تاسیان
ه . ا . سایه
مرگ روز
می رفت آفتاب و به دنبال می کشید
دامن ز دست کشته خود ، روز نیمه جان
خونین فتاده روز از آن تیغ خون فشان
در خاک می تپید و پی یار می خزید
خندید آفتاب که « این اشک و آه چیست ؟
خوش باش روز غمزده ! هنگام رفتن است
چون من بخند خرم و خوش ، این چه شیون است
!» ما هر دو می رویم دگر جای شکوه نیست
نالید روز خسته که « ای پادشاه نور !
شادی از آن توست نه از آن من ، بلی
ما هر دو می رویم ازین رهگذر ، ولی
تو می روی به حجله ومن می روم به گور . »