به مناسبت فرارسیدن نوزدهم فروردین
سالروزمرگ دلخراش وخودخواسته ی صادق هدایت پدرادبیات
نوین وطن
http://www.youtube.com/watch?v=5EDstU8lXZw
شصت سال پس ازخاموشی هدایت
جهانگیرهدایت
دریک جائی در ماورای دنیاها که احتمال بگیر و ببندها کمتر است، مردم اگر بتوانند برای خودشان جشن بگیرند، عزا بگیرند و زندگی کنند، مجلسی به یادبود سالگشت ۶۰ سالگی مرگ صادق هدایت برپا شده است.
روز ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ او در شهر پاریس در آپارتمانی در کوچه شامپیونه گفت cut.
یک بار در۱۳۰۷ بدون اجازه کارگردان گفت cut ولی کارگردان اجازه نداد. آخر او هنوز بوف کور را ننوشته بود. این شاهکار ادبی باید خلق می شد.
صادق خان سال ها بعد در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ گفت cut. این بار او کارگردان را جا گذاشت و فیلم زندگیش را تمام کرد.
حال برای او یادبودی فراهم شده در تالار بزرگی. در صدر تالار سایه صادق هدایت درحالی که پشت میزی نشسته و دارد می نویسد و شال گردنی به خود بسته، روی دیوار سفید افتاده است.
اول دختر اثیری وارد می شود. او گل نیلوفر آبی رنگی در دست دارد. می رود کنار سایه صادق هدایت می نشیند و گل نیلوفر را به سایه او تعارف می کند. بعد لکاته وارد می شود. خودش را تا توانسته ورساخته. می آید کنار سایه صادق و با لحن شهوت زده ای می گوید: شال گردنتو وا کن.
داش آکل وارد می شود قمه اش به کمرش است و قفسی در دست دارد که توی قفس یک طوطی است. داش آکل می آید روی سکوئی می نشیند و قفس طوطی را می گذارد زمین. طوطی فریاد می کند: مرجان ... مرجان ... تومرا کشتی ... عشق تو مرا کشت.
پیرمرد خنزرپنزری وارد می شود. او گلدان راغه را توی پارچه ای پیچیده و زیر بغلش زده است و با صدای خشکی می خندد. می رود کنار لکاته می نشیند.
یک گربه وارد می شود، از بدنش سه قطره خون می چکد و می رود کنار قفس طوطی می نشیند.
سگی درحالی که قلاده اش را به دندان گرفته وارد می شود. می گوید این قلاده من است درمیدان ورامین، آن را از من دزدیدند. قلاده مال من است. کلاغ بدترکیبی در چند قدمی او حرکت می کند. او یک کلاغ چشم خوار است.
مرجان وارد می شود و می رود کنار قفس طوطی می نشیند. مرجان گریه می کند.
پروین با یک بخوردان ساسانی وارد می شود. یک آدم لختی که شیشه عطر بسیار تندی با خود دارد وارد می شود. زرین کلاه یک کیسه انگور با خود آورده است.
درخشنده که لباس مغز پسته ای زیبایی به تن دارد می آید.
گلناز درحالی که تار دسته صدفی فرنگیس را در دست دارد به مجلس می آید.
روزبهان یک موج همراه دارد موجی چون لبخند بودا.
کیسا یک سبد میوه خشک همراه دارد.
حاجی آقا با اِهِن و تلپ وارد می شود و می نشیند. تمام حواسش پیش دختر اثیری و لکاته و مرجان و پروین و درخشنده و فرنگیس و زرین کلاه است.
همایون وارد می شود. او جعبه عروسکی در دست دارد. اودت در حالی که والس را سوت می زند وارد می شود.
لاله یک لچک سرخ به سرش بسته وارد می شود.
میرزا یدالله دارد چای قندپهلو می خورد و وارد می شود.
علویه خانم پرده ای را لوله کرده گذاشته زیربغلش وارد می شود. مازیار درحالیکه خنجری دردست دارد وارد می شود.
یک گروه با هم وارد می شوند: اسب عصار ، خرخراط ، سگ قصاب ، گربه بقال، شتر نمدمال، پشه رقاص، کارتون بمباز، موش ماسوره چی، فیل تماشاچی و اوستای دلاک.
ناگهان داش آکل با قمه اش می رود جلوی در را زیر نظر می گیرد و می گوید: باید مراقب باشیم یک وقت اجنه و شیاطین می ریزند!
انسان ها و حیوان هایی که صادق خالق آن هاست جمع شده بودند به یاد سالروز مرگ هدایت. بالاخره صادق هدایت سرش را بلند می کند، جغدی پرواز می کند، می آید روی شانه سایه هدایت می نشیند. مارش شوپن قطع می شود و بعد یک مرتبه همه از جای خود بلند می شوند و با صدای بلند می خوانند :
دریغا که بار دگر شام شد/ سراپای گیتی سیه فام شد
همه خلق را گاه آرام شد/ مگر من که رنج و غمم شد فزون
جهان را نباشد خوشی در مزاج/ به جز مرگ نبود غمم را علاج
ولیکن در آن گوشه در پای کاج/ چکیده است برخاک سه قطره خون
و مجلس تمام گشت، سایه صادق هدایت محو شد، جغد پرید، همه رفتند و ناگهان اجنه و شیاطین ریختند اما دیگر دیر شده بود چون در تالار هیچ کس نبود، فقط گربه ای داشت با قفس خالی طوطی بازی می کرد.
بیا تا جبران محبتهای ناکرده کنیم ....!
احمدشاملو
چه مدت وقت لازم بوده تا کلامه عقل بر زبان جاری شود ؟
تا حرکتی اعتماد انگیز انجام شود
بیا جبران محبتهای ناکرده کنیم
بیا آغاز کنیم
فرصتی گران را به دشمن خویی از کف دادهایم
و کسی نمیداند چقدر فرصت باقیست تا جبران گذشته کنیم
دستم را بگیر ...!!
روزت را دریاب ، با آن مدارا کن ، این روز از آن توست
بیست و چهار ساعت کامل
به قدر کفایت فرصت هست تا روزی بزرگ شود
نگذار هم در پگاه فرو پژمرد
نان پختن ، نان شکستن ، نان قسمت کردن ، نان بودن...!!
چکامهی زمین:
رضا مقصدی
آمدم خجسته، از زلالی ِ قصیده های باغ
آمدم شِکفته، از غنای چشمه ـ چشمه، برگ
آمدم ترانه های تازه سرکنم.
آنک آن لبان ِ خسته، آن سرود
اینک این بهار
این درود.
آمد آن دهان ِ پُر سپیده ی نسیم ِ بوسه بار
آمد آن غرور ِ آتشین ترین خطابه ی درخت
آمد آرزوی آن چه هست وُ
وآنچه بود.
هان ببین ! چگونه خنده می زند به روی آفتاب
مهربانی ِ علف.
نسترن که آه ِیک ستاره در نگاه ِاو زبانه می کشد
جان ِ عاشق ِجوان ِ دختری ست
همنشین ِ قصه ی انار .
آرزوی آشنای یاس
قد کشیده تا بلند ِ آفتاب.
آن زنی که لاله آب می دهد میان ِ باغ
مادر من است.
این زمان، چه سرخوشم
آتشم ، زبانه می کشم .
ای شما ترانه گوی ِ این بهار !
آن زمان که کاکل ِ شکوفه را صفای شبنم اید
آن زمان گلویتان سرود ِ آینه ست
جان ِ عاشق ِ من ـ این جهان ِ پر جوانه ـ با شماست.
اینک ای بهار!
آمدی شکفته با ترانه های تازه تر ز پیش
آمدم هماره با تو همصدا شوم
ای تو! نغمه ـ نغمه ، چشم ِ هر در یچه را پیام
بر تو وُ طنین ِ شادمانه ات درود
ای خجسته!
ای چکامه ی زمین !
سلام.
ای کاش آب بودم
احمدشاملو
ای کاش آب بودم
گر میشد آن باشی که خود میخواهی.
ــ آدمی بودن
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟
ای کاش آب بودم ــ به خود میگویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
ــ تا به زخمِ تبر بر خاکاش افکنند
در آتش سوختن را؟
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
ــ از آن پیشتر که صلیبیش آلوده کنند
به لختهلختهی خونی بیحاصل؟
یا به سیراب کردنِ لبتشنهیی
رضایتِ خاطری احساس کردن
ــ حتا اگرش به زانو نشاندهاند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرتات را بر نمیانگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیدهنابالیده را
حتا
هیمهیی انگاشتن بیجان؟
□
میدانم میدانم میدانم
با اینهمه کاش ایکاش آب میبودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.
آه
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهیی بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهیی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشتهموجِ بیمایهیی.
احمد شاملو . ۳۰ شهریورِ ۱۳۶۸
دوباره میسازمت وطن
شعری ازشهبانوی شعروطن سیمین بانوی بهبهانی
دوباره می سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش
دوباره ، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ی آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی،
بجاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش