همان نیلوفر اقلیم ما است
که اینجا در آبى دیگر
با همان لطافت
و با نامى دیگر شکفته است.
توفان
توفان
خدائى را ماند
دردمند
که زمین دست رد به سینه عشقش
شامگاه
شامگاه
به خورشید گفت:
«دلم دُرج طلائى بوسه توست.»
زده باشد.
خواب و رؤیا
رؤیا
همسرى است
که باید حرف بزند.
و خواب
شوهرى است
که بهآرامى تحمل مىکند.
دزد خواب
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
مادر کوزه را تنگ در بغلگرفت و رفت از روستاى همسایه آببیاورد.
نیمروز بود. کودکان را زمان بازى بهسرآمده بود، و اردکها در آبگیر، خاموش بودند.
شبان در سایه انجیربُن هندى به خواب فرو شدهبود.
دُرنا آرام و مؤقر در مرداب ِانبهاستان ایستادهبود.
در این میان دزد خواب آمد و خواب از چشمان کودک ربود و جَست و رفت.
مادر چون بازگشت کودک را دید که سراسر اتاق را گشتهاست.
که خواب از چشمان کودک ما دزدید؟ باید بدانم. بایدش یافته دربند کنم.
باید به آن غار تاریک که جوبارهئى خُرد از میان سنگهاى سائیده و عبوسش به نرمى رواناست نگاهىبیافکنم.
باید در سایه خواب آلوده بَکولهزار جستوجوکنم، آنجا که کبوتران در لانههاشان قوقو مىکنند و آواز خلخالهاى پریان در آرامش شبهاى ستارهئى بهگوشمىرسد.
بیگاهان به خاموشى زمزمهگر جنگل خیزران که شبتابان روشنى خویش را بهعبث در آن تباهمىکنند نگاهى خواهم افکند و از هر آفریده که ببینم خواهم پرسید «آیا کسى مىتواند به من بگوید که دزد خواب کجا زندگى مىکند؟»
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
اگر به چنگمبیفتد درس خوبى به او خواهمداد.
به آشیانش شبیخون خواهمزد که ببینم خوابهاى دزدى را کجا انبارمىکند.
همه را غارت کرده به خانه مىآورم.
دو بالَش را سخت مىبندم و کنار رودخانه رهاشمىکنم که با یکى نى در میان جگنها و نیلوفرهاى آبى، بهبازى، ماهىگیرىکند.
شامگاهان که بازار برچیده شود و کودکان روستا در دامان مادرانشان بنشینند، آنگاه مرغان شب ریشخندکنان در گوش او فریادمىکنند:
«حالا خواب که را مىدزدى؟»
بازرگان
مادر، خیال کن که تو باید در خانه بمانى و من به دیاران غریب سفر کنم.
باز هم خیال کن که کشتى من در بارانداز پُر ِبار است و آماده.
مادر، حالا خوب فکر کن و بگو که من وقتى از سفر برگردم، برایت چه خواهم آورد.
مادر، خروارخروار طلا مىخواهى؟
آنجا، در کنار رودهاى طلائى، کشتزارها پر از خرمنهاى طلائىاند. و در سایه گذرگاه ِجنگل گلهاى طلائى چمپا برخاک مىریزند. همه آنها را برایت در صدها سبد خواهم آورد.
مادر، مرواریدهائى به درشتى دانههاى باران پائیزى مىخواهى؟
من براى سفر به ساحل جزیره مروارید لنگر خواهم کشید. آنجا در فروغ سپیده مرواریدها بر گلهاى چمن مىلرزند، و دانههاى مروارید بر سبزه مىغلتند، و خیزابهاى توفانى دریا مرواریدها را ژالهوار بر شنها مىپراکنند.
براى برادرم جفتى اسب بالدار خواهم آورد تا در ابرها پروازکند.
براى پدر قلمى جادو خواهمآورد تا بى آنکه او بداند بنویسد.
مادر، تو را باید دُرج و گوهرى بیاورم که به مُلک هفت پادشاه بیارزد.
مدرسه گلها
ابرها در آسمان مىتوفند و رگبارهاى خردادى فرو مىریزند، در این هنگام باد بارانریز ِخاوران با گامهاى منظم بر فراز خلنگزاران مىآید که در میان خیزرانها درنىانبانهاى خود فرودمد.
ناگاه، انبوه گلها برمىدمند، کس نمىداند از کجا، و بساط سبزه را به پاى نشاط لگدکوب مىکنند.
مادر، من واقعا" فکرمىکنم که گلها زیر خاک به مدرسه مىروند. درسهاى خود را در اتاقهاى دربسته فرامىگیرند و اگر بخواهند پیش از وقت بیرون آمده بازىکنند، آموزگار وا مىداردشان که در گوشهئى بایستند.
روز بارانى، روز تعطیل آنهاست.
شاخهها در جنگل بههم مىخورند، برگها در باد توفانى خشخش مىکنند، ابرهاى تندرانگیز دستان غولآساى خود را بههممىکوبند و گلبچهها با لباسهاى صورتى و زرد و سفید شتابان بیرون مىدوند.
مادر، مىدانى که خانه آنها در آسمان است، همانجا که ستارهها هستند؟
ندیدهاى که براى رسیدن به آنجا سر از پا نمىشناسند؟ نمىدانى که چرا اینگونه مىشتابند؟
بله، گمانکنم بدانم که آنها دستهاشان را بهسوى چهکسى بلند مىکنند:
آنها هم مادرى دارند، مثل من
نخستین یاسها
آه، این یاسها، این یاسهاى سپید!
مىتوانم نخستین روزى را که دستانم از این یاسها، از این یاسهاى سپید آکنده بود بهیاد آورم.
من آفتاب و آسمان و زمین سبز را دوستداشتهام؛ من زمزمه آب رودخانه را در تاریکى نیمشب شنیدهام؛ در خم گذرگاهى در آن خشکدشت خلوت، غروبهاى خزانى بهسوى من آمدهاند، چونان عروسى که نقاب از چهره برمىدارد تا روى به عاشقش بنماید.
هنوز خاطرم از نخستین یاسهاى سپیدى که به روزگار کودکى در دست داشتم عطرآگین است.
چه روزهاى سرورانگیزى که در زندگیم پیداشدهاند، و چه شبها که من در جشن با سرخوشان مست خندیدهام.
در بامدادهاى خاکسترى روزهاى بارانى چه ترانههاى فراغت که زیر لب زمزمه کردهام.
حلقهگل شامگاهى گلهاى بَکولَه را که دست عشق ساخته به گردنم آویختهام.
دلم هنوز از یاد آن نخستین یاسهاى شادابى که بهگاه کودکى دستانم از آن آکنده بود عطرآگین است