شعری ازیدالله رویائی باهمکاری فروغ فرخزاد

 

 

شعری ازیدالله رویائی باهمکاری فروغ فرخزاد 

 

جسمی 


با همکاری فروغ فرخزاد

آه ای فرونشاندن جسم
حکومت بی‌تسکین
ای پاسخ تمام اشکال اضطراب!

وقتی که حرکت غریزه مرا زائید
و جبرِ باد نام مرا بر سطوح سبز درختان نوشت
سفینه‌ها می‌چرخید ند
و ماه، ماهِ تصرف شده
از انتهای تهیگاه تو تولد دنیا را
بشارت می‌داد.

سلام!
        حرارت چسبنده!

 

رمستان سال ۱۳۴۵

غزلی ازسعدی

 

 

غزلی ازسعدی  

من اگرنظرحرام است بسی گناه دارم

 من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم

چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

ستم از کسیست بر من که ضرورتست بردن

نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم

نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن

... نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم

نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت

نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم

بسم از قبول عامی و صلاح نیک نامی

چو به ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم

تن من فدای جانت سر بنده و آستانت

چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم

چو تو را بدین شگرفی قدم صلاح باشد

نه مروتست اگر من نظر تباه دارم

چه شبست یا رب امشب که ستاره‌ای برآمد

که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم

مکنید دردمندان گله از شب جدایی

که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم

که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی

تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم

خزلی ازجلال همائی

  

 غزلی ازجلال همائی

مگــذار تــا ز دست غمــت نـالـه سر کنـم

سوز درون قــریـــن دعـــای سحـــر کنــــم

تـا کـی بـه جستجـوی تـو ای گـوهـر مــراد

خــود را بــه مــوج خیــز بلا غــوطـه ور کنم

آیـا بـود کــه بــا تــو چنــانــم کــه آرزوست

صبحـی بـه شام آرم و شامـی سحـر کنم

در بــزم قــرب ره نــدهنــدم مگــر چو شمع

سـر تـا قـدم بسوزم و از خــود سفــر کنم

گوئـی که عمر از چه تبه میکنی به عشق

عمــری دگــر نمــانـد کــه کـــار دگــر کنــم

جلال همایی

غزلی ازشاه نعمت الله ولی

 

 

 غزلی ازشاه نعمت الله ولی 

تابادچنین بادا

رندیم ودگررندیم تابادچنین بادا

توبه همه بشکستیم تابادچنین بادا

چون قطره ازین دریادیروزجدابودیم

امروزبپیوستیم تابادچنین بادا

عقل ازسرنادانی دردسرمامیداد

عشق آمدووارستیم تابادچنین بادا

مادست برآوردیم درپاش سرافکندیم

مستانه ازآن دستیم تابادچنین بادا

زنارسرزلفش افتادبه دست ما

زنارچنان بستیم تابادچنین بادا

آن رند خراباتی رندانه حریف ماست

اوسرخوش ومامستیم تابادچنین بادا

ماسیدرندانیم باساقی سرمستان

درمیکده بنشستیم تابادچنین بادا

مزامیرگل داوودی استادشفیعی کدکنی

 

 

مزامیرگل داوودی

استادشفیعی کدکنی

هیچ کس هست که با
قطره ی باران امشب
 همسرایی کند و روشنی گل ها را
 بستاید تا صبح
 که برآید خورشید ؟
هیچ کس هست که در
نشئه ی صبح
 ساغر خود را بر ساغر آلاله زند
 به لب جوباران
و بنوشد همه جامش را
 شادی کام گیاهی که ننوشیده از ابر کویر
 ساغر روشنی باران ؟
 هیچ کس هست که با باد بگوید
 در باغ
 آشیان ها را ویرانه مکن
جوی
 آبشخور پروانه ی صحرا را
 آشفته مدار
 و زلالش را
کایینه ی صد رنگ گل است
 با سحرگاهان بیگانه مکن
هیچ کس هست که از خط افق
 گرد صحرا را
 دریا را
 مرزی بکشد
 نگذارد که عبور شیطان
 از پل نقره ی موج
 عصمت سبز علقزاران را
تیره و نحس و شب آلود کند ؟
هیچ کس هست در اینجا که بگوید
 من
 روحی هستی را
در روشنی سوسن ها
و مزامیر گل داوودی
بهتر از مسجد یا صومعه می بینم ؟
هیچ کس هست که احساس کند
لطف تک بیتی زیبایی را
 که خروس شبگیر
 می سراید گه گاه ؟
 هیچ کس هست
 که اندیشه ی گل ها
را
از سرخ و کبود
بنگرد صبح در آیینه ی رود
یا یکی هست
 درین خانه
 که همسایه شود
 با سرودی که شفق می خواند
بر لب ساحل بدرود و درود ؟

قصه ی شهریارشهرسنگستان

 

 

قصه ی شهریارشهرسنگستان 

مهدی اخوان ثالث 

 

دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم
 دو غمگین
قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
 نگفتی ، جان خواهر ! اینکه
خوابیده ست اینجا کیست
 چسان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست
 پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا
فروبرده
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
 در این آفاق من گردیده ام بسیار
 نماندستم نپیموده به دستی هیچ
سویی را
 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
 ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
 وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها که در او هست
 نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
 هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
 پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
 و گرشاسپ دلیر شیر گندآور
و آن دیگر
 و
آن دیگر
انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست
 پریشان شهر ویرام را دگر سازند
 درفش کاویان را فره و در سایه ش
غبار سالین از جهره بزدایند
 برافرازند
 نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش
نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها که دیدم دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
 تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها که گفتی هر
کدامش برگی از باغی ست
 و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
 نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
 که گوید داستان از سوختنهایی
 یکی آواره مرد است این پریشانگرد
 همان شهزاده ی از شهر خود رانده
 نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش
حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
 وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
 و چون دیوانگان فریاد می زد : آی
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
 دلیران من ! اما سنگها خاموش
 همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
 ز بس دریا و کوه و
دشت پیموده ست
 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد
گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آفرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ،
هر کدام و کی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریابارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
 و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
 نگه کن ، روز کوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
 شنیدم قصه ی این پیر مسکین را
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
 کلیدی هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود
 پس از این کوه
تشنه دره ای ژرف است
 در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
 غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
 اهورا وایزدان وامشاسپندان را
 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از
آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
 در آن نزدیکها چاهی ست
 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
 ازو جوشید خواهد آب
 و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
 نشان آنکه دیگر خاستش
بخت جوان از خواب
 تواند باز بیند روزگار وصل
 تواند بود و باید بود
 ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
 غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارتگوی
 نشستند و تواند بود و
باید بودها گفتند
 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
 من آن کالام را دریا فرو برده
 گله ام را گرگها خورده
 من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
 من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
 دریغا دخمه ای در خورد
این تنهای بدفرجام نتوان یافت
 کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
 اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
 فروزان آتشم را باد خاموشید
 فکندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان
را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه
 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
 زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان کس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست
 پشوتن مرده
است آیا ؟
 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا ؟
 سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
 سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
 ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با
شکسته بازوان میترا می کرد
 غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
 غم دل با تو گویم ، غار
 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
 صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست ؟

شعری ازنظامی

 

 

شعری ازنظامی  

فرزندخصال خویشتن باش

تاچندزمین نهادبودن        سیلی خورخاک وبادبودن

چون باددویدازپی خاک        مشغول شدن به خاروخاشاک

تاچندچویخ فسرده بودن               درآب چوموش مرده بودن

گردن چونهی به هرقفائی        راضی چوشوی به هرجفائی

چون شیربه خودسپه شکن باش        فرزندخصال خویشتن باش

افسرده نباش اگرنه سنگی        رهوارترآاگرنه لنگی

(نظامی)

غزلی ازصائب تبریزی

 

 

غزلی از: 

صائب تبریزی  

تاچندگردکعبه بگردم به بوی دل 

تاکی به سینه زنم زآرزوی دل 

افتدزطوف کعبه وبتخانه دربدر 

سرگشته ای که راه نیابدبه کوی دل 

ساحل زجوش سینه ی دریاست بی خبر 

بازاهدان خشک مکن گفتگوی دل 

درهرشکست فتح دگر هست عشق را 

پرمیشودزسنگ ملامت سبوی دل 

طفل بهانه جوجگردایه میخورد 

بیچاره آن کسی که شودچاره جوی دل 

میخانه است کاسه ی سرفیل مست را 

صائب زخودشراب برآردسبوی دل

غبارآبی شعری ازفریدون مشیری

 

 

 

 غبارآبی

 


 

در طول قرنها،
فریاد دردناک اسیران خسته جان
بر میشد از زمین
شاید که از دریچه زرین آفتاب
یا از میان غرفه سیمین ماهتاب
آید بروی سری
اما
هرگز نشد گشوده از این آسمان دری

 

در پیش چشم خسته زندانیان خاک
غیر از غبار آبی این آسمان نبود
در پشت این غبار
جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود

 

زندان زندگانی انسان دری نداشت،
هر در که ره به سوی خدا داشت بسته بود

 تنها دری که راه به دهلیز مرگ داشت ،همواره باز بود
دروازه بان پیر در آنجا نشسته بود
در پیش پای او ،
در آن سیاه چال ، پر ها گسسته بود و قفس ها شکسته بود

 

امروز ، این اسیر ،
انسان رنجدیده و محکوم قرنها ، از ژرف این غبار،
تا اوج آسمان خدا پر گشوده است
انگشت بر دریچه خورشید سوده است
تاج از سر فضا و زمان در ربوده است
تا وا کند دری به جهان های دیگری

چندین هزار قرن
از سر گذشت عالم و آدم است
وین کهنه آٍسیای گرانسنگ است
بی اعتنا به ناله قربانیان خویش
آسوده گشته است

 

 

برای نخستین پرواز انسان به فضا
از زنده یاد فریدون مشیری

بیتی ازحافظ

 

 

بیتی ازحافظ  

بیتی ازحافظ رابرای عزیزانی مینویسم 

که درغیبت نسبتا طولانیم نگرانم بوده اند 

کبوتری که دگرآشیان نخواهد دید 

قضا همی بردش تا به سوی دام آید