دمی با شاملو
نفرین:
نفرین ازجهتی هشداربه ظالم است.
اینکه سرانجام کارش درقضاوت خانهی تاریخ به کجامیکشد.ازدگرسو امامعصومانه ترین شکل اعتراض هم هست
بایددل خاقانی کباب شده باشدکه بسراید:
مابارگه دادیم این رفت ستم برما
برقصرستمکاران گوئی چه رسدخذلان
درمملکت به قول هدایت شترگاوپلنگ ما،برشاملوچه گذشته که چنین سروده:
...
باش تانفرین دوزخ ازتوچه سازد
که مادران سیاهپوش
داغداران زیباترین فرزندان آفتاب وباد
هنوزازسجاده ها
سربرنگرفته اند!
...
مسیح اسماعیلی
http://www.ashghebaroon.persianblog.ir
کامنت منظوم بسیاردیده ام بیشترطبق معمول بی ربط با متن.ومگردراینهمه وبلاک چندنفرکامنت درپیوندبا متن مینویسند؟حالا مسیح آمده بودبه خیزران وکامنت منظومی برایم گذاشته بود خودش نوشته بود (بی ربط).من با اوازطریق قلم راحتم .بی ربط هم که نوشته باشددو حسن دارد :
_اول اینکه کامنت منظوم ازخودش هست وازکسی نگرفته تا بی ربط چاشنی کامنت متنی کند که اصلا ارتباطی با متن نداردازطرفی من شعراورادوست دارد.هرچه باشد.
_دویوم اینکه انتخاب دارکوب برای بیان تکرارخیلی به دلم نشست
اینهادلایل کمی نیست تا اینکه مسیح یکباردیگر میهمان پشوتن باشد.
دارکوب
دارکوبی که درمغز دارم
تکرارمی کند.
مدام می کوبد.
مدام تکرارمی کند.
دارکوبی که در من است
باورنمی کند نشاط درخت را
می کوبد،می کوبد،می کوبد.
درخت
تن نمی دهد به تردید مدام ضربه ها
دانسته ام،
سبزم،وقتی که ترادوست دارم.
بانومریم اسحاقی
برای این هفته بانومریم اسحاقی مدیرعزیزوبزرگوارومحترم وبلاگ
مهمان گرامی پشوتن است.بانوی فاضل ومحتشمی که برتخت تخصص یک رشتهی علمی تکیه داردوهمچنان به هنروادبیات عشق میورزد.نگاه طبیعت دوست وتعابیرساده وروان ودلچسبی که از قلم بدون گیروگره وصمیمیش میتراود.اندوه انتظارخاطرات را درفرصت سبزه هامرورمیکندونگاه مهربان ومنتظرش ردپرسینه سرخ رادنبال میکند.گله های شاعرانه اش نه تنها مخاطب ویژه که هرخواننده ای را شرمنده میکند دررویاوخیال میچرخدومیچرخدوتورا هم باخودمیبردتا خنکای عرق بیدمشک راحس کنی
ورازنسیم راکشف کنی وهرجاهستی ازبهشت کودکی ها سربرکشی.
ازهمین راه می آیند
خیال می کردم
آمده ای
از پیِ پرِهمین سینه سرخ
از کنار دانه های باران
خیال می کردم
کنار صدایت نشسته ام
لا به لای فرصت همین سبزه ها
نشانی ام باز در دست هایت گم شد؟
می توانی نیایی!
نه من
ازخنکای عرق بیدمشک خاطره ای دارم!
نه تو
از راز نسیم
تنها
نسترن ها روی دیوار جا مانده اند
و
کودکانی که برای قطار دست تکان می دهند
شعری ازنیماپدرشعرمدرن وطن
برف
زردها بیخود قرمز نشدند
قرمزی رنگ نینداخته است
بیخودی بر دیوار.
صبح پیدا شده از آن طرفِ کوهِ ازاکو اما
وازانا پیدا نیست
گرتهی روشنی مردهی برفی
همه کارش آشوب
بر سر شیشهی هر پنجره بگرفته قرار.
وازانا پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانهی مهمانکشِ روزش تاریک
که به جانِ هم نشناخته انداخته است:
چند تن خوابآلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار
بازهم ویتمن شاعری بیسوادولی عالی مقدار
والت ویتمن میگفت:"...روان آدمی نبایدگردخوددیواری بلندبکشدوزندانی بوجودبیاورد،نبایدفقط درخلسه هاوجذبه های صوفیانه ودراندرون خود،دنیائی ویژهی خودبوجودبیاورد،بلکه بایدازین زندان بیرون آید،وباهمهی مردم بیامیزدودراین سیروسلوک وسفرخویش،ازرموزعالم هستی باخبرشود..."
آه من،آه زندگی
آه من!آه زندگی!...
آه ازپرسشهای مکرر؛
از قافلهیِ بی پایانِ خیانتها- از شهرهای انباشته از بلاهت؛آه ازخود من، منِ پیوسته درسرزنشِ خویش(بخاطرآنهایی که ابلهترازمناندوکسانی که خائنتر؟)،آه ازچشمهایی که بیهوده درانتظار نوراند-از بیحیاییِ اشیا- ازازدحام پست وپرتقلایی که اطرافم میبینم؛آه ازسالیانِ پوچ و بیحاصلِ باقی مانده-مانده ازتتمهیِِ درهم پیچیدهیِ من؛پرسش اینجا ست:آه من! دراین چرخهیِ غم،خوبییی هم هست؟
پاسخ:
این که تواینجایی،که زندگی وجود داردوهویت نیز،
این که نمایش قدرتمندادامه مییابد،
وتودرشعری،بامن شریک خواهی شد