مسیح اسماعیلی

Picasion.Com 

 

مسیح اسماعیلی 

 

http://ashghebaroon.persianblog.ir/ 

 

حالا دیگرمسیح اسماعیلی درپشوتن چهره ی آشنائیست 

اگرمیخواهیداحساسش راهنگام سرودن زنی به طعم خاک  

حس کنید به پی نوشتش بر این سروده 

 بنگرید تامعلومتان شودچرا 

کبوترآرام خواب ازبام 

چشمانش 

پریده 

 

مینویسد: 

 

سکوت را نفس می‌کشد قلب و ذهنم این روزها ...پهلو به پهلو می‌شوم، خوابم نمی‌برد. در دلم، تو را نقش می‌زنم، تو را خیال می‌کنم، می‌خواهم تو را بنویسم، نمی‌شود! واژه نیست تا کلمه کنم...بعضی ماجراها هست که سینه به سینه روایت می‌شود.... حرف‌ها دارم که باید لب به لب بگویم با تو... هستی و نیستی... پس دوباره زل می‌زنم به تاریکی، آهسته و آرام می‌خوانم:

گر آن عیار شهرآشوب، روزی حال من پرسد

بگو خوابش نمی‌گیرد، به شب از دست عیاران 

 

زنی به طعم خاک 

 

 بر بکارت پر هراس خویش

چون انعکاس بی جان آیینه

 ازپس پرده های شب لبخند می زنم

هر ثانیه

با زوایای گنگ چشمان تو

به تماشا نشسته ام

زن بودن خویش را

در امتداد خطی از  دلتنگی و پایان عاشقی

کَسی از من عبور می کند

بی آن که بداند

تمام می شوم

بی هیچ تلنگر و نشانه ای....

سیمین بانوی بهبهانی

 

 

سیمین بانوی بهبهانی 

 میهمان این هفته سیمین بانوی بهبهانی است 

شاعره ی توانمندی که همیشه درکنارمردم باقامتی افراخته 

ایستاده.شعرزیرتازه ترین اثراوست 

که به مناسبت حوادث اخیر 

سروده 

 (سجاده فرش عنف وتجاوز) 

 سجاده فرش عنف وتجاوز،ای داعیان شرع خدا
برقتل‌عام دین ومروت،دست که بسته چشم شمارا ؟

الله اکبراست که هر شب،همراه جانِ آمده بر لب
آتشفشان به بال شیاطین،کرده‌ست پاره پاره فضارا

اشرع غیر نام نمانده‌ست،ازعرف جزحرام نمانده‌ست
برمدعا گواه گرفتم،جسم ترانه قلب ندارا

انصاف رابه هیچ شمردند،بس خون بی‌گناه که خوردند
شرم آیدم دگرکه بگویم،بردند آبروی حیارا

سهراب‌هابه خاک غنودند،آرام آنچنان‌که نبودند
کوچاره‌سازنفرت ونفرین، تهمینه‌های سوگ عزا را ؟

زین پس کدام جامه بپوشند،بهرکدام خیربکوشند
آنان‌که عین فاجعه دیدند،فخر امام ارج عبارا

سجاده تاروپودگسسته‌ست، دیوی بر آن به جبرنشسته‌‌ست
گوسیل سخت آیدوشوید،سجاده ونمازریارا

بخوان به نام گل سرخ(شفیعی کدکنی)

Picasion.Com 

 

استادشفیعی کدکنی 

 

میهمان این هفته استاد 

شفیعی کدکنی است.فرزانه ای که به هجرت رفت 

درپیرانه سری واین قاعده ایست 

که : آنکس که میماندبیشترازکسی که میرود 

رنج میبرد 

 

بخوان به نام گل سرخ 

 

بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه ی خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ، در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد؛
پیام روشن باران،
زبام نیلی شب،
که رهگذر نسیمش به هر کرانه برد.
ز خشک سال چه ترسی!
ـ که سد بسی بستند:
نه در برابر آب،
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور .....
در این زمانه ی عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب.
تو خامشی، که بخواند؟
تو می روی، که بماند؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور،
در آن کرانه، ببین:
بهار آمده،
از سیم خادار، گذشته.
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست!
هزار آینه جاری ست.
هزار آینه اینک، به همسرایی قلب تو می تپد با شوق.
زمین تهی ست ز زندان،
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گل سرخ، و عاشقانه بخوان:
"حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی"

سالروزمرگ مهدی اخوان ثالث

Picasion.Com 

 

چه میهمانی عزیزتراز 

مهدی اخوان ثالث؟ 

 

چهارم شهریورمصادف با سالروزمرگ 

 مهدی اخوان ثالث شاعرپرآوازه ی وطن است.ضمن گرامیداشت یادونامش 

شعرمعروف قاصدک اورابرای این هفته انتخاب میکنیم 

این درحالیست که درفضای دوروبرمان قاصدکها درهواچرخ میزنند 

وازدستی به دستی وازنگاهی به نگاهی پیغامی رامیبرند 

رسیدن یا نرسیدن پیغامهامهم نیست 

مهم اینست که هرقاصدکی باخودپیغامی دارد 

 قاصدک

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
 بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
 برو آنجا که تو را منتظرند
 قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
 دست بردار ازین در وطن خویش غریب
 قاصد تجربه های همه تلخ
 با دلم می گوید
 که دروغی تو ، دروغ
 که فریبی تو. ، فریب
 قاصدک  هان ، ولی ... آخر ... ای وای
 راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
 قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
 در دلم می گریند   

مهدی اخوان ثالث از شاعران متعهد و مردمی بود که همواره در کنار مردم بود و از دردهای آنان می نوشتاخوان ثالث هیچگاه در کنار اربابان قدرت قرار نگرفت و قلمش را نفروخت  . او با سرودن شعرهای خویش همواره بذر امید و مقاومت را در دل خوانندگان خویش می کاشت .شعر "کاوه یا اسکندر " نمونه خوبی  بر این مدعاست   در این شعر اخوان ثالث ضمن اشاره به اوضاع زمانه با گفتن این جمله  " اما جوانان مانده اند " مقاومت و پایداری را در مقابل  روبهان و کفتاران را توصیه می کند 

 

کاوه یااسکندر 

 

موجها خوابیده اند ، آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیا افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی اید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش
آهها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال ها
آبها از آسیا افتاد هاست
دارها برچیده خونها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
خشکبنهای پلیدی رسته اند
مشتهای آسمانکوب قوی
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسه ی پست گداییها شده ست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز می بیتم صدایم کوته ست
باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که : من لالم ، تو کر
آخر انگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را بسان نامه ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودکامه ای
من سری بالا زنم ، چون ماکیان
ازپس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گوید ، این بیند جواب
گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده اند
گویدم اینها دروغند و فریب
گویم آنها بس به گوشم خوانده اند
گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر
گاه رفتن گویدم نومیدوار
و آخرین حرفش که : این جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج
می شود چشمش پر از اشک و به خویش
می دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده سیگار مرا
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی ؟
آن که در خونش طلا بود و شرف
شانه ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین ناپیدا به دست
رو به ساحلهای دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما با موج و توفان مانده ایم
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
باز می گویند : فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود