توراچه سودازباغ ودرخت(احمدشاملو)

Your image is loading...

توراچه سودازباغ ودرخت

شعری از احمدشاملو

عاشقان

سرشکسته گذشتند،

شرمسارِ ترانه‌های بی‌هنگامِ خویش.

و کوچه‌ها

بی‌زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان

شکسته گذشتند،

خسته

بر اسبانِ تشریح،

و لَتّه‌های بی‌رنگِ غروری

نگونسار

بر نیزه‌هایشان.


تو را چه سود

فخر به فلک برفروختن

هنگامی که

هر غبار راه لعنت شده نفرینت می کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت

که با یاس ها

با داس سخن گفته ای.

آنجا که قدم بر نهاده باشی

گیاه از رستن تن می زند

چرا که تو

تقوای خاک و آب را

هرگز باور نداشتی.


فغان! که سرگذشت ما

سرودِ بی اعتقاد سربازان تو بود

که از فتح قلعه ی روسپیان

باز می آمدند.

باش تا نفرین دوزخ از تو چه بسازد،

که مادران سیاه پوش

داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد

هنوز از سجاد ه ها

سر برنگرفته اند!