تومراخواندی وپروانه شدم

تومرا خواندی وپروانه شدم

(پروانه)

در وطن مابه قول ِاستادعزیزوغریب به غربت نشسته ام دکتراسماعیل خوئی"شعر"هنرهنرهاست به همین منظوربایدصرفنظرازپیشینه های تاریخی درناخودآگاه مادلایل واضحی برای گرایش به

شعروشاعری وجودداشته باشدمن دربی بضاعتی های خودم جدای از تمامی نُرمهای تشخیص شعروشاعرِخوب به این نتیجه رسیده ام که شاعرانی را بایدشاعرگفت که این توان راداشته باشندکه تاثیراتی را که اززندگی میگیرنددرشعرشان منعکس کنندننشینند تاشعربیایدباشعرزندگی کنندوبه آنچنان درجه ای ازتوانمندی رسیده باشندتادرترسیم شاعرانه‌ی زندگی به محض رویاروئی باهررویدادی بااراده ای قوی دست به سرایش بزنند.من ازآنجاکه درجریان امورعاطفی اخیرپروانه‌ی عزیز بوده ام به جرات باشعرزیبای"تومراخواندی وپروانه شدم"آینده‌ی درخشانی برای این شاعره‌ی عزیزپیش بینی میکنم وبرایش ازصمیم قلب آرزوی سعادت دارم وباافتخارشعر"تومراخواندی وپروانه شدم "ایشان را برای این هفته‌ی پشوتن انتخاب میکنم.

بی گمان خانه‌ی من منتخب است

که درین سیل هیاهوی زمان،به قدمگاه توتبدیل شدست

ازهمان وقت که توآمده ای

غم ازین پنجره‌ی روبه حیاط ِدل من دورشدست

توپدیدارشدی

وای ازقامت پرهیبت تو

دل من میریزد،میلرزد

وهمین لرزیدن،مثل موج دریا

به سکوت مرداب بارهامی ارزد

وسکوت

رخوتی خواب آلود

که به سنگینی شبهای زمستانی بود

هرچه میجستم ومیکاویدم

دورترمیماندم

وبه هرکس که ازین حول وحوالی میگشت

دست می افشاندم

که مبادابه درخانه‌ی من آیدوافتدگذرش

پیله ای بودمرا

نه درآن شوق شکستن هابود

ونه اندیشه‌ی رستنهابود

هیچ درپیله‌ی من صحبت ازرفتن وپروازنبود

شورِآغاز نبود

تومراخواندی وپروانه شدم

مست بی باده وپیمانه شدم

وای ازقامت پرهیبت تو

وای ازجاذبه‌ی چشمانت

وای ازسحرکلام نابت

تو خودت میدانی

دل من بازشده بی تابت

راستی،یادت هست که به من میگفتی

"نریان"اسب سیه یال منی

ومن سرکش ومغرور،چه رام،

مادیان تو شدم؟

شوق پروازمرامیشکفد

تو به من بال بده

توبه من درتب این خاطره ها

فرصت تکراربده!

حرف طرب انگیز

حرف طرب انگیز

(فریدون مشیری)

شعراین هفته را تقدیم میکنم به همه‌ی آنانی که قلبی لبریزازعشق دارند

هیچ جزیادتو،رویای دلاویزم نیست

هیچ جزنام تو،حرف طرب انگیزم نیست

عشق میورزم ومی سوزم وفریادم نه!

دوست میدارم ومیخواهم وپرهیزم نیست

 

نورمی بینم ومی رویم ومبالم شاد

شاخه میگسترم وبیم زپائیزم نیست

تابه گیتی دل ِازمهرتولبریزم هست

کارباهستی ازدغدغه لبریزم نیست

بخت آن را که شبی پاک ترازباد سحر

باتو،ای غنچه‌ی نشکفته بیامیزم نیست

تو به دادم برس ای عشق،که با اینهمه شوق

چاره جزآن که به آغوش تو بگریزم نیست

به پیش سگ اندازاین استخوان را

به پیش سگ اندازاین استخوان را

یکبار نوشتم ولی به این صورت هم تکرارش بی ضرراست که اگرسهراب سپهری اینهمه مقبولیت یافته شایدیکی ازدلایلش این باشدکه سبک هندی سنتی را به سبک هندی مدرن تبدیل کردبنابراین نازک خیالیهای سبک هندی بایدجذابیتی داشته باشد.اگرچنین است توجه به نکته سنجی ونازک خیالی های سبک هندی سنتی اززبان یکی ازسلاطین این سبک مثل صائب تبریزی انگیزه‌ی اصلی انتخاب شعراین هفته است

منه،بردل ِزار،بارجهان را

سبک سازبرشاخ ِگل،آشیان را

نفس،آتشین کن به تسخیرگردون

*که آتش کندنرم،پشت کمان را

همینست پیغام گلهای رعنا

که یک کاسه کن نوبهاروخزان را

بودکیمیاقرب ِاهل سعادت

**هما،مغز ِدولت کند استخوان را

***زگوهردهدلقمه ات ابرنَیسان

اگرچون صدف پاک سازی دهان را

****چوشدزهر،عادت،مضرت نبخشد

به مرگ،آشناکن بتدریج جان را

جهان استخوانیست بی مغزصائب

به پیش سگ اندازاین استخوان را

*=چوب راست را برای اینکه خم کنندوازآن کمان درست کنندباآـش ابتداگرمش میکردندتا نرم شود

**=همامرغ افسانه ای"مرغ سعادت"که باآن عظمت خوراکش ازغنای طبع استخوان است که گفته اند:

همای رابرهمه مرغان ازآن شرف باشد

که استخوان خوردوجانورنیازارد

***=نیسان به فتح نون یعنی اردیبهشت.درگذشته اعتقادبراین بوده که صدفهابرای اینکه درشان مروارید به وجودبیایدهنگام باران اردیبهشت درآب دهانشان را بازمیکردند دانه های باران درهردهان پاک صدفی می افتادآن صدف درش مرواریدبوجودمی آمد.

****=همچنانکه اگر ذره ذره به مرورزمان سم مهلک وارد بدن شود دردرازمدت اثرسم بامقدارزیاد اثرنمیکند وزیان نمیرساند چون بدن با آن عادت کرده است اگرکسی مرگ باورباشد واندک اندک بپذیرد که بالاخره رفتنیست ترسش ازمرگ کم کم ازبین میرود  

عصرجمعه‌ی پائیز

عصرجمعه‌ی پائیز

(نصرت رحمانی)

به دلایل متفاوتی برای نصرت رحمانی احترام قائلم واین باربه اعتبارشروع فصل خزان شعر عصرجمعه‌ی پائیزاورابرای پست ِاین هفته انتخاب میکنم.

وآفتاب خسته‌ی بیمار

ازغرب میوزید

پائیزبود

عصرجمعه‌ی پائیز

*

له له زنان

عطش زده

آواره باد ِهار

یک تکه روزنامه‌ی چرب مچاله را

درانتهای کوچه‌ی بن بست

باخشم میجوید!

*

تادور دید ِ من

اندوهبارغباری گس

درهم دویده بود

*

قلبم نمیطپید

وباورم به تهنیت مرگ شعری سروده بود

*

من مرده بودم

رگهایم

این تسمه های تیره‌ی پولادین

برگردلاشه ام

پیچیده بود

*

من مرده بودم

قلبم

درپشت میله های زندان سینه ام

ازیادرفته بود

اماهنوز خاطره ای درعمیق من

فریاد میکشید

*

روئیده بود

دربی نهایت احساسم

دهلیزی

متروک

مه گرفته

...وخاموش

فریادگامهای زنی

چون قطره های آب

از دور،دور،دور ِذهن

درگوش می چکید

لب تشنه،می دویدم سوی طنین گام

اما...

تداوم فریادگامها

ازانتهای دیگردهلیز

درگوش میچکید:

تک تک

چک چک

چه شیونی...چه طنینی!

*

برگ چنارخشکی ازشاخه دورشد

چرخیددرفضا

درزیرپای خسته‌ی من له شد

آیا

دست بریده ‌ی مردی بود

لبریز ِالتماس؟

فریاد استخوانهایش برخاست

جرق

آه...

*

وآفتاب ِخسته‌ی بیمار

ازغرب میوزید

پائیز بود

عصرجمعه‌ی پائیز