به مددمثنوی:اندرباب آن یارکهنه ی دیرودور

به مددمثنوی: 

اندرباب آن یارکهنه ی دیرودور 

که درخفا سردرخم کندوقورت قورت فرونوشد 

وگوشه ی چشمی هم به لبان خشک ماناداردناداشتنی! 

میرمجلس نیست دردوران دگر 

جزتوای شه درحریفان درنگر 

ای فلک پیمای چست چست خیز 

زآنچه خوردی جرعه ای برما بریز 

قطره ای برریز برمازان سبو 

شمه ای هم زان خوشی بامابگو  

کی توان نوشیداین می زیردست 

می یقین مرمردرارسواگراست 

این سرخم رابه کهگل درمگیر 

کاین برهنه نیست خودپوشش پذیر 

بوی راپوشیده ومکنون کنی 

چشم مست خویش را چون کنی؟

حکایتی ازمثنوی

ازمثنوی:

(حکایت)

اندرباب آن زن که شوهرگول خودگال بدادی گال دادنی!

وبامول خویش دربرابردیدگان وی درهم آمیخت درهم آمیختنی!

*

هزل تعلیم است آن را جدشنو

تومشوازظاهرهزلش گرو

هرجدی هزل است پیش هازلان

هزلها جداست پیش عاقلان

*

آن زنی میخواست تابامول خود

برزنددرپیش شوی گول خود

پس به شوهرگفت زن کای نیکبخت

من برآیم میوه چینم ازدرخت

چون برآمدبردرخت آن زن گریست

چون زبالا سوی شوهربنگریست

گفت شوهرراکه ای مابون رد

کیست آن لوطی که برتومی فتد

توبه زیرآن چون زن بغنوده ای

ای بغا تو خودمخنث بوده ای

گفت شوهرنی سرت گوئی بگشت

ورنه اینجا نیست غیرمن به دشت

زن مکررکرد کای با برطله

کیست برپشتت فرو خفته هله

گفت ای زن هین فروآ ازدرخت

که سرت گشت وخرف گشتی تو سخت

چون فرودآمد برآمد شوهرش

زن کشید آن مول رااندربرش

گفت شوهر کیست این ای روسپی

که به بالای تو آمد چون کپی

گفت زن نی نیست اینجا غیرمن

هین سرت برگشته شدهرزه متن

اومکررکردبرزن آن سخن

گفت زن این هست از(امرود بن)*=درخت گلابی

ازسرامرود بن من همچنان

کژهمی دیدم که تو ای قلتبان

پس فرودآ تا ببینی هیچ نیست

این همه تخییل ازامرو بنی است!

شعرروزی از:احمدشاملو

شعرروزی از:  

احمدشاملو  

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری ست

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ای ست 
و قلب برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف به دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم

روزی که هر لب ترانه ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد

روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم

احمد شاملو

چکامه وآوا:غزلی ازهوشنگ ابتهاج(سایه)

چکامه وآوا: 

غزلی ازهوشنگ ابتهاج(سایه) 

 


نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس، مرد ره «عشق» ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ،ار نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

«سایه» ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

غزلی ازحافظ

غزلی از: 

(حافظ) 

 

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی

فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم

اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد

فروخت یوسف مصری بهکمترین ثمنی

بیاکه رونق این کارخانه کم نشود

به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن

دراین چمن که گلی بوده است یا سمنی

ببین در آینه جام نقش بندی غیب

که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی

ازاین سموم که بر طرف بوستان بگذشت

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند

چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

مزاج دهر تبه شد دراین بلا حافظ

کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

شعری از شفیعی کدکنی

 درین شبها

 شعری از شفیعی کدکنی 

 

درین شبها 

 که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر می‌ترسد 

 درین شب‌ها
که هر آیینه با تصویر بیگانه‌ست
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را

چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی.

تویی تنها که می‌خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را

تویی تنها که می‌فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را.

بر آن شاخ بلند ای نغمه‌ساز باغ بی‌برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه‌های خرد باغ در خواب اند

بمان تا دشت‌های روشن آیینه‌ها،
گل‌های جوباران

تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند.

تو غمگین‌تر سرود حسرت و چاووش این ایام،
تو بارانی‌ترین ابری که می‌گرید

به باغ مزدک و زرتشت،
تو عصیانی‌ترین خشمی که می‌جوشد
ز جام و ساغر خیام.

درین شب‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر و
ابر از خویش می‌ترسد

و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را

درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار

تویی تنها که می‌خوانی.
شفیعی کدکنی