دوشعری ازفاطمه حق وردیان
نگاه کن
نگاه کن!
زبانه می کشد
این شعله
توی پیراهن ام جانمیشود
یکی
یکی
دکمه های لباس ام رابازمیکنم
که بردرختزارهای چشمان ات آتش بیفتد!
تواما
باچشمهای بسته
به پوست تنم دست میکشی
وازانگشتان بلندت
کبریت های سوخته برجای میماند...
آوازهایی برای سرخپوست یاغی
اتوبان نیستم از من گذر کنی
تنها کوچه ای بن بست ام
می توانی بیایی و در من آواز بخوانی
رم نیستم همه ی راه ها به من ختم شود
میدانی مقدس ام
که عاشقان را در آن به دار می آویزند!
آهسته!
صدایم نزن
خواب فنچ های روی شانه ام را می آشوبی!
دل ات شهر می خواهد
در من اما هیچ میلی به شهر شدن نمی انجامد
یک کوچه
تنها یک کوچه کافی است
تا خانه ات را در آن بنا کنی!
می ترسم!
در من زنی است که ناشیانه از عشق می گریزد
در من کودکی است که به تماشای جهان می نشیند
در من شوالیه ای است که با خود به جنگ می ایستد
در من. . .
□□□
اتوبان نیستم از من گذر کنی
تنها کوچه ای بن بستم
می توانی بیایی و در من آواز بخوانی
آهسته!
طوری که خواب پروانه ها را نیاشوبی
به زودی
(نبض کوچه رابگیر)
درویترین کتابفروشی ها
نبض کوچه رابگیرکتاب شعربانومریم اسحاقی است
که به زودی درویترین کتابفروشی هاخواهیددید.دروبلاگ این بانوی گرامی
مطالب بیشتری درمورداین نوآوری فرهنگی بخوانید
اگرچه دراین مجموعه قبلاشعری ازین شاعره ی شمالی انتشاریافته
ونام اوبرای دوستان پشوتن آشناست خوشحالم فرصتی دست داده تا ازین نوبرانه شعری دیگری تقدیم کنم
بیهوده سعی می کنم
بیهوده سعی می کنم از تو نگویم
هنوز از میان کلماتم سرمی روی
در مغز آوازهایم تکثیر شده ای
دیگر دست همه ی فصل ها را خوانده ام
سرم را گرم می کنند
تا تو در غبار گم شوی.
دستم اما حساب نمی برد از من
بر بخار پنجره / نام تو را هی رج می زند.
ابتدای این شعر از کنار خواب هایم می گذرد
و پیشانی کتابم را خیس می کند
عطر لبخندت در ذهن شعرم نشسته
هی حواس کلماتم را پرت می کند.
کاش به این شعر قدم بگذاری
پیش از آن که پیراهنش را عوض کنم.
شعری ازفروغ فرخزاد
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع،
بر رویمان ببست به شادی در بهشت.
او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش،
گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت.
توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،
کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.
مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم،
مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم؛
زیرا درون جامه بجز پیکر فریب،
زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید،
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛
دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق،
نام گناهکاره رسوا! نداده بود.
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،
در گوش هم حکایت عشق مدام! ما.
“هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما
شعری ازشاملو
شعر "با چشمها" ازدفتر "مرثیه های خاک" سروده شده بین سالهای ۱۳۴۶- ۱۳۴۲
با چشمها
ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچهی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیدهی این روزِ پابهزای،
دستانِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
«ــ اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیصِ نیمشب را از فجر
در چشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا
از
کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را !
با گوشهای ناشنواییتان
این طُرفه بشنوید:
در نیمپردهی شب
آوازِ آفتاب را!»
«ــ دیدیم
(گفتند خلق، نیمی)
پروازِ روشنش را. آری!»
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:
«ــ با گوشِ جان شنیدیم
آوازِ روشنش را!»
باری
من با دهانِ حیرت گفتم:
«ــ ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تایبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!»
هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:
«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را
از ما دلیل میطلبد.»
توفانِ خندهها...
«ــ خورشید را گذاشته،
میخواهد
با اتکا به ساعتِ شماطهدارِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز برنگذشتهست.»
توفانِ خندهها...
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیرِ آتش در جانم
پیچید.
سرتاسرِ وجودِ مرا
گویی چیزی به هم فشرد
تا قطرهیی به تفتگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخیِ تمامیِ دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتِشان بود
احساسِ واقعیتِشان بود.
با نور و گرمیاش
مفهومِ بیریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهومِ بیفریبِ صداقت بود.
(ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتا
با نانِ خشکِشان. ــ
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)
افسوس!
آفتاب
مفهومِ بیدریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتابگونهیی
آنان را
اینگونه
دل
فریفته بودند!
ای کاش میتوانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم
ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!
شعری ازمهرداداوستا
میگویند:
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.
دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند .ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود .تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه .در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود .و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد.
وفا نکردی و کردم،
خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم،
بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت،
و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم،
شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی
که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم،
به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد،
به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم،
محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی،
مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی،
مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت،
نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم،
ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی
چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم،
بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب
می شد و از پی چو گرد در قدم او،
دویدم و نرسیدم به روی بخت ز دیده،
ز چهر عمر به گردون گهی چو اشک نشستم،
گهی چو رنگ پریدم وفا نکردی و کردم،
بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
دوشعر از اطهری کرمانی
بگذارید بگریم به پریشانی خویش
بگذارید بگریم به پریشانی خویش
که به جان آمدم از بی سروسامانی خویش
غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر
درمیان باکه گذارم غم پنهانی خویش
اندراین بحر بلا ساحل امیدی نیست
تا بدان سوی کشم کشتی توفانی خویش
زنده ام باز پس ازآن همه ناکامی ها
به خدا کس نشناسم به گرانجانی خویش
تو به زیبایی خود کس نشناسی درشهر
ما در این ملک ندانیم به حیرانی خویش
ماسرصدق به پای تو نهادیم وزدیم
داغ رسوایی عشق تو به پیشانی خویش
جان چوپروانه به پای توفشاندم که چو شمع
بینمت رقص کنان بر سر قربانی خویش
گفتم ای دل که چو من خانه خرابی دیدی
گفت ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش
"اطهری" قصه ی عشاق شنیدیم بسی
نشنیدیم یکی را به پریشانی خویش
رفتی
رفتی ولی کجاکه به دل جاگرفته ای
دل جای توست گرچه دل ازماگرفته ای
ای نخل من که برگ وبرت شدزدیگران
دانی کزآب دیده من پاگرفته ای
ترسم که به عهد خویش نپایی وبشکنی
آن دل که ازمنش به تمناگرفته ای
ای روشنی دیده ببین اشک روشنم
تصمیم اگربه دیدن دریاگرفته ای
بگذارتاببینمش اکنون که میرود
ای اشک ازچه راه تمناگرفته ای
خارم به دل فرومکن ای گل به نیشخند
اکنون که روی سینه ی اوجاگرفته ای
گویی صبورباش به هجرانم اطهری
آخر توصبرزین دل شیدا گرفته ای
شعری از:
از اقلیما آزرم
ازکدام سوی خواهی آمد
از کدام سوی خواهی آمد
آنگه که
در چهارسوق رابطه های قراردادی
به جرم سرکشی
بدارم آویزند
از کدام سوی خواهی رسید
تا کفتارهای حریص
چشمهای همیشه منتظرم را آنجا
سفره پهن کنند
که نشود نفرین بادهای ناراضی
از همآغوشیی پیکر خشکیده من
بگوشت برسد
ازکدام سوی
تا نام ببرم
اگرم واپسین خواهشی پرسیدند
شعری از:ماتهیا ماتهوسکی
ترجمه :محسن عمادی
تولد تراژدی
وقتی ارسطو حالت حقیقی امور را تثبیت کرد
و ابزارهای تبدیل وضوح به ابهام را معین نمود
وقتی خنده، چاک دهان شد
و کلمه، شمشیر
رنج هنوز وجود داشت
چرا که دست، دیرزمانی همچون دست مدل شده بود
و کلمه چون کلمه
تا شر را از جهان بیرون براند
ولی شر در دقیقترین قوانین بود
در ناگزیرترین افعال
و دیونیسوس، مست از شراب و خورشید
دیرگاهی میرقصید به دور شمشیر
و جانور موذی را به خواندن وا میداشت
و چنین بود که آواز زاده شد
وقتی زنان خود را در سیاهی مستور میکردند
برجها میسوختند و کشتیها غرق میشدند
و اسبها میوههای زمین را له میکردند
دل، خود را به منجنیقی خشک بدل میکرد
و خون از تن میگریخت.
هیچچیز با قهرمانی نسبتی نداشت
و نه با اندوه تنهایی
نه با اشک دلهای ویران
فیلسوف پیر حتی حالا، هنوز میخواهد
قوانین زیبای نمایش را
برای آن سلاخیها وضع کند
وقتی شنونده
مدام
برای مرگ
کف میزند.
زن در ایران:
شعری ازپروین اعتصامی
این شعر که در چاپهای جدید دیوان پروین اعتصامی حذف شده از دیوان پروین اعتصامی چاپ هفتم بهمن ماه ۲۵۳۵ شاهنشاهی (شعر شماره ۱۱۸ از صفحه ۱۵۳) نقل می شود. در آغاز این قصیده در نسخه یاد شده نوشته شده است : «در اسفند ۱۳۱۴ بمناسبت رفع حجاب گفته شده است».
زن در ایران:
زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود
پیشهاش، جز تیرهروزی و پریشانی نبود
زندگی و مرگش اندر کنج عزلت میگذشت
زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود
کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود
در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود
دادخواهیهای زن میماند عمری بیجواب
آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود
بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود
از برای زن به میدان فراخ زندگی
سرنوشت و قسمتی جز تنگمیدانی نبود
نور دانش را ز چشم زن نهان میداشتند
این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود
زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر
خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود
میوههای دکهٔ دانش فراوان بود، لیک
بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود
در قفس میآرمید و در قفس میداد جان
در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود
بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست
زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود
آب و رنگ از علم میبایست، شرط برتری
با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود
جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست
عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود
ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد
قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود
سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود
از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن
زیور و زر، پردهپوش عیب نادانی نبود
عیبها را جامهٔ پرهیز پوشاندهست و بس
جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود
زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود
زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود
اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان
زآن که میدانست کآنجا جای مهمانی نبود
پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
توشهای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود
چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف
چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود
شه نمیشد گردر این گمگشته کشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود
باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
شعری از:
دکتر مصطفی بادکوبه ای
هنوز مهر تو
هنوز مهر تو در قلب ماست ای ایران
هنوز هم دل ما حق نماست ای ایران
میان خون من و خاک توست پیوندی
که تا به صبح قیامت بجاست ای ایران
شمیم عطر شهیدان سرفراز وطن
گواه صحت این مدعاست ای ایران
به لطف کیش اهورایی تمدن ساز
هنوز خاک وطن کیمیاست ای ایران
هنوز خاک فرحزای مهر پرور تو
به چشم جان همه توتیاست ای ایران
هنوز در دل گهوارهها فریدون هست
هنوز خشم فرانک رواست ای ایران
هنوز پهلوی سهراب می درد رستم
که قتل افسر دشمن سزاست ای ایران
صبور باید و آگه به روز سختیها
که گاه نوبت رنج و بلاست ای ایران
عصای علم بباید که بشکند جادو
جواب مار، گهی اژدهاست ای ایران
ز کارنامهی ننگین زور و زر اکنون
زمین عشق سرای بلاست ای ایران
به یاد قصهی خونرنگ عشق و آزادی
به غم نشسته دل کوچههاست ای ایران
به خون پاک شهیدان ملک جم سوگند
که روز جوشش ایمان ماست ای ایران
دل است ودیدهی «امید» و صبح رستاخیز
و مرگ و ظلم که حکم خداست ای ایران