پیشگوئی ملک الشعرای بهار(هدیه نوروزی)

Your image is loading...



پیشگوئی ملک الشعرای بهار


هدیه نوروزی


این قصیده دربحبوحه جنگ درتهران سروده شده.دران زمان


اوضاع کشورپریشان وافکارعمومی تشنه اصلاحات بود


بهاراین افکاررابصورت پیشگوئی بیان کرده است



بهارابهل تاگیاهی برآید   درختی زابرسیاهی برآید


دراین تیرگی صبرکن شام غم را   که ازدامن شرق ماهی برآید


بمان تادرین ژرف یخزارتیره   به نیروی خورشیدراهی برآید


وطن چاهساراست وبندغزیزان   بمان تاعزیزی زچاهی برآید


دراین داوری مهل*ده مدعی را   که فردابه محضرگواهی برآید


به بیدادبدخواه امروزسرکن   که روزدگردادخواهی برآید


برون آیدازآستین دست قدرت   طبیعت هم ازاشتباهی براید


براین خاک تیغ دلیری بخندد   وزین دشت گردسیاهی برآید


گدایان بمیرندواین سفله مردم   که برپشت زین پادشاهی برآید


نگاهی کندشه به حال رعیت   همه کامهاازنگاهی برآید


زدست کس ارهیچ نایدصوابی   بهل تازدستی گناهی برآید


مگرازگناهی بلائی بخیزد   مگرازبلائی رفاهی براید


مگرازمیان بلا گرمگاهی   زحلقوم مظلوم آهی برآید


مگرزآه مظلوم گردی بخیزد   وزآن گردصاحب کلاهی برآید

 

*=مهل بروزن سهل یعنی مهلت

 


(نیست)شعری ازفرخی یزدی

نیست

شعری ازفرخی یزدی

هرلحظه مزن در،که درین خانه کسی نیست

بیهوده مکن ناله که فریادرسی نیست

شهری که شه وشحنه وشیخش همه مستند

شاهدشکندشیشه که بیم عسسی نیست

آزادی اگرمیطلبی غرقه به خون باش

کاین گلبن نوخاسته بی خاروخسی نیست

دهقان رهداززحمت مایک نفس اما

آن روزکه دیگرزحیاتش نفسی نیست

هرسربه هوای سروسامانی ومارا

دردل به جزآزادی ایران هوسی نیست

نازندوبرنداهل جهان گوی تمدن

ای فارس مگرفارس مارافرَسی نیست

درراه طلب فرخی ارخسته نگردد

دانست که تامنزل مقصودبسی نیست

 

 

برامواج سند


Your image is loading...


درامواج سند

دکترحمیدی شیرازی

(1)

به مغرب، سینه مالان قرص خورشید
نهان می گشت پشت کوهساران 

فرو می ریخت گردی زعفران رنگ
به روی نیزه ها و نیزه داران 

ز هر سو بر سواری غلط می خورد 
تن سنگین اسبی تیر خورده 

به زیر باره می نالید از درد 
سوار زخمدار نیم مرده

ز سم اسب می چرخید بر خاک 
به سان گوی خون آلود، سرها 

ز برق تیغ می افتاد در دشت 
پیاپی دستها، دور از سپرها 

میان گردهای تیره چون میغ
زبانهای سنانها برق می زد

لب شمشیرهای زندگی سوز
سران را بوسه ها بر فرق می زد 

نهان می گشت روی روشن روز 
به زیر دامن شب در سیاهی 

در آن تاریک شب، می گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهی

دل خوارزمشه یک لحمه لرزید 
که دید آفتاب بخت، خفته

ز دست ترکتازیهای ایام 
به آبسکون شهی بر تخت،‌خفته

اگر یک لحظه امشب دیر جنبد 
سپیده دم جهان در خون نشیند 

به آتشهای ترک و خون تازیک
ز رود سند تا جیحون نشیند 

به خوناب شفق در دامن شام 
به خون آلوده،‌ایران کهن دید

در آن دریای خون، در قرص خورشید 
غروب آفتاب خویشتن دید 

به پشت پرده شب دید پنهان
زنی چون آفتاب عالم افروز

اسیر دست غولان گشته فردا 
چو مهر آید برون از پرده روز

به چشمش ماه آهویی گذر کرد
اسیر و خسته و افتان و خیزان 

پریشان حال، آهو بچه ای چند
سوی مادر دوان وز وی گریزان 

چه اندیشید آن دم کس ندانست 
که مژگانش به خون دیده تر شد

چون آتش در سپاه دشمن افتاد 
ز آتش هم کمی سوزنده تر شد

زبان نیزه اش در یاد خوارزم 
زبان آتشی در دشمن انداخت

خم تیغش به یاد ابروی دوست 
به هر جنبش سری بر دامن انداخت 

چون لختی در سپاه دشمنان ریخت 
از آن شمشیر سوزان، آتش تیز

خروش از لشکر انبوه برخاست
که از این آتش سوزنده پرهیز

در آن باران تیر و برق پولاد 
میان شام رستاخیز می گشت

در آن دریای خون در دشت تاریک
به دنبال سر چنگیز می گشت 

بدان شمشیر تیز عافیت سوز 
در آن انبوه، کار مرگ می کرد


ولی چندانکه برگ از شاخه می ریخت
دو چندان می شکفت و برگ می کرد

سرانجام آن دو بازوی هنرمند 
ز کشتن خسته شد، وز کار واماند

چو آگه شد که دشمن خیمه اش جست
پشیمان شد که لختی ناروا ماند

عنان باد پای خسته پیچید 
چو برق و باد، زی خرگاه آمد

دوید از خیمه، خورشیدی به صحرا
که گفتندش سواران: شاه آمد


(2)

میان موج می رقصید در آب 
به رقص مرگ، اخترهای انبوه

به رود سند می غلطید بر هم 
ز امواج گران کوه از پی کوه 

خروشان، ژرف، بی پهنا، کف آلود
دل شب می درید و پیش می رفت

از این سد روان در دیده شاه
ز هر موجی هزاران نیش می رفت

نهاده دست بر گیسوی آن سرو 
بر این دریای غم،‌نظاره می کرد


بدو می گفت: اگر زنجیر بودی
ترا شمشیرم امشب پاره می کرد

گرت سنگین دلی، ای نرم دل آب
رسید آنجا که بر من راه بندی 

بترس آخر ز نفرینهای ایام 
که ره بر این زن چون ماه بندی


ز رخسارش فرو می ریخت اشکی
بنای زندگی بر آب  می دید

در آن سیمابگون امواج لرزان 
خیال تازه ای در خواب می دید 

اگر امشب زنان و کودکان را
ز بیم نام بد در آب ریزم 

چو فردا جنگ بر کامم نگردید 
توانم کز ره دریا گریزم

به یاری خواهم از آن سوی دریا 
سوارانی زره پوش و کمانگیر

دمار از جان این غولان کشم سخت
بسوزم خانمانهایشان به شمشیر

شبی آمد که می باید فدا کرد
به راه مملکت،‌فرزند و زن را


به پیش دشمنان استاد و جنگید
رهاند از بند اهریمن، وطن را

درین اندیشه ها می سوخت چون شمع 
که گردآلود پیدا شد سواری

به پیش پادشه افتاد برخاک
شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری

پس آنگه کودکان را یک به یک خواست 
نگاهی خشم‌آگین در هوا کرد

بگیر ای موج سنگین کف آلود
ز هم واکن دهان خشم، واکن

بخور ای اژدهای زندگی خوار
دوا کن درد بی درمان دوا کن 

زنان چون کودکان در آب دیدند 
چو موی خویشتن در تاب رفتند 

وز آن درد گران، بی گفته شاه
چو ماهی در دهان آب رفتند

شهنشه لمحه ای بر آبها دید 
شکنج گیسوان تاب داده

چه کرد از آن سپس، تاریخ داند
به دنبال گل بر آب داده

شبی را تا شبی با لشکری خرد
ز تنها سر، ز سرها خود افکند

چو لشکر گرد بر گردش گرفتند 
چو کشتی بادپا در رود افکند!

چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار 
از آن دریای بی پایاب، آسان

به فرزندان و یاران گفت چنگیز:
که گر فرزند باید، باید این سان

بلی، آنان که از پیش بودند
چنین بستند راه ترک و تازی

از‌آن، این داستان گفتم که امروز 
بدانی قدر و بر هیبتش نبازی

به پاس هر وجب خاکی از این ملک 
چه بسیار است آن سرها که رفته

ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک 
خدا داند چه افسرها که رفته