داستان کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب:مثنوی مولوی

داستان کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب: 

مثنوی مولوی 

 

گفتمش پوشیده خوشتر سر یار                   خود تو در ضمن حکایت گوش دار

خوشتر آن باشد که سر دلبران                    گفته آید در حدیث دیگران

 

دفتر دوم، بیت 1192

 

کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب

 

بر لب جو بود دیواری بلند                             بر سر دیوار تشنهء دردمند 

مانعش از آب آن دیوار بود                             از پی آب او چو ماهی زار بود 

ناگهان انداخت او خشتی در آب                    بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب 

چون خطاب یار شیرین لذیذ                         مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ 

از صفای بانگ آب آن ممتحن                        گشت خشت‌انداز از آنجا خشت‌کن 

آب می‌زد بانگ یعنی هی ترا                       فایده چه زین زدن خشتی مرا 

تشنه گفت آبا مرا دو فایده‌ست                     من ازین صنعت ندارم هیچ دست 

فایده اول سماع بانگ آب                             کو بود مر تشنگان را چون رباب 

بانگ او چون بانگ اسرافیل شد                    مرده را زین زندگی تحویل شد 

یا چو بانگ رعد ایام بهار                             باغ می‌یابد ازو چندین نگار 

یا چو بر درویش ایام زکات                           یا چو بر محبوس پیغام نجات 

چون دم رحمان بود کان از یمن                    می‌رسد سوی محمد بی دهن 

یا چو بوی یوسف خوب لطیف                      می‌زند بر جان یعقوب نحیف 

فایده دیگر که هر خشتی کزین                    بر کنم آیم سوی ماء معین 

کز کمی خشت دیوار بلند                           پست‌تر گردد بهر دفعه که کند 

پستی دیوار قربی می‌شود                        فصل او درمان وصلی می‌بود 

سجده آمد کندن خشت لزب                      موجب قربی که واسجد واقترب 

تا که این دیوار عالی‌گردنست                     مانع این سر فرود آوردنست 

سجده نتوان کرد بر آب حیات                     تا نیابم زین تن خاکی نجات 

بر سر دیوار هر کو تشنه‌تر                         زودتر بر می‌کند خشت و مدر 

هر که عاشقتر بود بر بانگ آب                    او کلوخ زفت‌تر کند از حجاب 

او ز بانگ آب پر می تا عنق                        نشنود بیگانه جز بانگ بلق

گریه ی بی اختیار:رهی معیری

 گریه بی اختیار 

رهی معیری 

 

تو را خبرزدل بیقرار بایدونیست
غم توهست ولی غمگسار بایدونیست
اسیر گریه بی اختیار خویشتنم
فغان که درکف من اختیاربایدونیست
چوشام غم دل اندوهگین نباید وهست
چوصبح دم نفسم بی غباربایدونیست
مرا ز باده ی نوشین نمیگشاید دل
که می به گرمی آغوش یاربایدونیست
درون آتش از آنم که نازنین گل من
مرا چوپاره دل درکنار باید ونیست
به سرد مهری باد خزان  نباید وهست
به فیض بخشی ابر بهار بایدونیست
چگونه لاف محبت زنی که ازغم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید ونیست
کجا به صحبت پاکان رسی که دیده تو
به سان شبنم گل اشکبار باید ونیست
رهی به شام جدایی چه طاقتی است مرا؟
که روز وصل دلم راقرار باید ونیست

تضمینی از غزل سعدی

تضمینی از غزل سعدی
شهریار

ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی

حیف باشد مه من،این همه از مهر جدایی

گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

(( عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی ))

 

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم

وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم

نغمه بلبل شیراز نرفته است ز یادم

دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم

(( باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی ))

 

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه

مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه

پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه

 ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

(( ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی ))

 

تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت

عمر،بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جاهم همه گو رو به سلامت

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

(( همه سهل است،تحمل نکنم بار جدایی ))

 

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان

کس  درین شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان

حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

(( این توانم که بیایم سر کویت بگدایی ))

 

گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان

چون نگار این خطِ تذهیب به دیباچه قرآن

ای لبت آیت رحمت دهنت نقطه ایمان

آن چه خال است،زنخدان و سر زلف پریشان

(( که دل اهل نظر برد که سریست خدایی ))

 

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم

همه چون نی بفغان آیم و چون چنگ بمویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

(( چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی ))

 

چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن

دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن

نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن

شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن

(( تا که همسایه نداند که تو در خانه مایی ))

 

سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان

که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان

به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان

کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان

(( پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی ))

 

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند

دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

جلوه کن جلوه،که خورشید بخلوت ننشیند

پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند

(( تو بزرگی و در آئینه کوچک ننمایی ))

 

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد

نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد

شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد

سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد

 ((که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی))

غزلی از شیخ فریدالدین عطار

دل به امید وصل تو: 

شعری از عطار 


دل به امید وصل تو باد به دست می‌رود
جان ز شراب شوق تو باده‌پرست می‌رود

از می عشق جان ما یافت ز دور شمه‌ای
زیر زمین به بوی آن با دل مست می‌رود

از می عشق ریختن بر دل آدم اندکی
از دل او به هر دلی دست به دست می‌رود

رخ بنمای گه گهی کز پی آرزوی تو
بر دل و جان عاشقان سخت شکست می‌رود

در ره تو رونده را در قدم نخستمین
نیست به نیست می‌فتد هست به هست می‌رود

بالغ راه کی شوی چون ندهی به دوست جان
گرچه ز سال عمر تو پنجه و شصت می‌رود

گم شده‌ای «فرید» تو بازکش این زمان عنان
کافر چرخ ازین سخن سر زده پست می‌رود

عطار

مثنوی:ازاستادهوشنگ ابتهاج

مثنوی: 

ازاستادهوشنگ ابتهاج 

 

من همان نایم که گر خوش بشنوی

شرح دردم با تو گوید مثنوی

با لب دمساز خود جفت آمدم

گفتنی، بشنو که در گفت آمدم

من همان جامم که گفت آن غمگسار

با دل خونین لب خندان بیار

من خمش کردم خروش چنگ را

گرچه صد زخم است این دلتنگ را

من همان عشقم که در فرهاد بود

او نمی‌دانست و خود را می‌ستود

من همی کندم نه تیشه، کوه را

عشق شیرین می‌کند اندوه را

در رخ لیلی نمودم خویش را

سوختم مجنون خام اندیش را

می‌گریست او در دلش با درد دوست

او گمان می‌کرد اشک چشم اوست

گر جهان از عشق، سرگشته است و مست

جان مست عشق بر من عاشق است

ناز اینجا می‌نهد روی نیاز

گردلی داری بیا اینجا بباز
 

برمیگردم:ترانه ای ازشهیارقنبری

برمیگردم: 

ترانه ای ازشهیارقنبری 

تقدیم به همه ی کسانی که گاهی برگشتن را 

راهی برای تجلیل ازعشق یافته اند 

  http://www.iransong.com/g.htm?id=6112

بر میگردم صدایم را بردارم ، بر میگردم دستهایم را بردارم

برمیگردم برمیگردم برمیگردم بگذاریدبرگردم

بر میگردم خواهرم را ببویم ، بر میگردم ایوانم را بشویم

برمیگردم..بر میگردم.. بر میگردم بگذاریدبرگردم...

ته  چمدانم پر از شمع روشن ،رخت و برگ سوخته گذرنامه ی من

لب آستین من خیس از بغض رامسر ، تخت کفش من پر از گلهای پرپر

برمیگردم..بر میگردم.. بر میگردم بگذارید برگردم

بر میگردم دیروزم را بردارم ، بر میگردم هنوزم را بردارم

هیچ سایه ام درخت بی زمینم ، بر میگردم میوه ام را ببینم

برمیگردم..بر میگردم.. بر میگردم

... بگذارید برگردم...