برباغ ما ببار(شفیعی کدکنی)

 برباغ ما ببار(شفیعی کدکنی)

بر باغ ما ببار
بر باغ ما که خنده ی خاکستر است و خون
باغ درخت مردان
این باغ باژگون.
ما در میان زخم و شب و شعله زیستیم
در تور تشنگی و تباهی
با نظم واژه های پریشان گریستیم.

در عصر زمهریری ظلمت
عصری که شاخ نسترن، آنجا،
گر بی اجازه برشکفد، طرح توطئه ست.

عصر دروغ های مقدس
عصری که مرغ صاعقه را نیز
داروغه و دروغ درایان
می خواهند
در قاب و در قفس.

بر باغ ما ببار!
بر داغ ما ببار
م.سرشک

بهار:شعری ازهوشنگ ابتهاج

بهار: 

شعری ازهوشنگ ابتهاج 

 

بهارا تلخ منشین، خیز و پیش آی
گره وا کن ز ابرو، چهره بگشای

بهارا خیز و زان ابر سبک رو

بزن آبی به روی سبزه ی نو

سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
نوایی نو به مرغان چمن بخش

بر آر از آستین دست گل افشان
گلی بر دامن این سبزه بنشان

گریبان چاک شد از ناشکیبان
برون آور گل از چاک گریبان

نسیم صبحدم، گو نرم برخیز
گل از خواب زمستانی برانگیز

بهارا بنگر این دشت مشوش
که می بارد بر آن باران آتش

بهارا بنگر این خاک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز

بهارا بنگر این صحرای غمناک
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک

بهارا بنگر این کوه و در و دشت
که از خون جوانان لاله گون گشت

بهارا دامن افشان کن ز گلبن
مزار کشتگان را غرق گل کن

بهارا از گل و می آتشی ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز

بهارا شور شیرینم برانگیز
شرار عشق دیرینم برانگیز

بهارا شور عشقم بیشتر کن
مرا با عشق او شیر و شکر کن

گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز

مرا چون رعد و توفان خشمگین کن
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن

بهارا زنده مانی، زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش

هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفس ها آتشین است

مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری، پر بید مشک است

مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد، رشک بهار است

بهارا باش کاین خون گل آلود
بر آرد سرخ گل چون آتش از دود

بر آید سرخ گل، خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی

بهارا شاد بنشین، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام

اگر خود عمر باشد، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم

میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان بر آییم

دگربارت چو بینم، شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم

به نوروز دگر، هنگام دیدار
به آیین دگر آیی پدیدار 
هوشنگ ابتهاج

مقام نظر: شاه نعمت الله ولی

مقام نظر: 

(شاه نعمت الله ولی)  

 

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد دل به گوشهٔ چشمی دوا کنیم

در حبس صورتیم و چنین شاد وخرمیم
بنگر که در سراچهٔ معنی چه ها کنیم

رندان لاابالی و مستان سرخوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم

موج محیط و گوهر دریای عزتیم
ما میل دل به آب و گل آخر چرا کنیم

در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم

از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم  

 (شاه نعمت الله ولی)

یادخونین نبردی که گذشت:سیاوش کسرائی

یادخونین نبردی که گذشت: 

سیاوش کسرائی 

 

سینه سوز است هنوز 
یاد خونین نبردی که گذشت 
ناله ها پر شد در سینه کوه 
شیهه ها گم شد در خلوت دشت 
همه نامردی و نامردی و ننگ 
صحنه جولانگه رزم دو همآورد نبود 
زخمی خنجر خویشیم افسوس
جنگ جنگ دو جوانمرد نبود 
سنگر سوخته در پشت سرم
طرح محوی از شهر
نقش در چشم ترم
تنم آغشته به خون
خون از این سینه ویران شده دیگرگون 
کوله بارم بر پشت 
چوب پرچم درمشت 
با همه خستگی و خون ریزی 
با همه درد که می پیچم از آن بر خویش
با همه یاس که صحراست به آن آلوده 
پیش می ایم ... می ایم پیش
من بدین گونه نمی خواهم مرگ 
من بدین گونه نمی خواهم زیست 
من نمی خواهم این تلخ درنگ
من نمی خواهم خاموش گریست 
شهر این شهر که با میوه صبح
رنگ انداخته در چشمانم
از سر تپه هویدا و نهان 
می کشاند به خود این پیکر بی سامانم 
نیست فرمانده من در این راه 
هیچ کس جز دل من 
هیچ کس نیست بر این راه دراز 
جز دلم قاتل من 
می توان چون دگران 
ناله ای کرد و دراین وادی خفت 
می توان داشت از این خفتن امید حیات 
می توان رفت ولی چون مردان 
می توان مرد و به لب هیچ نگفت 
می خزم بر تن این شیب و فراز 
کاش پا داشت توانائی تن 
کاش با قامت آراسته می رفتم پیش
کاش می رفتم می رفتم من


شتاب نکن شعری از:احمدرضااحمدی

  

 

شتاب نکن  

شعری از:احمدرضااحمدی

 شتاب نکن که ابربرخانه ات ببارد

وعشق

درتکه ای نان گم شود

هرگزنتوان

 آدمی را به خانه آورد

آدمی درسقوط کلمات

سقوط میکند

وهنگام که اززمین برخیزد

کلمات نارس را

به عابران تعارف میکند

آدمی راتوانائی

عشق نیست

درعشق میشکندومیمیرد

( ترانه ی خبرم کن: یاحا کاشانی / تنظیم : انوشیروان تقوی )

 

 

( ترانه ی خبرم کن: یاحا کاشانی / تنظیم : انوشیروان تقوی ) 

خواننده :علی مختارپور  

 برای محسن وفروزان 

  http://www.asremusic.com/22/ 

 

دلت هر موقع تنگ شد خبرم کن


دوباره دستاتو تاج سرم کن


شنیدم گفتی که تو رو ببخشم


هنوز تو آسمونت میدرخشم


میگن شبای غربت خیلی سخته


هواش سنگینه و بهت نساخته


شنیدم خیلی تو غربت عزیزی


ولی میگن هنوزم اشک میریزی


دلت هر موقع تنگ شد خبرم کن


دوباره دستاتو تاج سرم کن


شبا هر شب باید بیایی تو خوابم


بشینی پیش این دل خرابم


نفهمم که دوباره گریه کردی


به جونت خواب دیدم که بر میگردی


دلت هرموقع تنگ شد خبرم کن


دوباره دستاتو تاج سرم کن

گرنکوبی شیشه ی غم رابه سنگ

 

 

گرنکوبی شیشه ی غم رابه سنگ 

فریدون مشیری 

 

بوی باران بوی سبزه بوی خاک شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
 برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
 نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
 خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
 خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
 خوش به حال جام لبریز از شراب
 خوش به حال آفتاب
 ای دل من گرچه در این روزگار
 جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
 نقل و سبزه در میان سفره نیست
 جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
 ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
 گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
 هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

تصنیف خموشانه استادشفیعی کدکنی

 

 

این تصنیف را محمد معتمدی خوانده 

شنیدن داردشنیدنی

غزل گوهرشکنان از:ح.ح

 

 

غزل گوهرشکنان

از:

ح.ح

شاعرانگی ،حس،ذوق،سوزوشوری است که درحمایت

نیروهای ناشناخته ی ومرموزآفرینش ازجان شاعر عاشق می جوشد

ودرسحرکلام اودرکلاف شعرنقش میبنددوباچشم دل

دیده وباگوش جان شنیده میشود.عدم وجود

چنین حس وذوقی معتبرترین

اشعاربه لحاظ ادبی را

بی جان وبی روح

درعدم اقبال

مردمی دردشت فراموشی سرگردان وزیرغبار

ایام مدفون میکند.

رفتم ازکوچه ی اندیشه برون،سرشکنان

خسته دل،سوخته جان بادل باورشکنان

نیست درگوهرپاکم خلل ازکینه ولی

دلم آشفته شدازغفلت گوهرشکنان

خبرمرغ قفس رابه چمن خواهم برد

گرگذشتم به سلامت زبَر ِپرشکنان

بردَر ِبسته ی میخانه به حسرت دیدم

دردلم میشکند،خنجرساغرشکنان

خودنه خاری زدل خسته ی من کس نگرفت

که شکستندپَر ِرفتنم این پرشکنان

آخرای خنجرمردم کش بیگانه پرست

خوش نشستی به تنم درشب خنجرشکنان

پاس مامردم آزاده بداریدکه ما

تاج برداشته ایم ازسرافسرشکنان