شعری ازسعدی

شعری ازسعدی 

 

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی؟

دلم به غمزه ربودی، دگر چه می‌خواهی؟

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی

ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی؟

به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد

جفا زحد بگذشت، ای پسر، چه می‌خواهی؟

ز دیده و سر من آنچه اختیار تو است

به دیده هر چه تو گویی به سر، چه می‌خواهی؟

شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست

تو کانِ شهد و نباتی، شکر چه می‌خواهی؟

به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری

کنون غرامت آن یک نظر، چه می‌خواهی؟

دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را

وی آن کند که تو گویی، دگر چه می‌خواهی؟

شعری ازپابلونرودا

 Your image is loading...

 

شعری ازپابلونرودا 

ترجمه :احمدشاملو 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی،
اگر سفر نکنی اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند، دوری کنی . .. .،

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر هنگامی که با شغلت،
‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .
- امروز زندگی را آغاز کن! امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری! .شادی را فراموش نکن
ادامه مطلب ...

خواب شعری از افسانه

 Your image is loading...

 

 Vincent van Gogh Noon Rest After Millet Painting

خواب : 

شعری ازافسانه 

افسانه بانو صاحب وبلاگ؛گرگ دهن آلوده یوسف ندریده است 

آدرسش رااینجا میگذارم تاهرشب باشعری ازاشعارپرازشاعرانگی  

واحساسات لطیف زنانه اش کبوترهای چاهی خواب راخبرکنم 

تاپاورچین پاورچین قدم به آستانه ی 

چشمم بگذارند  

http://naghshenegin.blogfa.com/

خواب :  

زیر سر تو نه

زیر سر من بلند شده بود

فقط به اندازه بازویت

فایده ندارد

نگرد

لالایی موهای هیچ زنی نمی تواند

بازویت را بخواباند

و بخت من

با بازوی هیچ مردی

بیدار نمی شود

شعری ازایرج دهقان

  شعری ازایرج دهقان 

" شکست عهدمن وگفت: هرچه بودگذشت"

دکتر ایرج دهقان به سال 1304 ه . ش ، در ملایر چشم به جهان گشود . دوره ی ابتدایی را نیز در همان شهر به پایان رسانید و برای گذراندن دوره ی دبیرستان به همدان رفت و پس از اخذ دیپلم به استخدام فرهنگ درآمد و به آموزگاری پرداخت و در زمان تدریس جهت ادامه تحصیل به دانشگاه رفت و دکترای خود را در زبان و ادبیات فارسی دریافت کرد .
او تا سال 1334 دبیر دبیرستان ها از جمله دارالفنون بود و در همان سال بنا به دعوت دولت آمریکا برای تدریس زبان و ادبیات فارسی بدان سرزمین رفت و هم اکنون هم در آمریکاست . آثار دهقان بدین قرار است:
- پلهای شکسته " مجموعه شعر " .
- دستور زبان فارسی .
- انشاء و نگارش برای دبیرستان ها .
- شعر فارسی در قرن نهم .
آوازه ی شاعری دهقان با غزلی شروع شد که مطلعش این است :
  

 

" شکست عهدمن وگفت: هرچه بودگذشت"   

 

شکست عهدمن وگفت:هرچه بودگذشت 

به گریه گفتمش آری:ولی چه زودگذشت 

بهاربودوتوبودی وعشق بودوامید 

بهاررفت وتو رفتی وهرچه بودگذشت 

شبی به عمر گرم خوش گذشت آنشب بود 

که درکنارتو بانغمه وسرودگذشت  

چه خاطرات خوشی دردلم بجای گذاتشت 

شبی که باتومرادرکناررودگذشت

گشودبس گره آن شب زکار بسته ی ما 

صباچوازبرآن زلف مشک سودگذشت 

مراست عکس تویادآورسفرآری 

چسان توانم ازین طرفه یادبودگذشت  

غمین مباش ومیندیش ازین سفرکه تورا 

اگرچه بردل نازک غمی گذشت گذشت

شعری از:غادة السمان

Your image is loading...

 

 غادة السمان

 زبان عربى یک ویژگى بسیار منحصر به فرد دارد. در این زبان کمترین واژه ها مى توانند مفاهیم بسیارى را بسازند. بسیارى از اوقات فاعل  و مفعول در یک فعل جمله مى شوند و یک کلمه مى تواند یک جمله کامل باشد. این ویژگى  سبب مى شود که شاعران عرب در نهایت ایجاز بتوانند شعر بگویند  کمتر از جملات بلند و کش دار در شعر استفاده کنند. "غاده السمان" یکى از زنان شاعر و نویسنده سورى کسى است که این نکته را به درستى فهمیده و در زبان به کار گرفته است. سطرهاى شعر او کوتاهند اما از عمق و ژرفاى بسیارى برخوردارند. روح شعر او روح زبان عربى است. کلمات که در کنار هم مى آیند به راحتى در ارتباط با هم قرار مى گیرند و یک خط طولى را مى سازند. خط روایى که از یک نقطه آ غاز مى شود و در نقطه دیگرى به پایان مى یابد. اگرچه او در شعر هایش مفهوم یا واژه اى را تکرار مى کند اما این تکرار سبب نمى شود که شعر حول یک محور مشخص حرکت بکند و در نهایت پس از چند دور دوباره به مفهوم اول بازگردد. برعکس تکرار مفاهیم در نهایت مفهوم عمیق  تر و بزرگ ترى را خلق مى کند. حرکت شعر، زبان شعر و جهان شاعرانه او کاملاً محسوس است. مى توان از ابتدا مشخص کرد که شاعر چه مفهومى را مى خواسته و از کجا آن را آغاز کرده و در کجا به پایان برده. اما این فرم شاعرانه در عمل با ویژگى هاى دیگرى در مفهوم همراه مى شود. ویژگى هاى مفهومى که جهان شعرى "غاده السمان" را مى سازد و از دیگر شاعران عرب بسیار فاصله مى گیرد.
از ویژگى هاى مهم شعر "غاده السمان" این است که او جسارت زن بودن را وارد شعر عرب کرد. زن عرب در محیط بسته فرهنگى زندگى مى کند که نمى تواند بسیارى از احساسات درونى خود را ابراز کند. اما "غاده السمان" کسى است که نه تنها این احساسات را بروز مى دهد بلکه آنها را افشا مى  کند.احساسات زن عرب همچون رازى سر به مهر قرن ها است که در تاریخ اعراب نهفته است. رازى که هیچ کس حق بازگو کردن آن را ندارد. این احساسات از محیط هاى بسته فردى بیرون نیامده و هیچ وقت جسارت اجتماعى بودن را نداشته است. اما شعر "غاده السمان" بیش از هر چیز شعرى افشاگر است. او نه تنها به درونیات خود به عنوان یک زن توجه مى کند و آنها را بیان مى کند بلکه رابطه خود را با محیط اجتماعى پیرامون خود نیز از نو بنا مى کند. او هم مثل بسیارى دیگر از نویسندگان و روشنفکران عرب این حق را دارد که نسبت به جنگ اعراب و نسبت به بسیارى از مسائل اجتماعى اعراب اظهارنظر کند و او این کار را انجام مى دهد. او تمام آنچه را از جهان خود درک مى کند به بیان مى آورد. اشعار عاشقانه تنها محور اشعار او نیست بلکه آنچه او را بیشتر به جهان پیوند مى دهد نگاه او به محیط اجتماعى خود است. شعر او گریختن از تمام مرکز هاى قدرت است. هر چه که براى او محدودیت است او از آن مى گریزد. او مى خواهد در دنیاى عرب نقش اجتماعى هم پیدا کند بنابراین با واقعیات اجتماع پیوند مى خورد و آنها را نیز به شعر وارد مى کند. همان طور که از محدودیت هایى که جهان عرب براى بیان احساسات گذاشته اند مى گریزد و از محدودیت هایى که اعراب براى نقش اجتماعى زنان ایجاد کرده اند فرار مى کند.راهى که "غاده السمان" براى این حضور اجتماعى پیدا مى کند بسیار جالب توجه است. در واقع او برخلاف بیشتر شاعران عرب که در فضایى ذهنى سیر مى کنند در فضایى که کاملاً عینى و حقیقى شعر مى گوید و در این میان او به کشفى بزرگ مى رسد. او اسطوره هاى حقیقى جهان امروز را پیدا مى کند. این اسطوره ها دیگر شخص نیستند، یا داستان هایى مربوط به گذشته اعراب، بلکه هر چیزى است که در جهان عرب معناى اصلى خود را از دست داده. در این میان از مفاهیم بزرگ مانند عشق، زنانگى، وهم تا جزیى ترین مفاهیم زندگى مانند خریدن نان، آوردن آب و خریدن سیب همه چیز کارکردى اسطوره اى دارد. در دنیاى "غاده السمان" اسطوره ها کاملاً حقیقى  اند. همه آن چیزى است که در زندگى روزمره وجود دارد اما واژه ها معناى خود را از دست داده  اند. همچنین هر معنا با واژه هاى دیگرى سنجیده مى شود. اسطوره  امروز جهان عرب یک "بمب" است یک "گلوله" است و جنگ است. او به درستى جنگ را مى شناسد و مى داند که جنگ در شعر او باید چه تاثیرى داشته باشد. او حتى از این هم پیشتر مى رود. او به زنى فکر مى کند که جنگ را تجربه کرده و از خود مى پرسد، حالا این زن چگونه عاشق مى شود، چگونه به عشق اش ایمان مى آورد، آیا معشوقش باز هم مى خواهد او را محدود کند.در حقیقت تمام شعر "غاده السمان" پاسخ هاى احتمالى است که او براى پرسش هاى ذهنى خود مطرح مى کند. در این میان شاید واژگانى وجود داشته باشند که استعاره از چیزى باشند حتى شاید سطر هایى وجود داشته باشد که تماماً استعارى باشند اما کلیت شعر صرفاً بازگشت به سوى حقیقت است.پرسش و پاسخ هایى که او در ذهن خود دارد حالا به شعر بیان مى کند. همه اینها حقایق زندگى است حقایقى را که شاید او فکر نمى کند این همه تلخ و این همه گزنده باشند. بنابراین سعى مى کند پاسخ هایش را در نهایت شاعرانگى بدهد و بر همین اساس مدام فضاى شعرش با نوعى از رمانتیسم پیوند مى زند.
در ادبیات عرب "غاده السمان" را بیشتر به عنوان نویسنده مى شناسند. حقیقت هم این است که بیش از آنکه شعر نوشته باشد داستان و رمان نوشته. اما "غاده السمان" نه به عنوان شاعر و نه به عنوان نویسنده بلکه به عنوان یک زن روشنفکر عرب از اهمیت ویژه اى برخوردار است.او جسارت زن بودن را در میان اعراب داشت و توانست نگاه خود را نسبت به زمینه هاى فردى و اجتماعى در میان اعراب مطرح کند. از این جهت او بر روى لبه تیغى راه مى رفت که هر لحظه ممکن بود نابود شود. کار او در ادبیات شبیه زنانى بود که در عملیات استشهادى در فلسطین شرکت مى کنند و در مرز نابودى و جاودانگى به انفجار مى رسند. 

ازوبلاگ ساراشعر 

http://sarapoem.persiangig.com/link7/ghadatossamman.htm

شعری از: 

غادة السمان  

شاعره ی سوری 

باتشکرازسحرمقیم ینگه دنیا

 

اگر به خانه ی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
میخواهم روی چهره ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!

یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخی شان، سیاهم کند!

یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!

یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بیواسطه روسری کمی بیاندیشم!

نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم ... بدوزمش به سق...
اینگونه فریادم بی صداتر است!

قیچی یادت نرود،
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!

پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.

میدانی که؟ باید واقع بین بود !

صداخفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!

یک کپی از هویتم را هم میخواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم میکنند،
به یاد بیاورم که کیستم!

ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم

سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم .... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم!

میترسم

شعرزیبائی که متاسفانه شاعرش رافراموش کرده ام  

می ترسم  

می ترسم ازسیاهی شبهای پرملال 

می ترسم ازسپیدی روزان بی امید 

می ترسم ازسیاه 

می ترسم ازسپید 

می ترسم ازنگاه فرومرده درسکوت 

می ترسم ازسکوت فروخفته درنگاه 

می ترسم از سکوت 

میترسم ازنگاه 

می ترسم ازسپید 

می ترسم ازسیاه

من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان

 

 

من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان 

شعری ازدکترغلامعلی رعدی آذرخشی 

شاعراین شعررابرای برادرلال خودسروده  

من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان

که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان

که شنیده است نهانی که در آید در چشم

یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان؟

یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه

در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان؟

چو به سویم نگری لرزم و با خود گویم

که جهانی است پر از راز به سویم نگران..

بس که در راز جهان خیره فرو ماندستم

شوم از دیدن همراز جهان سرگردان


چه جهانی است جهان نگه ، آنجا که بوَد

از بد و نیک جهان هر چه بجویند نشان

گه از او داد پدید آید و گاهی بیداد

گه از او درد همی خیزد و گاهی درمان

نگه مادر پر مهر نمودی از این

نگه دشمن پر کینه نمودی از آن

گه نماینده ء سستی و زبونی است نگاه

گه فرستاده ء فر و هنر و تاب و توان

زود روشن شودت از نگه بره و شیر

کان بوَد بره ء بیچاره و این شیر ژیان

نگه بره تو را گوید : بشتاب و ببند!

نگه شیر تو را گوید: بگریز و ممان!

نه شگفت ار نگه اینگونه بوَد ، زان که بود

پرتویی تافته از روزنه ی کاخ روان

گر ز مهر آید چون مهر بتابد بر دل

ور ز کین آید در دل بخلد چون پیکان


یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست

نرود از دل من تا نرود تن از جان

چو شدم شیفتهء روی تو از شرم مرا

بر لب آوردن آن شیفتگی بود گران

من فرو مانده در اندیشه که ناگاه نگاه

جست از گوشه ء چشم من و آمد به میان

در دمی با تو بگفت آنچه مرا بود به دل

کرد دشوارترین کار به زودی آسان

تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدن

گفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پیمان


من بر آنم که یکی روز رسد در گیتی

که پراکنده شود کاخ سخن را بنیان

به نگاهی همه گویند به هم راز درون

وندر آن روز رسد روز سخن را پایان

به نگه نامه نویسند و بخوانند سرود

هم بخندند و بگریند و برآرند فغان

بنگارند نشان های نگه در دفتر

تا نگهنامه چو شهنامه شود جاویدان

خواهم آن روز شوم زنده و با چند نگاه

چامه در مهر تو پردازم و سازم دیوان

بی گمان مهر در آینده بگیرد گیتی

چیره بر اهرمن خیره سرآید یزدان

آید آن روز و جهان را فتد آن فرٌه به چنگ

تیر هستی رسد آن روز ِ خجسته به نشان

آفریننده برآساید و با خود گوید

تیر ما هم به نشان خورد، زهی سخت کمان

در چنان روز مرا آرزویی خواهد بود

آرزویی که همی داردم اکنون پژمان

خواهم آنگه که نگه جای سخن گیرد و من

دیده را بر شده بینم به سرِ تختِ زبان

دست بیچاره برادر که زبان بسته بود

گیرم و گویم : هان! داد دل خود بستان!

به نگه باز نما هر چه در اندیشه ء توست

چو زبان نگهت هست به زیر فرمان

ای که از گوش و زبان ناشنوا بودی و گنگ

زندگی نو کن و بستان ز گذشته تاوان

با نگه بشنو و برخوان و بسنج و بشناس

سخن و نامه و داد و ستم و سود و زیان

نام مادر به نگاهی بَر و شادم کن از آنک

مُرد با انده خاموشیت آن شادروان

گوهر خود بنما تا گهری همچو تو را

بد گهر مادر گیتی نفروشد ارزان

شعری از:ملیحه رفیقی اسکوئی

 Your image is loading...

 

شعری از: 

ملیحه رفیقی اسکوئی 

رنگ ازرنگ میروید 

 

پا در رکاب خاک،

 

                رُخ در نقاب ابر

 

در گذار فصل،

 

ایستاده درخت!

 

       عریان ز برگ،

 

              عریان ز بار،

 

                     عریان ز شرم!

 

و در زیر تازیانهُ بی امان باد،

 

                      شیهه می کشند

 

                         اسبان توسن تیزپای برک،

 

                        مریدان سرسپردهُ فصل.

 

زرد،

 

     نارنجی،

 

             ارغوانی،

 

                     سبز.

 

رنگ از رنگ می روید.

 

برگ در برگ، می لولد

 

جلوه در جلوه، می شکُفد

 

و طبیعت

 

نقاشی سحرآمیز خدا را

 

در قاب عکس طلائی پائیز،

 

                    جا می زند.

 

                              پائیز وهم انگیز....

 

 

 

 

ترانه ای ازخیام

ترانه ای ازخیام 

من هیچ ندانم که مراآنکه سرشت  

ازاهل بهشت کردیادوزخ زشت 

جامی وبتی وبربطی برلب کشت 

این هرسه مرانقدوتورانسیه بهشت

نمی خواهم بمیرم مگر زور است .(اثری بی همتا از فریدون مشیری )

 Your image is loading...

 

نمی خواهم بمیرم مگر زور است . 

(اثری بی همتا از فریدون مشیری ) 

نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟ کجا باید صدا سر داد؟ در زیر کدامین آسمان، روی کدامین کوه؟ که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد! کجا باید صدا سر داد؟ فضا خاموش و درگاه قضا دور است زمین کر، آسمان کوراست نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟ اگر زشت و اگر زیبا اگر دون و اگر والا من این دنیای فانی را هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم. به دوشم گرچه بارغم توانفرساست وجودم گرچه گردآلود سختی هاست نمی خواهم از این جا دست بردارم! تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است. دلم با صد هزاران رشته، با این خلق با این مهر، با این ماه با این خاک با این آب ... پیوسته است. مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست. جهان بیمار و رنجور است. دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است. نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم چه فردائی، چه دنیائی! جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ... نمی خواهم بمیرم، ای خدا! ای آسمان! ای شب! نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم مگر زور است؟