آخرین بلیط

  

 

آخرین بلیط 

شعری ازگرانازموسوی 

 

 

شبی که بلندترین راهِ شیری از تو می‌رقصید

دکمه‌های صدفی به چه کار می‌آمد؟

 سیاه پوشیده‌ام که سپیدم کنی

 و گونه‌هایم را سرخ.

 گولِ خامه دوزی‌ها را نخور

هنوز همان غار نشینم که خدا با برگ مو خجالتم داد...

از وقتی رفته­ای

تمام سلام­ها را پس گرفته­ام از آدمها

بیا و خداحافظی را روی تاقچه بگذار

تاق­باز بخواب

                کسی تو را تا ماه خواهد کشید

چرا باور نمی­کنی؟

ما ادامه­ی همان اتفاقیم

که زمین را در کاسه­مان گذاشت

بگذار ابرها ملافه­ی بخار شده­ی ما باشند

در سرزمین عجایب

مِه پایین­تر آمده است

فریادت دو قدم لی­لی می­کند

                               زمین می­خورد

سپیدی بستر، تنها بخت ماست!

در من قدم بزن

بیرون

هرگز چراغ پیاده­ها سبز نمی­شود

کوه را تعطیل کرده­اند اما

از پوست من تا قله راهی نیست

می­خواهند تنها بلیت­مان را بسوزانند

 

شروع کن!

باید دریا راه بیندازیم

تا موج از ایست و عوارضی بگذرد

از امام­زاده هاشم بگذرد

و به گوش رودبار بخواند

که دیگر زیتون­ها را نترساند

 

فرصت ندایم

فردا تمام روزنامه­های صبح و عصر

خزر را به تیمارستان خواهند فرستاد

 

 

پابرهنه تا صبح

گراناز موسوی

کریسمس مبارک

 

 

کریسمس مبارک 

عیدمیلادمسیح را به همه ی دوستان 

وهم وطنان مسیحیم 

تبریک میگویم

خزان

  

 

 

غزل خزان 

... 

 

خزان گلخانه راتسخیرکردست

گل وگل بوته را تحقیرکردست

به جای شاخه های یاس وشب بو

نهال یاس راتکثیرکردست

گمانم باغبان رامرده پنداشت

زبس پژمرده گل تصویرکردست

خزان را چرخ گردون بال وپرداد

مگو کان باغبان تقصیرکردست

چوحق راحق خودپنداشت درباغ

تبرراتیغ حق تفسیرکردست

خزان با نسل گل زانرودرافتاد

که مفتی لاله راتکفیرکردست

چنان ازخواری گل باچمن گفت

که جای خاروگل تغییرکردست

ولی غافل که آیات طراوت

خدابربرگ گل تحریرکردست

بهاران میرسدازراه یاران

اگرچه اندکی تاخیرکردست