در شب سرد زمستانی
شعری ازنیما
کوره خورشیدهم؛چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.
و به مانندچراغ من
نه می افروزد چراغی هیچ؛
نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد.
من چراغم را در آمد رفتن همسایه ام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود؛
باد می پیچید با کاج؛
در میان کومه ها خاموش
گم شد او از من جدا زین جاده ی باریک.
و هنوز قصه بر یادست
وین سخن آویزه ی لب:
که می افروزد ؟که می سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم ؛چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.
نیما
نقاشی ازبانو منصوره ی اشرافی
ترجمه یک شعرترکی
نرجمه فارسی
سرگذشت
بهار جوانه زدیم
تابستان، درو کردنمان
پاییز، به بند کشیدند
و زمستان،
چالمان کردند
...
من، اما هنوز زنده ام
بعدِ آن همه داس و حلقه و گور
و اینجایم لابلای گندمزار
و تاب میخورم
در باد
و هنوز،
عاشق می شوم.
منصوره اشرافی
سَرگوذَشت
باهار دا آچاراق
یای دا بیچدی لر،
پاییز دا ایسه بنده چکیل دیک
و قیش دا ،
قویلاندیق.
من آمما هله دیری یَم
او قَدَراؤلوم، اوراق و کَلَفجه دن سونرا .
بوردایام
کوف گئدیره م ،
یئل ایله اویناشاراق
بوغدالیق لار دا ، اَکین لرده
وهله ده
عاشیق اولوب ،
سئویرَم .
تورکجه یه چئویرَن : علیرضا ذیحق
شعری از:پارسا
پارسا.کشف خوش تازه ام
دروبلاگ:
برای سالهای بعد مینویسم
http://alone-bless-you.persianblog.ir/
با لطیف ترین احساسهای عاشقانه
شعرمیسراید
حس وحال وذائقه ی زیبائی پسندانه اش رادورست دارم
با چیزی بیشترازمهر
این شعر را همین حالا بخوان
این شعرراهمین حالابخوان
وگرنه بعدها باورت نمی شود
هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار عاشقت بودم
همین حالا بخوان
این شعر که ساختار محکمی ندارد
و مثل شانه های تو هر بار گریه می کنم می لرزد
هر بار گریه می کنم
.
.
.
.
.
.
.
و پیراهن هیچ فصلی خیس تر از بهاری نخواهد بود
که عاشقت شدم
ژانوس :هرگز تصویراین بهارازذهنم پاک نخواهدشد
سه شعر ازبابک مینا
اشعار بابک مینا از یک سویهی روایی و تصویری قوی برخوردار است. برای همین هم به سادگی و بهراحتی میتوان با اشعار او ارتباط برقرار کرد.
«به سوی نثر»نوشتهی بابک مینا یکی از اشعار اروتیک خوبیست که خواندهام. خطاب شعر به زنیست با چشمان آبی، و شرمگاهی ساده و سرد.
آرامش غریبی که در این شعر وجود دارد، مرا به یاد مرگ میاندازد. مثل این است که روایتگر سطرهایی که شنیدید، با زنی مرده به بستر رفته است؛ با زنی که حقیقتاً از جنس دیگریست
«به سوی نثر»
صبح
رو به دیوار نشستهای
با دو چشم آبی
و موهایی لَخت
در رنگ تابلو محو میشوی
من با صدایی منجمد از خواب، پرسشهای بیربط میپرسم و تو قهوهات را هم میزنی. گمان میکنم به من گوش نمیدهی.
شب لُخت میشوی.
نکتهی جدیدی در تنت نیست.
اما چیزی از توصیف میگریزد.
شرمگاه تو ساده است
و بینهایت سرد
و خالی.
آنچه مرا به هیجان میآورد.
سینههایت
دو هیچِ برآمدهاند.
وقتی در تو فرومیروم.
تو حقیقتا از جنسی دیگری.
آرام میخوابیم
تا فردا صبح.
عشق به مرگ در این شعر، در شعر خطابی «برف یا ریگ»، به تحکمی آمرانه میانجامد: مردی که از خودکشی برگشته است، ما را به صبوری دعوت میکند
برف یاریگ
برف یا ریگ؟
نمک در دست تو میریزد.
برف یا ریگ؟
آقای محترم، لطفا صبور باشید.
من دوباره به اینجا آمدهام.
وقتی باران انار روی کویر میتابد.
وقتی ریگها میان دانههای سرخ جای میگیرد
وقتی جرقه سم اسبها در آسمان ابرها را حامله میکند.
آقای محترم من از خودکشی برگشتهام.
شعرم به جای خودم.
کمی نور در یخدان قدیمی باقی مانده است.
به ماهبانو گفتم مواظب باشد نورها از دستش نریزند.
آقای عزیز؛ فکر کنم برای امروز کافی است
برای مردن فقط کافیست نفس بکشید.
دنیای شعری بابک مینا همانقدر که از شعر غرب مایه دارد، از تصاویر پررنگ شعر فارسی هم بهره برده است. در «آواز قالی» متانت و آرامش دو شعر پیشین جای خود را به تصاویر متعارف شعر فارسی میدهد. منتهی در اینجا هم عمق فلسفی شعر خواننده و شنوندهی شعر را غافلگیر میکند
آوازقالی
شعرآوازقالی به نظرمن شاهکاره
آوازقالی
هنوز نگاهها از نورگیر فرسوده برنگشته است
پچ پچ مگسها در هوا خطوطی انتزاعی ترسیم میکند
موسیقی نخها و رنگها
آوازی غریب طرحی از مکان بهدست میدهد
و زنانی که جهان را با چشمها و انگشتانشان میسایند
در بی مکانی زیبایی
از افق لچک ترنجی بیپایان
به سرزمینهای دیگر نگریستم
به طرح خیالی شهری که دیگر نیست
به ناموجودی آن نقطه بیشکل...
رنجی عظیم در تنشان
اندوهی فروتن در نگاهشان
در رقصی ساکن
با بیلبخندی با شکوهی
واژگونگی جهان را فریاد میزنند
در «تنهایی ابدی» نومیدی شاعر از ساز و کار مسلط بر جهان بر وصفی که از خداوند ارائه میدهد سایه میاندازد. خدا در نظر شاعر کسی است که به انسان پناه میآورد. این تصویر کاملاً عرفانیست:
خدایی که جهان رهایش کرده
فربه از شعلههای خویش
آبی و افسرده
کهکشانهای تنهایی خویش را میپیماید
خدایی که اشک میریزد،
دیگر سورهای نمینویسد
و به دوردست انسان پناه برده است.
و سرانجام «پرندگان ما» نشاندهندهی تصوری است که شاعر از شعر دارد. او میپرسد، این عصر، این عصر قلمآشوب که در آن ظاهراً «میان ویرانی و رستگاری پلی نیست» آیا بهراستی شاعرانهترین اعصار است؟ میگوییم نه. ما در قرون وسطایی زندگی میکنیم که پهلوانهایش همه از نومیدی و با کمری شکسته به شعر پناه آوردهاند. در این میان آنچه که اهمیت دارد این است که شاعری به نام بابک مینا در اشعار تصویری و روایی و خطابیاش، به گشایشی که از آن سخن میگوید، نزدیکتر میشود و ما را هم به خود نزدیکتر میکند. آیا این کافی نیست؟
اینجا پرندگانی هستند که با بالهایشان سرنوشت ما را رقم میزنند. با آواز آب درون زمین بیدار میشوند و با نخستین ضربه شب میمیرند.
در رگهای من شرابی تلخ جاریست. نفسهایم از عطر خشخاش آکنده است. میان ویرانی و رستگاری پلی نیست، گشایشی هست. همچون دو فصل از هم زاده میشوند.
شعر جنون واژههاست. در عصر ما انبوه واژگان مجنون به سوی دروازه بزرگ رهسپارند. پس آیا این عصر شاعرانهترین اعصار است؟
اندیشیدن آتشریزان پتک بر آهن است. ما در جرقهها سکونت میکنیم.
(شعری از حمیدمصدق)
چه کسی میگوید من وتو مانوشیم
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست .
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد !
من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی،- خویشتنی
از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز بر پا نکنیم؟
از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم؟ .
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن آویزد
دشتها نام تو را می گویند .
کوهها شعر مرا می خوانند .
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند .
در من این جلوه اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه پرهیز - که چه ؟
در من این شعله عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز - که چه ؟
حرف را باید زد !
درد را باید گفت !
سخن از مهر من و جور تو نیست .
سخن از
متلاشی شدن دوستی است ،
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
...
سینه ام آینه ای ست،
با غباری از غم .
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار .
...
من چه می گویم،آه ...
با تو اکنون چه فراموشیها؛
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیهاست .
تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من .
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
پوستینی کهنه دارم من
مهدی اخوان ثالث
پوستینی کهنه دارم من،
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبارآلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود.
جز پدرم آیا کسی را می شناسم من!
کز نیاکانم سخن گفتن؟
نزد آن قومی که ذرات شرف، در خانه ی خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ،
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم.
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشاختم هرگز.
نیز او چون من سخن می گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم،
کاندر اخم جنگلی،خمیازه کوهی
روز و شب می گشت، یا می خفت
این دبیر گیج و گول و کور دل: تاریخ،
تا مذهب دفترش را گاه گه می خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید،
رعشه می افتادش اندر دست
در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید،
حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست.
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست:
ـ«هان کجایی، ای عموی مهربان! بنویس.
ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم.
مادیان سرخ بال ما سه کره تا سحر زایید.
در کدامین عهد بوده ست این چنین، یا آن چنان بنویس.»
لیک هیچت غم مباد از این،
ای عموی مهربان، تاریخ!
پوستینی کهنه دارم من که می گوید
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ!
من یقین دارم که در رگ های من خون رسولی یا امامی نیست.
نیز خون هیچ خان پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودن ها گناهی نیست.
پوستینی کهنه دارم من،
سالخوردی جاودان مانند.
مرده ریگی داستان گوی از نیاکانم، که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند
سال ها زین در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید،
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین می گفت و بودش یاد:
ـ «داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد،
کشتگاهم برگ و بر می داد.
ناگهان طوفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست.
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد.
تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشف رودم
پوستین کهنه ی دیرینه ام با من.
اندرون، ناچار،مالامال نور معرفت شد باز،
هم بدان سان کز ازل بودم.»
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا؛
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن به آیین حجره زارانی
کان چه بینی در کتاب تحفه ی هندی،
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه.
روز رحلت پوستینش را به ما بخشید.
ما پس از او پنج تن بودیم.
من بسان کاروان سالارشان بودم.
ـ کاروان سالار ره نشناس ـ
اوفتان خیزان،
تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم.
سال ها زین پیشتر من نیز
خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد.
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد:
«این مباد! آن باد!»
ناگهان توفان بی رحمی سیه برخاست....
پوستینی کهنه دارم من،
یادگار از روزگارانی غبارآلود.
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود.
های، فرزندم!
بشنو و هشدار
بعد از من سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد کار.
لیک هیچت غم مباد از این.
کو، کدامین جبه ی زربفت رنگین می شناسی تو
کز مرقع پوستین کهنه ی من پاک تر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
که م نه در سودا ضرر باشد؟
آی دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگانم می دار.
دوغزل از شاعر به نام ایران زمین :
عماد خراسانی
حسرت
گردولت دیدارتو درخانه ندارم
ای کاش که در رهگذری داشته باشم
از فیض حضور تو اگر دورم و محروم
از دور به رویت نظری داشته باشم
گویندکه یار دگری جوی و ندانند
بایست که قلب دگری داشته باشم
از بلهوسی هاهوسی مانده نگارا
وان اینکه به پای تو سری داشته باشم
تاریک شبی گشت شب و روز جوانی
ای کاش امیدسحری داشته باشم
در مجلس ارباب تکلّف چه بگویم
در میکده بایدهنری داشته باشم
بگذار که از دوستی باده فروشان
رگبار غمت راسپری داشته باشم
هم صحبتی و بوس وکنارت همه گوهیچ
من از تو نبایدخبری داشته باشم ؟
بسیار مکن ناله که این شعله عمادا
می سوزد اگر خشک وتری داشته باشم
***
پیش ما سوختگان، مسجد و میخانه یکیست
حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکی است
اینهمه جنگ و جدل حاصل کوتهنظریست
گر نظر پاک کنی، کعبه و بتخانه یکیست
هر کسی قصه شوقش به زبانی گوید
چون نکو مینگرم، حاصل افسانه یکیست
اینهمه قصه ز سودای گرفتارانست
ورنه از روز ازل، دام یکی، دانه یکیست
ره هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه
گریه نیمه شب و خنده مستانه یکیست
گر زمن پرسی از آن لطف که من میدانم
آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست
هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند
بهر این یک دو نفس، عاقل و فرزانه یکیست
عشق آتش بود و خانه خرابی دارد
پیش آتش، دل شمع و پر پروانه یکیست
گر به سرحد جنونت ببر عشق عماد
بیوفایی و وفاداری جانانه یکیست
شعری از اشعار پوشکین
"مرگ مالوف"
پشت سر گذاشته ام پل های تمنا را
و بی رغبتم بر آرزوهای گذشته.
همراهی ندارم جز رنج هایی که
میراث بی هودگی درون من اند،
و دیهیمی که گل های شادابش
بی رحم در تازش بوران های سرنوشت شوم فسرد.
اینک روز می سپارم غمناک و تنها
و چشم دوخته ام بر راهی که مرگ مرکب می راند
و باز می جویم نقشم را
در تنها برگ لرزان و دیرنده بر شاخسار لخت
که گوش سپرده است به زوزه ی زمستانی بورانی سیاه
و زخمی ش در پیکر است
از سوز تاز آخر پاییز
از کتاب "برایم ترانه بخوان!" برگزیده اشعار پوشکین Pushkin, Aleksander Sergeevich ، برگشته از زبان روسی همراه با اصل متن، ترجمه بابک شهاب، تحریر بهمن حمیدی، تهران: نشر لاهیتا، 1387، تلفن مرکز پخش: 66491887، پست الکترونیک ناشر: info@lahita.ir