yغزلی ازوحشی

Your image is loading...



غزلی از:

 

وحشی

 

جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر

 

من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر

 

شد طبیب من بیمار مسیحا نفسی

 

تو برو بهر علاج دل بیمار دگر

 

گو مکن غمزه او سعی به دلداری ما

 

زانکه دادیم دل خویش به دلدار دگر

 

بسکه آزرده مرا خوشترم از راحت اوست

 

گر سد آزار ببینم ز دل آزار دگر

 

وحشی از دست جفا رست دلت واقف باش

 

که نیفتد سرو کارت به جفا کار دگر

تاشب آخر

Your image is loading...



تا شام آخر


محمدمختاری


نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع است.


زنجیره ی اشاره همچنان از هم پاشیده است


که حلقه های نگاه


در هم قرار نمی گیرد.


دنیا نشانه های ما را


در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.


نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است.


وقت صدای ترس


خاموش شد گلوی هوا


و ارتعاشی دوید در زبان


که حنجره به صفت هایش بدگمان شد.


تا اینکه یک شب از خم طاقی یک صدایت


لرزید و ریخت در ته ظلمت


و گنبد سکوت در معرق درد برآمد.


یک یک درآمدیم در هندسه انتظار


و هر کدام روی نیمکتی یا زیر طاقی


و گوشه میدانی خلوت کردیم:


سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش


آراسته است.


و خیره مانده است در نفرتی قدیمی


که عشق را همواره آواره خواسته است


تنها تو بودی انگار که حتی روی نیمکتی نمی بایست بنشینی


و در طراوت خاموشی و فراموشی بنگری

یارب، غم بیرحمی جانان بکه گویم؟(هلالی جغتائی)

Your image is loading...



یارب، غم بیرحمی جانان بکه گویم؟

 

هلالی جغتائی

یارب، غم بیرحمی جانان بکه گویم؟

 

جانم غم او سوخت، غم جان بکه گویم؟

 

نی یار و نه غمخوار و نه کس محرم اسرار

 

رنجوری و مهجوری و حرمان بکه گویم؟

 

آشفته شد از قصه من خاطر جمعی

 

دیگر چه کنم؟ حال پریشان بکه گویم؟

 

گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما

 

دردی که گذشتست ز درمان بکه گویم؟

 

دردی، که مرا ساخته رسوا، همه دانند

 

داغی، که مرا ساخته پنهان، بکه گویم؟

 

اندوه تو ناگفته و درد تو نهان به

 

این پیش که ظاهر کنم و آن بکه گویم؟

 

خلقی همه با هم سخن وصل تو گویند

 

من بی کسم، افسانه هجران بکه گویم؟

 

دور طرب، افسوس! که بگذشت، هلالی

 

دور دگر آمد، غم دوران بکه گویم؟


http://www.golha.co.uk/fa/programme/511/-/391/-#.UoNNhflHKUY

غزل :گرنخل وفابرندهدچشم تری هست:عرفی شیرازی

Your image is loading...



غزل:


گرنخل وفابرندهدچشم تری هست


عرفی شیرازی


گرنخل وفابرنهد چشم تری هست


تاریشه درآب است امیدثمری هست


هرچندرسد آیت یاس ازدرودیوار


بربام ودردوست پریشان نظری هست


منکرنشوی گربه غلط دم زنم ازعشق


این نشاء مراگرنبود بادگری هست


آن دل که پریشان شودازناله بلبل


دردامنش آویزکه باوی خبری هست


هرگزقدم غم زدلم دورنبودست


شادیست که اوراسروبرگ سفری هست


تاگفت خموشی به تورازدل عرفی


دانست که ازناصیه غمازتری هست

Your image is loading...




ماراگلی ازروی توچیدن نگذارند

 

کمال خجندی

 

ماراگلی ازروی توچیدن نگذارند

 

چیدن چه خیالیست که دیدن نگذارند

 

صدشربت نوشین زلب خسته دلان را

 

نزدیک لب آرند وچشیدن نگذارند

 

گفتم شنودمژده دیدارتوگوشم

 

آن نیزشنیدم که شنیدن نگذارند

 

بخشای برآن مرغ که خونش گه بسمل

 

 

برخاک بریزندوتپیدن نگذارند

غزل ماروی دل سوی خمارکرده ایم از:سلمان ساوجی

Your image is loading...



غزل ماروی دل سوی خمارکرده ایم


سلمان ساوجی


ما روی دل به خانه خمار کرده‌ایم


محراب جان ز ابروی دلدار کرده‌ایم


از بهر یک پیاله دردی، هزار با


خود را گرو به خانه خمار کرده‌ایم


بر بوی جرعه‌ای که ز جامش به ما رسد


خود را چو خاک بر در او خوار کرده‌ایم


سرمست رفته‌ایم و به بازارو جرعه‌وار


جانها نثار بر سراین کار کرده‌ایم


قندیل را شکسته و پیمانه ساخته


تسبیح را گسسته و زنار کرده‌ایم


زهاد تکیه بر عمل خویش کرده‌اند


ما اعتماد بر کرم یار کرده‌ایم


صوفی مکن مجادله با ما، که پیش ازین


ما نیز ازین معامله بسیار کرده‌ایم


امروز با تو نیست سر و کار ما که ما


عمر عزیز بر سر این کار کرده‌ایم


افکنده‌ایم بار سر از دوش در رهت


خود را بدین طریق سبکبار کرده‌ایم


ای مدعی برندی سلمان چه می‌کنی؟


دعوی که ما به جرم خود اقرار کرده‌ایم

غزل جزتو:فروغی بسطامی

Your image is loading...



غزل جزتو


فروغی بسطامی


به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو


شهید عشق تو را نیست خون‌بها جز تو


بجز وصال تو هیچ از خدا نخواسته‌ایم


که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو


خدای می نپذیرد دعای قومی را


که مدعا طلبیدند از دعا جز تو


مریض عشق تو را حاجتی به عیسی نیست


که کس نمی کند این درد را دوا جز تو


کجا شکایت بی مهریت توانم برد


که هیچ کس ننهاده‌ست این بنا جز تو


فغان اگر ندهی داد ما گدایان را


که پادشاه نباشد به شهر ما جز تو


مرنج اگر بر بیگانه داوری ببریم


که آشنا نخورد خون آشنا جز تو


دلا هزار بلا در ولای او دیدی


کسی صبور ندیدم در این بلا جز ت


فروغی از رخ آن مه گرت فروغ دهند


به آفتاب نبخشد کسی ضیا جز تو


http://www.golha.co.uk/fa/programme/490/-/113/-#.UoIxHPlHKUY

غزل بگواز:همام تبریزی

Your image is loading...


غزل بگو


وصف خون ریزی ان نرگس عیاربگو!

 

همام تبریزی


ای صبا آنچه شنیدی ز لب یار بگو*


عاشقان محرم رازند ز اغیار بگو


هم تو داری خبر از زلف شکن درشکنش*


پیش ما قصه دلهای گرفتار بگو


شرح غارتگری زلف دلاویز بگو*


قصه غمزه آن چشم ستمگاربگو


گوش را چونکه زپیغام نصیبی دادی*


کی بودچشم مرا وعده دیداربگو


چون حکایت کنی از دوست من از غایت شوق*


با ز صد بار بگویم که دگر بار بگو


تا دگر سرو ننازد به خرامیدن خویش*


صفتی با وی از آن قامت و رفتاربگو


ای صبا بنده نوازی کن واحوال "همام"*


وقت فرصت به دربندگی یاربگو


***


http://www.golha.co.uk/fa/programme/483#.UoH3LflHKUY

نمیدانم:فخرالدین عراقی

Your image is loading...



نمیدانم



فخرالدین عراقی


دلی یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمی‌دانم


همه هستی تویی، فی الجمله این و آن نمی‌دانم


به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم


به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم


به جز غوغای عشق تو ، درون دل نمی‌یابم


به جز سودای وصل تو ، میان جان نمی‌دانم


چه آرم بر در وصــلت؟ که دل لایق نمی‌افتد


چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم


یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون


کجا افتاد آن مجنون، در این دوران؟ نمی‌دانم


دلم سرگشــته می‌دارد سر زلف پریشانت


چه می‌خواهد از این مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم


اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان


وگر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم


مرا با توسـت پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی


شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم


تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم


مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم


چه بی روزی کسم یا رب! که از وصل تو محرومم


چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم


چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی


چرایی از من حیران، چنین پنهان؟ نمی‌دانم


به امید وصـــــال تو دلم را شاد می‌دارم


چرا درد دل خود را دگر درمــان نمی‌دانم؟


نمی‌یابم تو را در دل‌، نه در عالم، نه در گیتی


کجــا یابم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم


عجب تر آن که می‌بینم جمال تو عیان، لیکن


نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟! نمی‌دانم


همی دانم که روز و شب، جهان روشن به روی توست


ولیکن آفتــــــابی یا مـه تابان؟! نمی‌دانم


به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شـــد


رها خواهم شدن یا نی، از این زندان؟ نمی‌دانم


دلی یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمی‌دانم


همه هستی تویی، فی الجمله این و آن نمی‌دانم


به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم


به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم


به جز غوغای عشق تو ، درون دل نمی‌یابم


به جز سودای وصل تو ، میان جان نمی‌دانم


چه آرم بر در وصــلت؟ که دل لایق نمی‌افتد


چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم


یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون


کجا افتاد آن مجنون، در این دوران؟ نمی‌دانم


دلم سرگشــته می‌دارد سر زلف پریشانت


چه می‌خواهد از این مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم


اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان


وگر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم


مرا با توسـت پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی


شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم


تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم


مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم


چه بی روزی کسم یا رب! که از وصل تو محرومم


چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم


چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی


چرایی از من حیران، چنین پنهان؟ نمی‌دانم


به امید وصـــــال تو دلم را شاد می‌دارم


چرا درد دل خود را دگر درمــان نمی‌دانم؟


نمی‌یابم تو را در دل‌، نه در عالم، نه در گیتی


کجــا یابم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم


عجب تر آن که می‌بینم جمال تو عیان، لیکن


نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟! نمی‌دانم


همی دانم که روز و شب، جهان روشن به روی توست


ولیکن آفتــــــابی یا مـه تابان؟! نمی‌دانم


به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شـــد


رها خواهم شدن یا نی، از این زندان؟ نمی‌دانم



http://www.golha.co.uk/fa/programme/478/-/184/-#.UoDU7vlHKUY