غزل سعدیانه ای ازحافظ


غزل سعدیانه ای


از حافظ


بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم


کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم


روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق


شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم


جایی که تخت و مسند جم می‌رود به باد


گر غم خوریم خوش نبود به که می‌خوریم


تا بو که دست در کمر او توان زدن


در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم


واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما


با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم


چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا


ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم


از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت


بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم


حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست


با خاک آستانه آن در به سر بریم


دکتر ترابی نوشته:


غزل بسیار سعدیانه است،


بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم


و ای بسا از شیخ باشد، بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم و 


گفتی زخاک بیشترند اهل عشق ما از خاک


بیشتر نه، که از خاک کمتریم و شاه بیت


بگذارتامقابل روی تو بگذریم


دزدیده درشمایل خوب تو بنگریم


درغزل:


بگذار تا مقابل روی تو بگذریم


دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم


شوقست در جدایی و جورست در نظر


هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم


روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست


بازآ که روی در قدمانت بگستریم


ما را سریست با تو که گر خلق روزگار


دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم


گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من


از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم


ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب


در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم


نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب


نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم


از دشمنان برند شکایت به دوستان


چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم


ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس


آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم


سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند


چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم


http://www.golha.co.uk/fa/programme/193/-/82/-#.U2TQePmSw5M

دوغزل از عراقی همراه برنامه ی گلها

Your image is loading...


آمد به درت امیدواری


عراقی


آمد به درت امیدواری

 

کو را بجز از تو نیست یاری

 

محنت زده ای، نیازمندی

 

خجلت زده ای، گناهکاری


از گفته خود سیاه رویی

 

وز کرده خویش شرمساری

 

از یار جدا فتاده عمری

 

وز دوست بمانده روزگاری

 

بوده به درت چنان عزیزی

 

دور از تو چنین بمانده خواری

 

خرسند ز خاک درگه تو

 

بیچاره به بوی یا غباری

 

شاید ز در تو باز گردد؟

 

نومید، چنین امیدواری

 

زیبد که شود به کام دشمن

 

از دوستی تو دوستداری؟

 

بخشای ز لطف بر عراقی

 

کو ماند کنون و زینهاری

 

از کرم در من بیچاره نظر کن نفسی


عراقی


از کرم در من بیچاره نظر کن نفسی

 

که ندارم بجز از لطف تو فریادرسی

 

روی بنمای، که تا پیش رخت جان بدهم

 

چه زیان دارد اگر سود کند از تو کسی؟

 

در سرم نیست بجز دیدن تو سودایی

 

در دلم نیست، بجز پیش تو مردن هوسی

 

پیش از آن کز تو مرا جان به لب آید ناگاه

 

نظری کن تو، مرا عمر نمانده است بسی

 

تو خود انصاف بده، بلبل جان مشتاق

 

بی گلستان رخت چند تپد در قفسی؟

 

آتش هجر تو پنهان جگرم می سوزد

 

لیکن از بیم نیارم که برآرم نفسی

 

مکن از خاک سر کوی عراقی را دور

 

باش، گو: کم نشود قیمت گوهر ز خسی

 

http://www.golha.co.uk/fa/programme/565/-/47/-#.U1dCa_mSw5N