو نازم که در شبان دراز
چو سهره های خوش آواز کرده زنجره را
!
به روز حادثه آن شاهباز عرصۀ عشق
شکست با صف مژگان شب محاصره را
هوا گرفته و دل تنگ و آسمان ابری است
خدای را به شب من مبند پنجره را
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
حضرت حافظ
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
http://www.iransong.com/g.htm?id=51092
استقبال
مانی صفائی
من از نگاه شما
یک ترانه می گیرم
برای قاب قشنگی که روی دیوار ست
صدای واژه به پا می شود به استقبال
و می رود ، دَم در پیشواز و سلام ...
تمام نَکهت این باغ تازه گُل
از آن چهچه ِ بلبلانِ عاشق باد