پاییز |
این روزها درختها خود را زیر باران سبک می کنند و تو خود باران هستی این روزها کلمات با نگفتن جاوید می شوند و تو بی نهایت لحظه ای این روزها پاییز مثل صداقت زیباست و تو ایمان منی به مهر ... ای دوست ! نامی دیگر باش برای پاییز .. شعراز:حامد |
در آغاز به بیریایی یک مربع بود
با ضلعهایی برابر
و قلبی که در نود درجهی احساسش
استوار ایستاده بود
اندکی بعد
ذوزنقهی پریشانی را دیدم
که در خیابان پی سکهای میدوید
قلبش را گاه و بیگاه
چون یک کلاه
بر سر میگذاشت
گاه و بیگاه قلبش را
چون یک کلاه
از سر بر میداشت
سالها گذشته است:
هر ضلعش
اکنون
زاویهای از یک طرح ناشناخته است
طرح یک غول شاید
با قلبی از فلز
در یک دهان باز
با اینهمه
تنها دایرهی مردمکهایش
تغییر نکرده است
شعرآزاده طاهائی
گواهی هفت اندام
به شهرری به منبربریکی روز
همی کرد واعظی زین هرزه لائی
که هفت اندام مردم روزمحشر
دهدبرکرده های خودگواهی
زنی برعانه میزد دست ومیگفت
بسا ژاژاکه توآن روز خائی
بنداررازی
می رقصد
به خویش می پیچد زندگی
بی آن که بداند چرا
وقیحانه و پر شَرَر
در روشنای ناپایای افق
شب از راه می رسد
شهوت انگیز
کمرنگ می شود همه چیز
گرسنگی حتی
محو می شود همه چیز
حتی شرم
و شاعر، نفسی به راحتی می کشد؛
روح من، مثل مهره های پشتم خواب می خواهد، خواب
با قلبی آکنده از رؤیاهای شوم
می روم تا آرام بگیرم
می لولم در پرده هاتان
آی سیاهی های سرد!