لحظه ی دیدار

 

لحظه‌ی دیدار!

شعرزیررامهدی اخوان ثالث متجاوزازپنجاه سال پیش سروده حال وهوای بیان احساسات جوانان آن سالهارادرحالتی بیان میکندکه جوان لحظاتی بعدقصددیداریارش رادارد.انتخاب این شعررا تقدیم میکنم به همه‌ی کسانی که پیوسته لحظات دیدارراگرامی میدارند

لحظه‌ی دیدارنزدیک است

بازمن دیوانه ام،مستم

بازمیلرزد،دلم دستم

بازگوئی درجهان ِدیگری هستم

 

های!نخراشی بغفلت گونه ام را،تیغ!

های،نپریشی صفای زلفکم رادست!

وابرویم رانریزی دل!

_ای نخورده مست_

لحظه‌ی ذیدارنزدیک است.

 

 

 

 

 

 

هرجادلم بخواهد

هرجادلم بخواهد

 

ادبیات اروتیک درهرزبانی وبین هرمردمی مثل دیگرژانرهای ادبی منبع قابل اعتمادی برای برسی آمال واشتیاقات مردمی است که درحصارباورهای اخلاقی معینی میزیسته اند.هنرمندان هرزمانی کوشیده اندبادرهم شکستن موانع ِاین باورهابه شرح نیمه‌ی پنهان ماه بپردازند،به همین دلیل چنین منابعی میتوانند نشان دهنددرهردوره‌ی تاریخی مردمان چگونه زیسته اند.شعرزیردرسال هزاروسیصدوسی وسه توسط اخوان ثالث سروده شده.حالاکه متجاوزاز پنجاه سال ازتاریخ آن میگذرداین سوال مطرح است که آیامردمان ماباچنین ادعائی ودرلوای چنان قوانینی آنچنان که مینمایند هستند؟

 

هرجادلم بخواهد

چون میهمان بسفره‌ی پرنازونعمتی

خواندی مراببستروصل خودای"پری"

هرجادلم بخواهد،من دست میبرم

دیگرمگو:"ببین به کجادست میبری؟"

 

بامیهمان مگوی:"بنوش این،منوش آن"

ای میزبان که پرگل ِنازست بسترت

بگذارمست ِمست بیفتم کنارتو

بگذارهرچه هست بنوشم زساغرت

 

هرجادلم بخواهد،آری،چنین خوشست

بایددریدهرچه شودبین ما حجاب

بایدشکست هرچه شودسدراه وصل

دیوانه بودبایدومست وخوش وخراب

 

گه میچرم چوآهوی مستی،به دست ولب

دردشت گیسوی توکه صاف است وبی شکن

گه میپرم چوبلبل سرگشته،بانگاه

برگردآن دونوگل پنهان به پیرهن

 

هرجادلم بخواهد،آری به شرم وشوق

دستم خزدبجانب پستان نرم تو

واندردلم شکفته شودصدگل ازغرور

چون بینم آن دوگونه گلگون زشرم تو

 

تو خنده زن چوکبک،گریزنده چون غزال

من درپِیَت چودرپی آهو پلنگ مست

وانگه ترابگیرم ودستان من روند

هرجا دلم بخواهد،آری چنین خوش است

 

چشمان شادگرسنه مستم دَوَدحریص

برپیکربرهنه‌ی پرنوروصاف تو

برمَرمَرملایم جانداروگرم تو

برروی وران وگردن وپستان وناف تو

 

کم کم به شوق دست نوازش کشم برآن

"گلدیس"پاک وپردگی ِنازپرورت

هرجادلم بخواهد،من دست میبرم

ای میزبان که پرگل نازست بسترت

 

توشوخ ِپندگوی،بخشم وبنازخوش

من مست ِپند نشنو،بیرحم،بیقرار

وآنگه دگرتودانی ومن،وین شب شگفت

وین کنج ِدنج وبسترخاموش وراز دار

 

 

 

غزلی ازحافظ

(غزلی ازحافظ)

برای شیرین به خاطر همه‌ی خوبیهایش

هر که شد محرم دل درحرم یاربماند
وانکه این کارندانست درانکاربماند
اگرازپرده برون شد دل من عیب مکن
شکرایزد که نه درپردی پنداربماند
صوفیان واستندازگرومی همه رخت
دلق مابودکه درخانه‌ی خماربماند
محتسب شیخ شدوقصه‌ی خودازیادببرد
قصه‌ی ماست که درهرسربازاربماند
هرمی لعل کزآن دست بلورین ستدیم
آب
حسرت شد ودرچشم گهرباربماند
جزدل من کزازل تابه ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که درکاربماند
گشت بیمار که چون چشم توگرددنرگس
شیوه ی تو نشدش حاصل وبیماربماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
یادگاری که  درین گنبد دواربماند
داشتم دلقی وصدعیب مرا میپوشید
خرقه رهن می ومطرب شدوزناربماند
برجمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جابردرودیواربماند
بتماشا گه زلفش دل حافظ روزی
شد که باز آید وجاوید گرفتاربماند

جاودانگی

غزل این هفته رابازازدیوان عاطفی کرمانشاهی انتخاب میکنم وآنرابی هیچ تردیدی تقدیم میکنم به عزیز نیلوفرصاحب وبلام ترنم باران برای درک ظریفش ازشوروسوزشاعرانه‌ی این شاعرپراحساس

جاودانگی

خورشیدسینه است دل داغدارما

داغ محبت است چراغ مزارما

ساحل نبودومقصدامواج بحرعشق

سنگ مزارنیزنباشدکنارما

ماراسخن به سنگ لحدنقش لاله است

جزاین نشان،نوشته نداردمزارما

جزنام تونشان حیاتی نداشتیم

نام عزیزتست گران یادگارما

این جاودانه عشق مراانتهامجوی

رنگ خزان به چهره نگیرد بهارما

بااین حیای ذاتی وباآن غرورمست

بُردی بجزمرگ نداردقمارما

کاری به کارزنگیم نیست زآنکه نیست

کاری تورابکارگذشته زکارما

جانا به زورپنجه بی اختیارعشق

جبرزمانه راشکنداختیارما

آب بقابه بادیه‌ی عشق بعدمرگ

پا،عاطفی نمی کشدازجویبارما

 

ازاوراق زرنگارکتابها