بانام ویاد تختی

بانام ویاد تختی

برای جوانان عصری که در کتابهای درسیشان نامی از اسطورهایشان باقی نیست

تختی قصه میگوید

مهدی سهیلی

پسر جان"بابکم"ای کودک تنهای تنهایم

امیدم همدمم ای تک چراغ تیره شبهایم

دراین ساعت که راه مرگ می پویم

به حرفم گوش کن- بابا- برایت قصه میگویم

زمانی بودروزی بودخرم روزگاری بود

در اقلیم بزرگی پهلوان نامداری بود

دلیرشیرگیرما به میدان نبردپهلوانان تک سواری بود

به فرمان سلحشوری به هرکشور سفرها کرد

دلش مانند دریا بود

نهنگ بحرپیما بود

به دنبال هماوردان

به شرق وغرب مرکب تاخت

همه گردن کشان وپهلوانان را به خاک انداخت

ز پیروزی به میدانهای گیتی پرچمی افراخت

                        *

پسرجان "بابکم"ای کودک تنهای تنهایم

به باباگوش کن آن پهلوان شهر

وان یکتا دلیرنامداردهر

نشان ِمهرتندیس شرف گنج محبت بود

نگاهش برق عفت داشت درون چهره‌ی مردانه اش موج نجابت بود

همیشه با خدای خویشتن رازونیازی داشت

به امیدی که با پروردگار خود سخن گوید

به سر شوق نمازی داشت

                       *

پسرجان بابکم ای کودک تنهای تنهایم

بدان آن پهلوان شهر

زتقواوشرف یک خرمن گل بود گلشن بود

در اوج زورمندی نازنین مردی فروتن بود

حیا ومهروعفت مهره ای در دست او بودند

به یمن این صفت های خداوندی

تمام مردم آن شهراز پیروجوان پابست او بودند

                        *

پسرجان پهلوان ما یکی دردانه کودک داشت

درون خانه اش تک گوهری بانام بابک داشت

که عمرش بود جانش بود عشق جاودانش بود

به گاه ناتوانی بی کسی تنهاکس وتنها توانش بود

                       *

پسرجان "بابکم"یک روزتاریک آن یل نامی

سمند خویش را زین کرد

وبا عزمی گران چون کوه

به سوی مرگ مرکب تاخت

غم ودردی نهانی داشت

کسی درد ورا نشناخت

                   *

به مرگ پهلوان رادمردما

خروش وناله از هرگوشه‌ی آن سرزمین برخاست

زسوگ جانگداز خود

صدای وای وای خلق را در کشوری انگیخت

سپس آن گردنام آور

هزران صف به دنبال عزای خویشتن آراست

یگانه پهلوان در سینه‌ی گوری به حسرت خفت

کنون اوبا غمش تنهاست

ولی اندوه مرگش در دل پیروجوان برجاست

به داغ او هزاران چشم خون پالا وگوهرزاست

                  *

پسرجان" بابکم"آن پهلوان شهرمن بودم

درون سینه ام یک آسمان مهرومحبت بود

زتنهائی به جان بودم

مرابی همزبانی کشت

دردم درد غربت بود

چه شبها درغم تنهائی خودگریه ها کردم

تورادرهای های گریه های خود دعا کردم

                  *

پسرجان "بابکم"من درحصاراشکها بودم

همیشه در دل شب

باخداگرم دعابودم

توراتنهارهاکردم

امیدمن نمیدانی

گرفتاربلابودم

گرفتاربلابودم

                 *

پسرجان"بابکم"افسانه‌ی بابا به سرآمد

پس از من نوبت افسانه‌ی عمرپسرآمد

گرخاموش شدبابا توروشن باش

اگرپژمرده شدبابا توگلشن باش

بمان خرم بمان خشنود

بدان هنگام مردن پیش چشم گریه آلودم

همه تصویربابک بود

امیدجان خداحافظ

عزیزم بابکم بدرود

 

بیاد فروغ فرخزاد

به یاد فروغ فرخزاد

...

شایدهنوزهم

درپشت چشم های له شده در عمق انجماد

یک چیز نیمه زنده‌ی مغشوش

برجای مانده بود

که در تلاش بی رمقش میخواست

ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها

 

این روزها

 

شعری ازنصرت رحمانی  

 

این روزها
اینگونه ‌ام، ببین؛
دستم، چه‌ کند پیش‌ می‌رود، انگار
هر شعر باکره ‌ای را سروده ‌ام
پایم‌ چه‌ خسته‌ می‌کشدم، گویی
کت‌‌ بسته‌ از خم‌ هر راه‌ رفته ‌ام
تا زیرهرکجا
حتا شنوده‌ ام
هر بار شیون‌ تیر خلاص‌ را
ای دوست‌

این‌ روزها
با هرکه‌ دوست‌ می‌شوم‌ احساس‌ می‌کنم

آنقدر دوست‌ بوده‌ایم‌ که‌ دیگر
وقت‌ خیانت‌ است‌


انبوه‌ غم‌ حریم‌ و حرمت‌ خود را
از دست‌ داده‌ است
دیریست‌ هیچ‌ کار ندارم‌
مانند یک‌ وزیر
وقتی که‌ هیچ‌ کار نداری
تو هیچ‌‌ کاره ‌ای
من‌ هیچ‌‌کاره ‌ام‌ یعنی که‌ شاعرم
گیرم‌ از این‌ کنایه‌ هیچ‌ نفهمی
این‌ روزها
اینگونه ‌ام
فرهادواره‌ای که‌ تیشه‌ی‌ خود را
گم‌ کرده‌ است‌

آغاز انهدام‌ چنین‌ است‌
اینگونه‌ بود آغاز انقراض‌ سلسله‌ مردان
یاران
وقتی صدای حادثه‌ خوابید
بر سنگ‌ گور من‌ بنویسید
یک‌ جنگجو که‌ نجنگید
اما... شکست‌ خورد

 

 

خواهم رفت

توجه توجه توجه

بدینوسیلت به اطلاع همگان میرساند که شعرپایان روزاثربودلرکه در پستهای قبلی پشوتن آمده بود به وسیله خانم آسیه حیدری شاهی سرابی ترجمه شده است ایشان در کامنت خودشان در پست پایان روز تذکر داده اند که در آنجا مفصل تر به ایشان جواب داده شده است ضمن آرزوی توفیق برای این بانوی گرامی از ایشان میخواهیم که بیشترمارا درجریان کارهایشان قرار دهند چه که ما یکی ار بودلر دوستان روزگاریم واما کار این هفته:

 

 

 

خواهم رفت

من ازاینجاخواهم رفت

وفرقی هم نمیکند

که فانوسی داشته باشم یانه

کسی که میگریزد

ازگم شدن نمیترسد

ققنوس

 

 

 

 

دی ماه

 

 

دیماه

برگریزان رسیدودیماه است

خنک آن را که خیمه خرگاه است

اندرین فصل آتش وباده

بهترین مال وخوشترین جاهست

آتشی برفروزوباده بخواه

کاین بهشت است وآن درافواهست

این سخن دربهشت جسمانی است

تانگوئی نظام گمراهست

نظام اصفهانی