گاهی و.قتها(شعری از(نازنین رحیمی)

 Your image is loading...

 

گاهی وقتها 

(شعری از(نازنین رحیمی)

گاهی وقتها

مجبوری سیاه بپوشی و

رنگی را بر بدنت  

تجربه کنی

که بارها و بارها

ا ن رنگ را گوشه ی

متروک کمدت انداخته ای

گاهی وقتها  مجبوری

در تدفین خود

شریک شوی

وخودی را به خاک بسپاری

که بارها و بارها

ان را در گوشه ی

متروک خانه ات انداخته ای

گاهی وقتها

به هیچ کس  نگو

مجبوری

چه کار کنی

و بارها وبارها

چه چیز را در

گوشه ی متروکی بیاندازی

شعر «خون گریه »

  Your image is loading...

علی اسداللهی   

 «خون گریه » 

سوال اسم دیگر بغض بود

که قورتش دادیم

که مرد گریه نمی کند پسر!

انگشت اجازها یمان را

جمع کردیم

و با یک مشت سوال به خانه برگشتیم

با دهانی که به سکوت بستگی دارد...

با خیابانی که هر صبح تا مدرسه میدوید

رفتیم

رفتیم

رفتیم

و غروب از دانشگاه برگشتیم

دیگر مردی شده بودیم برای خودمان:

 می خواستم

گنجشک باشم و

          گلو گلو سرود

 می خواستی

          مِهر باشی و

                     برگ برگ

                              بریزی به خیابانها...

  (ما خواستیم

اما تنها گلوله توانست...)

 تنها گلوله می تواند

از آن‌همه آرزو بگذرد

        و سالها بعد در خاطراتت تیر بکشد:

اتاقی گوشه گیر

یک مشت دیوار

و آینه‌ای بی‌حواس

که یادش نیست

سرخ

چقدر به من می‌آمد

خون

چقدر رفته است از تو...

 تو هم که تنها

راه میروی در قابها و

حرف نمیزنی

و من با کدام زبانم لال بگویم که نخند؟

بخند پیرمرد!

بخند!

 مرد که گریه نمی‌کند...


شعری ازجمال ثریا

 Your image is loading... 

 

 

او متولد ۱۹۳۱ ارزنجان است، تحصیلکرده علوم سیاسی و کارشناس مالی وزارت اقتصاد. جمال ثریا مدتی هم به عنوان مفتش در ضرابخانه استانبول کار کرد و سال ۱۹۹۰ از دنیا رفت. وی برای محتوای شعر اهمیت زیادی قائل است، عشق تم اصلی اشعارش را شکل می دهد و دربیان از اسلوب طنز بهره می برد. اشعار ثریا را درموج دوم جریان شعری ترکیه باید تعریف کرد

 

شعری ازجمال ثریا

   

 

 ای یار! 

گناهانت را با اشک‌هایت پاک نکن،  

که گناه، برکت است. 

رنگ‌های ابدی وحشت را 

با خود به رویاها می‌آورد 

راه تیره‌ای برای خود می‌گشاید 

در زلال‌ترین آب، مغاکی پیدا می‌کند  

به آشوب اعتماد می‌کند 

تخلص‌اش مرگ است. 

حتی اگر درخت یاوه می‌گوید 

در کندوی سوزانی  

که زنبورکان عسل در آن کار می‌کنند، 

نام گناه بر تنه‌ی درخت قلم می‌خورد 

برگ‌هایش گله‌ی صورت‌های فلکی را به چرا خواهند برد 

و ماه، غضروف سخت مادیان‌های بادپا را خنک خواهد کرد 

پاکش نکن ای یار 

گناه، معرفت است 

معرفت از روز 

تا دل 

تا سرطان. 

در سیواس یا مالاتیا 

کودکی دیدم 

که ابروهایش به دوردست‌‌ها تعلق داشت 

و در میانه به هم کمان می‌شد 

در دندان‌هایش بلندای تبریزی‌ها 

تازه بیدار می شدم چیزی بگویم 

ناگاه اتفاقی افتاد 

نمی دانم چطور  

ولی زمین شکاف برداشت. 

حرفی زد؟ 

به چیزی توجه کرد؟ 

در سیواس بود یا مالاتیا؟ 

به دور و برم نگاه کردم 

برگ‌ها شهر را زرد می کردند 

زمستان با صورتک پاییز 

بر دشت، حکم می ‌راند 

تاریک‌روشن محزونی  

اسب‌های بارکش خورشید را با خود می‌برد 

از جاده‌ها  

تا کوه‌های صورت نتراشیده. 

دو چیز: عشق و شعر، 

هر دو را ابهام به پیش می راند 

انگار چیزی از دست می رود 

و همیشه زمان هست.

 

ترجمه استنادعمادی 

شعری از:آنا سوییر

 Your image is loading... 

 شعری از: آنا سوییر

 آنا سوییر شاعره‌ی لهستانی در سال 1909 بدنیا آمد. آنا، فرزند یک هنرمند نقاش و یک خواننده‌ بود. پدرش تاثیری شگفت بر زندگی‌اش نهاد. او از خود شعرهای زیادی به جا گذاشت که پیرنگ اصلی آن‌ها کودکی و پدر و مادرش هستند. شعر سوییر از زنانگی، جنسیت و کالبد زنانه اسطوره‌زدایی می‌کند و می‌کوشد تا غبار شاعرانه‌ای که قرن‌ها بر آن نشسته‌است را بزداید. در نگاه گنوستیگ سوییر، در جهانی بدون هر نشانه‌ی نجات، تنها، بیمار و محکوم به پوچی مرگ، تنها چیزی که واقعا داریم، بد یا خوب، تنمان است. تن سرچشمه‌ی زندگی، لذت و وجد ‌است، در عین‌حال خانه‌ی مرگ، درد و رنج است. شعر سوییر را چسلاو میلوش، شاعر بزرگ لهستانی و برنده‌ی نوبل ادبیات به همراهی لئونارد ناتان شاعر مشهور آمریکایی به جهانیان معرفی کردند. آنا سوییر در سال 1984 درگذشت 

تاآخر 

 

شعری از: آنا سوییر 

در آغوش بازوانش می‌گیرد کودک نیمه‌خفه شده‌اش را، زوزه‌کشان
سراسیمه می‌دود پلکان آپارتمان‌اش را که مشتعل است.
از طبقه‌ی اول به دوم،
از دوم به سوم
از سوم به جهارم
تا به پشت‌بام برسد.
آنجا، دریچه‌ی هوایی، چسبیده به دودکش:
پایین را نگاه می‌کند می‌تواند بشنود
صفیر شعله‌هایی را که بالاتر و بالاتر می‌آیند.
سپس بی‌حرکت و ساکت می‌شود
و آرامش‌اش را تا آخر حفظ می‌کند. تا لحظه‌ای که
به ناگاه پلک‌هایش را می‌بندد.
بر لبه‌ی بام گام برمی‌دارد و دست‌هایش را به جلو پرت می‌کند
او کودکش را پایین انداخته‌است
دوثانیه قبل از آن‌که خودش پاپین بپرد.
 

 

ترجمه استادمحسن عمادی

آرزوها

 Your image is loading...

 

آرزوها  

شعری از:سوزان ماسگریو  

این عکس را پیدا کردم.

زنی به سویت می‌آید
انگار دست‌هایت
آن‌جا که من بی‌مصرف می‌افتم، او را دیدار می‌کنند.
بی‌رحم است،
حتی هوای دور و برم
و اشتهایی تازه
از چشم‌های حیوانی‌ات سر می‌رود.

همه‌ی زندگی‌ام در سفر بوده‌ام انگار
آخرین نامه‌ات
از سال‌ها پیش
می‌گوید هیچ چیز تمام نشده است.

بر می‌گردم
به شهری  که  قرار بود در آن زندگی کنیم
این عکس را پیدا می‌کنم

زنی به سویت خم شده است
چشم‌هایت به جایی می‌رسند
که من در آن‌ فقط غریبه ام.
خواسته بودم چنان باشم.
انگار همیشه در سفر بوده‌ام.
دیروز، تازه از کشوری گذشتم
که تو در آن زندگی می‌کنی.
می‌دانستم هرگز پیدایت نمی کنم
می دانستم هیچ‌وقت پیدایت نکردم.

ماه نو را دیدم
بازو به بازوی ماه کهنه

می‌خواستم
بازو به بازوی  تو باشم و
تو، دست در دست من باشی

 

ترجمه :محسن عمادی