غزلی ازعمادخراسانی
مهرمهر
مست گشتم که شود دل نفسی غافل از او
غافل از اینکه شود باده بلای دل از او
سوزش دلکش پروانه و افسانه تار
پر کند باز علی رغم دلم محفل از او
او دمی نیست به یاد من ودر این دل زار
حسرتی مانده که یک لحظه شوم غافل از او
به سفر رفتم و گفتم برم از یاد اورا
مِهر بر مِهر بیفزود به هر منزل ازاو
ناله از غفلت یار است نه از سوختنم
برق از او آتش از او خرمن از او حاصل از او
تا وصالی نبود رنج فراق این همه نیست
آه از وصل که شد کار دلم مشکل ازاو
نبود حسرت فردوس که در دل مارا
مُهر مِهری است که هر داغ شود باطل از او
دل به دل راهی اگر داشت نکو بود عماد
تا بداند که چه هنگامه بود در دل از او
/span>>/>شعری ازامیرهوشنگ ابتهاج
امیدهیچ معجزی زمرده نیست زنده باش
چه فکر میکنی؟
که بادبان شکسته
زورق به گل نشسته ای است زندگی؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده راه بستهای است زندگی؟
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود درههای آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد میروی؟
چه ابر تیرهای گرفته سینهی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود
تو از هزارههای دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
در این درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامهی وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشههای توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سیپیده، آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی؟
جهان چو آبگینهی شکستهای است
که سرو راست هم در او شکسته مینمایدت
چنان نشسته کوه در کمین درههای این غروب تنگ
که راه، بسته مینمایدت
زمان بیکرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگِ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ میزند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش!
باصدای شاعر
شعری ازامیرهوشنگ ابتهاج
دلی درآتش
چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم
که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم
به بادم دادی و شادی ، بیا ای شب تماشا کن
که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم
شرار انگیز و توفانی ، هوایی در من افتاده ست
که همچون حلقه ی آتش درین گرداب می گردم
به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست
چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم
وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زین راه خون آلود برگردم
در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد
نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم
بر آر ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی
که از هر ذره دل آفتابی بر تو گستردم
ز خوبی آب پکی ریختم بر دست بد خواهان
دلی در آتش افکندم ، سیاووشی بر آوردم
چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز
ز خاکستر نشین سینه آتش وام می کردم
باصدای شاعر
به مناسبت اول اردیبهشت روز سعدی
ترجمه انگلیسی بنی آدم اعضای یکدیگرند،
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که درآفرینش زیک گوهرند
چوعضوی به دردآوردروزگار
دگرعضوهارانماندقرار
توکزمحنت دیگران بی غمی
نشایدکه نامت نهندآدمی
The children of humanity are each other’s limbs
That shares an origin in their creator
When one limb passes its days in pain
The other limbs can’t remain easy
You who feel no pain at the suffering of others
It is not fitting you be called human
شعری زیباازاستادرضامقصدی برای هدایت
اگرچه استاداین شعرراپانزده سال پیش سروده ونخستین باردرهمان سالها
دردفترهنروادبیات ویژه ی صادق هدایت درآمریکا
انتشارداده ولی تردیدندارم زاویه ی نگاه متفاوت وتروتازگی وساخت
وپرداخت آن برای همیشه سروده رابین سروده های مشابه
ماندگارخواهدکرد
رضا مقصدی
میخانه ی مکدر
به دوست ِ بزرگ ایران
دشمن فرهنگ ِ مرگ
صادق هدایت
با آه وُ آینه
آری، برابرست.
با لحظه های روشن ِآبی
میلش به دوستی ست .
در واژگان ِ سبز ِ درختی تلخ
تکرار ِ آن هجای ِ بهارین ست.
گیرم خزان، سرود ِ بلندش را
غمگین و ُ سرد کرد.
چشمش به سوی ناب ترین، آب
معنای آشنای غزلهای حافظ ست:
ـ آنجا که عشق را
گلواژه ی ِ معطر ِ تیراژه ، می کند.
ـ آنجا که آسمان
آنگونه نا توان ست
غمنامه ی ِبلند ِ « امانت » را
بر شانه ی ِ شکسته ی شبنم گذاشته ست.
**
اینجا نگاه وُ جان ِ فروزانش
در گسترای ِ هستی
بر هر چه از مظاهر ِ مستی
می تابد
تا
میخانه ی مکدر ِ ذاتش
آتش، به هر ترانه فرو بارد
شاید که عشق را
پیغام ِ روشنی
از مشرق ِ پیاله ی پی در پی
پیدا شود
باهرچه از ستایش وُ زایش.
جغدی، هزار بال
ـ از تیره ی ترانه ی خیام ـ
باز آمد وُ به شانه ی رعنایش
منزل کرد
تا وای وای ِ هر شبه اش را
در بغض ِ شامگاهی ِ این« آه »، بشکنَد
و
این خیل ِ خواب بداند:
هستی ، دمی ست
بیدار وُ بیقرار.
در گوشهای ِ تاریک
پژواک ِ باستانی ِ« مهر» ست.
در نبض ِ آب
نجوای ِ نازنین ِ درخت سیب
و در گلوی خاک
غمناکی ِ صبورترین شعر ِ عاشقان
وقتی گیاهواره ی انسان
از شور
از شکوه ِ شکفتن
خالی ست.
می بینمش
از پشت ِ یک حصار ِ اساطیری
قد می کشد به دیدن ِ زیبایی.
بر سینه ی شکسته ی گلدان
طرحی می افکَنَد
از رمز و ُ راز ِ عشق ِ شکوفنده ، از ازل
عشقی که در جهان ِ ابد ، جاری ست.