مراببوس

 

مرا ببوس

روزهای سختی در پیش است

بگذار تو را

کمی پس انداز کنم!‏ 

(رضا کاظمی)

پوستینی کهنه دارم من

 Your image is loading...

 

پوستینی کهنه دارم من  

مهدی اخوان ثالث 

پوستینی کهنه دارم من،
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبارآلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود.
جز پدرم آیا کسی را می شناسم من!
کز نیاکانم سخن گفتن؟
نزد آن قومی که ذرات شرف، در خانه ی خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ،
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم.
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشاختم هرگز.
نیز او چون من سخن می گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم،
کاندر اخم جنگلی،‌خمیازه کوهی
روز و شب می گشت، یا می خفت
این دبیر گیج و گول و کور دل: تاریخ،
تا مذهب دفترش را گاه گه می خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید،
رعشه می افتادش اندر دست
در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید،
حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست.
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست:
ـ«هان کجایی، ای عموی مهربان! بنویس.
ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم.
مادیان سرخ بال ما سه کره تا سحر زایید.
در کدامین عهد بوده ست این چنین، یا آن چنان بنویس.»
لیک هیچت غم مباد از این،
ای عموی مهربان، تاریخ!
پوستینی کهنه دارم من که می گوید
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ!
من یقین دارم که در رگ های من خون رسولی یا امامی نیست.
نیز خون هیچ خان پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودن ها گناهی نیست.
پوستینی کهنه دارم من،
سالخوردی جاودان مانند.
مرده ریگی داستان گوی از نیاکانم، که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند
سال ها زین در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید،
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین می گفت و بودش یاد:
ـ «داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد،
کشتگاهم برگ و بر می داد.
ناگهان طوفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست.
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد.
تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشف رودم
پوستین کهنه ی دیرینه ام با من.
اندرون، ناچار،‌مالامال نور معرفت شد باز،
هم بدان سان کز ازل بودم.»
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا؛
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن به آیین حجره زارانی
کان چه بینی در کتاب تحفه ی هندی،
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه.
روز رحلت پوستینش را به ما بخشید.
ما پس از او پنج تن بودیم.
من بسان کاروان سالارشان بودم.
ـ کاروان سالار ره نشناس ـ
اوفتان خیزان،
تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم.
سال ها زین پیشتر من نیز
خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد.
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد:
«این مباد! آن باد!»
ناگهان توفان بی رحمی سیه برخاست....
پوستینی کهنه دارم من،
یادگار از روزگارانی غبارآلود.
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود.
های، فرزندم!
بشنو و هشدار
بعد از من سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد کار.
لیک هیچت غم مباد از این.
کو، کدامین جبه ی زربفت رنگین می شناسی تو
کز مرقع پوستین کهنه ی من پاک تر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
که م نه در سودا ضرر باشد؟
آی دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگانم می دار.

دوغزل از شاعر به نام ایران زمین :

  Your image is loading...

 

  

 دوغزل از شاعر به نام ایران زمین  : 

عماد خراسانی 

حسرت 

ای کاش  چو پروانه پری داشته باشم
تاگاه به کویت گذری داشته باشم

گردولت دیدارتو درخانه ندارم

ای کاش که در رهگذری داشته باشم

از فیض حضور تو اگر دورم و محروم

از دور به رویت نظری داشته باشم

گویندکه یار دگری جوی و ندانند

بایست که قلب دگری داشته باشم

از بلهوسی هاهوسی مانده نگارا

وان اینکه به پای تو سری داشته باشم

تاریک شبی گشت شب و روز جوانی

ای کاش امیدسحری داشته باشم

در مجلس ارباب تکلّف چه بگویم

در میکده بایدهنری داشته باشم

بگذار که از دوستی باده فروشان

رگبار غمت راسپری داشته باشم

هم صحبتی و بوس وکنارت همه گوهیچ

من از تو نبایدخبری داشته  باشم ؟

بسیار مکن ناله که این شعله عمادا

می سوزد اگر خشک وتری داشته باشم  

 

***

پیش ما سوختگان، مسجد و میخانه یکیست
حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکی است
اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظریست
گر نظر پاک کنی، کعبه و بتخانه یکیست
هر کسی قصه شوقش به زبانی گوید
چون نکو می‌نگرم، حاصل افسانه یکیست
اینهمه قصه ز سودای گرفتارانست
ورنه از روز ازل، دام یکی، دانه یکیست
ره هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه
گریه نیمه شب و خنده مستانه یکیست
گر زمن پرسی از آن لطف که من می‌دانم
آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست
هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند
بهر این یک دو نفس، عاقل و فرزانه یکیست
عشق آتش بود و خانه خرابی دارد
پیش آتش، دل شمع و پر پروانه یکیست
گر به سرحد جنونت ببر عشق عماد
بی‌وفایی و وفاداری جانانه یکیست

ادامه مطلب ...

شعری از اشعار پوشکین

 Your image is loading... 

 

 

 

  شعری از اشعار پوشکین 

"مرگ مالوف"

پشت سر گذاشته ام پل های تمنا را

و بی رغبتم بر آرزوهای گذشته.

همراهی ندارم جز رنج هایی که

میراث بی هودگی درون من اند،

و دیهیمی که گل های شادابش

بی رحم در تازش بوران های سرنوشت شوم فسرد.

اینک روز می سپارم غمناک و تنها

و چشم دوخته ام بر راهی که مرگ مرکب می راند

و باز می جویم نقشم را

در تنها برگ لرزان و دیرنده بر شاخسار لخت

که گوش سپرده است به زوزه ی زمستانی بورانی سیاه

و زخمی ش در پیکر است

از سوز تاز آخر پاییز

از کتاب "برایم ترانه بخوان!" برگزیده اشعار پوشکین Pushkin, Aleksander Sergeevich ، برگشته از زبان روسی همراه با اصل متن، ترجمه بابک شهاب، تحریر بهمن حمیدی، تهران: نشر لاهیتا، 1387، تلفن مرکز پخش: 66491887، پست الکترونیک ناشر: info@lahita.ir

 
 

غبار برف از:«رابرت فراست»

 

Your image is loading...

 

  

Your image is loading... 
 
Robert Frost - Dust of Snow 
The way a crow
Shook down on me
The dust of snow
From a hemlock tree
Has given my heart
A change of mood
And saved some part
Of a day I had rued 

غبار برف از: 

«رابرت فراست» 

ترجمه ی پیرایه ی یغمائی   

بگونه ای که آن کلاغ  

از فراز درخت شوکرانی 

 غبار برف را  

بر سرم  پاش 

دبر دلم حالی دیگر گونه رفت 

 و رهانید 

 باقی روزی را که به هدر داده بودم

ادامه مطلب ...

تازه ترین سروده ی بانواقلیماآزرم

 Your image is loading...

 

   

 

 تازه ترین سروده ی بانواقلیماآزرم  

 شاعره ی افغانی تبارمقیم هلند. 

ازهمین قلم: 

(ازیاس تایاوه)و(طاعون)و(سیاه وسپید) 

 

درین مدارپوچ  

فصلها زیر روکش فرسودگی 
فریاد میکشند
دقیقه ها دشنه ها بدست
در سایه های تیره حسرت
بر پشت هرچه رنگ دلبستگی دهد
بر صورت سپید هر عروس بکر
هجوم میبرند
بیراهه های جبر به بن بست هم
از استمرار بیهودگی نمیرسند
حلقه میشوند مثل دار
وباز با قطر کوچکتری
راه میبرند
سیر می کنند
من و پیکر پاشیده امید
دستهای از کجا
پاهای از کجا
جسد سپید پیوندزده ایرا
درین مدار پوچ
می کشیم به پشت 

 

 

وطن وطن از سیاوش کسرایی

 Your image is loading...  

 

 

 

Your image is loading... 

 

 

  

چپ سیاوش کسرائی وراست مرتضی کیوان شهیدراه آزادی 
 

 

 Your image is loading... 

 

 

شعر وطن وطن از: 

 سیاوش کسرایی 

وطن٬وطن
نظر فکن به من که من
به هر کجا٬غریب وار٬
که زیر آسمان دیگری غنوده ام
همیشه با تو بوده ام
همیشه با تو بوده ام
اگر که حال پرسی ام
تو نیک می شناسی ام
من از درون قصه ها و غصه ها بر آمدم:
حکایت هزار شاه با گدا
حدیث عشق ناتمام آن شبان
به دختر سیاه چشم کدخدا
ز پشت دود کشت های سوخته
درون کومه ی سیاه
ز پیش شعله های کوره ها وکارگاه
تنم ز رنج٬عطر وبو گرفته است
رخم به سیلی زمانه خو گرفته است
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام
یکی ز چهره های بی شمار توده ام
چه غمگنانه سال ها
که بال ها
زدم به روی بحر بی کناره ات
که در خروش آمدی
به جنب و جوش آمدی
به اوج رفت موج های تو
که یاد باد اوج های تو!
در آن میان که جز خطر نبود
مرا به تخته پاره ها نظر نبود
نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان
به گودهای هول
بسی صدف گشوده ام
گهر ز کام مرگ در ربوده ام
بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی
دری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی
به بند مانده ام
شکنجه دیده ام
سپیده٬ هر سپیده جان سپرده ام
هزار تهمت و دروغ وناروا شنوده ام
اگر تو پوششی پلید یافتی
ستایش من از پلید پیرهن نبود
نه جامه ٬جان پاک انقلاب را ستوده ام
کنون اگر که خنجری میان کتف خسته ام
اگر که ایستاده ام
و یا ز پا فتاده ام
برای تو٬ به راه تو شکسته ام
اگر میان سنگ های آسیا
چو دانه های سوده ام
ولی هنوز گندمم
غذا و قوت مردمم
همانم آن یگانه ای که بوده ام
سپاه عشق در پی است
شرار و شور کارساز با وی است
دریچه های قلب باز کن
سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان
کنون به گوش می رسد
من این سرود ناشنیده را
به خون خود سروده ام
نبود و بود برزگر را چه باک
اگر بر آید از زمین
هر آنچ او به سالیان
فشانده یا نشانده است
وطن!وطن!
تو سبز جاودان بمان که من
پرنده ای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
به دور دست مه گرفته پر گشوده ام 

 

باآواز: 

همایون شجریان 

http://s1.picofile.com/file/6212641846/07_Tasnife_Vatan.mp3.html

  
 
 
 
 
 
 
 
 
ادامه مطلب ...

غزلی ازهوشنگ ابتهاج

 Your image is loading...  

 

 

ازراست به چپ:

استادباستانی پاریزی/هوشنگ ابتهاج/استادشفیعی کدکنی 

غزلی ازهوشنگ ابتهاج 

ای ساقی 

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو
کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی
بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش می ساخته اند
ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی
در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

 
 

به مناسبت ١۵ دی، سال‌روز زایش پریشادخت شعر آدمیزادان

 

 

به مناسبت ١۵ دی، سال‌روز زایش پریشادخت شعر آدمیزادان  

Your image is loading...
ادامه مطلب ...