شعری ازسیدعلی صالحی

 Your image is loading...  

 

 

 Your image is loading...

 

Your image is loading... 

 شعری ازسیدعلی صالحی 

 مدرسه فمینیستی: 

 دی ماه و بهمن ماه زمستان فروغ است تولد و مرگ وی که یکی با شروع زمستان است و دیگری در میانه راه زمستان، درست مثل زندگی او که درمیانه متوقف ماند وحسرت سرودن شعرهای بعدی را بر دل ماندگان تا به آخر به جا گذاشت..... 

دعای عهد کیمیا فروش  

یک واژه

آب،

یک واژه

نور،

یک واژه

آرامش.

کلمات از آسمان آمده

تورادوست می دارند زن بزرگ!

تو خواهرباران و آرامش واژه ای.

زائران وادی السلام و

می زدگان بی منزل

می دانند

هرکجاکه توباشی

حتما آنجا فانوسی هست.

ومن تورا

از ازل می شناسم

من از ازل

باتونسبتی داشته ام

ومن ازتو آموختم

که فرصت فهمیدن زن

آسان است.

من میان وهم واژه و

حضورٍِهنوز

سرگردان عصرعقوبتم.

حقیقت این است که آدمی

همه عمرچشم به راه شفا

سرگرم تفسیربی هودگی بوده است.

کیمیافروش بزرگ

این راز را بامن درمیان گذاشته است

حقیقت این است که مسافران مخفی ترین رازها

هرگزبه روشنایی موعود زن نمی رسند

دشمنان زن

تاریکی به تاریکی

ترانه های مارا تشنه سر بریده اند.

ومن می دانم

بعدازتو

دیگرکسی از هجرت حادثه بازنمی آید.

دراین برهوت بی دلیل

عبورازتکلم توفان دشوار است.

"فروغ" می داند نجات دهنده بزرگ

درگورخفته است

کلمات ما

همه زاده ظلمات زمان اند.

دیگر نمی گذارند واژه ها شسته شوند.

ما بی هوده رو به دریا گریه می کنیم

کشف تازه اشیا درخواب کلمات

غیرممکن است.

ماهرگزبه حیرت دوران گهواره بازنخواهیم گشت.

ما آمده بودیم

تامعصومیت ماه را

دراسم خالص نوربشوییم،

اما هرچه پیش تر آمدیم

تاریکی بر تاریکی بود

که ترانه های تشنه مارا سرمی برید!

ما خود آلوده عذابی الیم

آوازهای از ازل آمده را

فراموش کرده بودیم

ما می خواستیم

به ولادت نخست واژه ها برگردیم

اما به یادمان آوردند

که دانایی دشواراست.

و به یاد آوردیم

چگونه خسته و نومید

ازسرزمین باران و بنفشه رانده شدیم

و به یاد آوردیم شبی را

که هیچ راه روشنی

پیش پای ما نبود

وبه یاد آوردیم

درهم شکستن آدمی

کفاره بی هودگی ست،

ودیگربادبود که برهجوم گزنده حکومت می کرد

وازما

دیگرکسی برخستگی واژه ها واقف نبود

ما

سال ها پیش از تولد پرگار

درساحت آن نقطه لامحال مرده بودیم

به ما گفته بودند

تنها او که پشیمان است

زنده خواهد ماند

به ما گفته بودند

نمازبرواژه های شهید

برشماواجب نیست

فنادرحیرت حروف

برشما واجب نیست،

همانجا درتاریکی بنشینید وشب های بی پایان خودرا

شماره کنید.

وما می ترسیدیم بپرسیم

کاتب اوراد عشق را

کجای این وهم بی واژه

به خاک سپرده اید؟

وما می ترسیدیم بپرسیم

انجماد این سپیده دم

کی به آفتاب دلپذیرخواهد رسید؟

و مردگان ما آیا

خاطرات سحرخیزآن سال ها را

به یاد می آورند؟

ادامه مطلب ...

شعری ازنادرنادرپور

 

 

 شعری ازنادرنادرپور

 

کف بین پیر باد 

 

کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود

زنبورهای نورزگردش گریخته

درپشت سبزه های لگدکوب آسمان

گلبرگ های سرخ شفق تازه ریخته

 

کف بین پیرباد درآمدزراه دور

پیچیده شال زردخزان را به گردنش

آن روز میهمان درختان کوچه بود

تابشنوند رازخودازفال روشنش

 

درهر قدم که رفت درختی سلام گفت

هرشاخه دست خویش به سویش درازکرد

او دستهای یک یکشان را کنارزد

چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد

 

آنقدرخواند وخواند که زاغان شامگاه

شب را زلا به لای درختان صدا زدند

از بیم آن صدا به زمین ریخت برگها

گویی هزارچلچه را درهوا زدند

 

شب همچو آبی از سر این برگها گذشت

هر برگ همچو پنجه ی دستی بریده بود

هر چند نقشی از کف این دستها نخواند

کف بین باد طالع هر برگ دیده بود

به یاد استادعباس یمینی شریف

 Your image is loading...

 

به یاد عباس یمینی شریف

شاعر کودکان و فرزندان ایران  

 

از شمار دوچشم یک تن کم  

ازشمار خرد هزاران بیش

   

Your image is loading...

   

ما گلهای خندانیم

فرزندان ایرانیم 

ما سرزمین خود را
مانند جان می دانیم 

ما باید دانا باشیم
هشیاروبینا باشیم 

ازبهرحفظ ایران
باید توانا باشیم 

آبادباش ای ایران
آزادباش ای ایران 

ازما فرزندان خود
دلشادباش ای ایران 

 

سحرگاه روز بیست وهشتم آذرماه ۱۳۶۸هجدهم دسامبر ۱۹۸،عباس یمینی شریف، شاعرونویسنده کودکان ایران،دیده ازجهان فرو بست.بادرگذشت او ادبیات کودکان یکی ازبرجسته ترین خادمان خودراازدست داد.اوازنادر پیشگامان ادبیات تاریخ معاصرکودکان بودکه هنوزتاچند روزپیش ازمرگ خود عاشقانه به غنای این تاریخ می افزود؛ ونیزاواز نادر کسانی است که با تاریخ حرفه خود عجین می شوند،با آن و به خاطر آن زندگی می کنند

 

من نغمه سرای کودکانم 


شادست زمهرشان روانم

عباس یمینی شریفم 


گیریدزکودکان نشانم


شعر آخرین - آذر ۱۳۶۸ 

 

 

احسان یارشاطر : 

 

عالم کودکان عالم دیگری است .منطق بزرگهاهنوزآن رامهارنکرده است ودرآن آزادیهایی هست که ماآنها راازدست داده ایم .افراد نادری می توانند به آن عالم برگردندوبا کودکان دمسازشوندوبه زبان خودشان برای آنها شعربگویندوقصه بنویسند.یمینی شریف سرآمدآنهاست

  

 

ثمینه باغچه بان 

یمینی شریف درطول عمرش همواره به یاد ودرخدمت کودکان سرزمین مابود. باسرودن شعر،چاپ مجله وکتاب وهمچنین نوشتن کتاب اول دبستان نقش فعال ومؤثری درزندگی فرهنگی عموم کودکان ایرانی داشت  
 
کتاب 
من یار مهربانم
دانا و خوش زبانم
گویم سخن فراوان
با آن که بی زبانم
پندت دهم فراوان
من یار پند دانم
من دوستی هنرمند
با سود و بی زیانم
از من مباش غافل
من یار مهربانم 
 
"درخت"  
"به دست خوددرختی می نشانم
به پایش جوی آبی می کشانم
کمی تخم چمن بر روی خاکش
برای یادگاری می فشانم
درختم کم کم آرد برگ و باری
بسازدبرسرخود شاخساری
چمن روید درآنجا سبزوخرم
شودزیردرختم سبزه زاری
به تابستان که گرمارونماید
درختم چترخودرامی گشاید
خنک میسازدآنجا رازسایه
دل هررهگذررامی رباید

به پایش خسته ای بی حال و بی تاب
میان روز گرمی می رود خواب

شود بیدار و گوید ای که اینجا
رختی کاشتی،روح تو شاداب


زنی را می شناسم من (سروده ای از سیمین بهبهانی)

  

 

 (سروده ای از سیمین بهبهانی) 

زنی را می شناسم من 

زنی را می شناسم من

 که شوق بال و پر دارد

 ولی از بس که پر شور است

دو صد بیم از سفر دارد

 زنی را می شناسم من

 که در یک گوشه ی خانه

 میان شستن و پختن

 درون آشپزخانه سرود عشق می خواند

 نگاهش ساده و تنهاست

 صدایش خسته و محزون

 امیدش در ته فرداست

 زنی را می شناسم من

 که می گوید پشیمان است

 چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست

 زنی هم زیر لب گوید

 گریزانم از این خانه

 ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

 پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است

 زنی نوزاد غم دارد

 زنی می گرید و گوید

به سینه شیر کم دارد

زنی را با تار تنهایی لباس تور می بافد

 زنی در کنج تاریکی نماز نور می خواند

 زنی خو کرده با زنجیر زنی مانوس با زندان

 تمام سهم او اینست نگاه سرد زندانبان

 زنی را می شناسم من

 که می میرد ز یک تحقیر

 ولی آواز می خواند که این است بازی تقدیر

 زنی با فقر می سازد

زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت

 گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را

زنی درد نهانش را

 ز مردم می کند مخفی

که یک باره نگویندش

 چه بد بختی چه بد بختی

 زنی را می شناسم من

که شعرش بوی غم دارد

 ولی می خندد و گوید

 که دنیا پیچ و خم دارد

 زنی را می شناسم من

 که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

 اگر چه درد جانکاهی

درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن

 که او شمعی ست در خانه

 اگر بیرون رود از در

چه تاریک است این خانه

 زنی شرمنده از کودک

 کنار سفره ی خالی

که ای طفلم بخواب امشب

بخواب آری

و من تکرار خواهم کرد

 سرود لایی لالایی

 زنی را می شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

 شب و روزش شده گریه

که او نازای پردرد است

 زنی را می شناسم من

 

 که نای رفتنش رفته

 قدم هایش همه خسته

 دلش در زیر پاهایش

زند فریاد که بسه

زنی را می شناسم من

 که با شیطان نفس خود

 هزاران بار جنگیده

 و چون فاتح شده آخر

 به بدنامی بد کاران تمسخر وار خندیده

 زنی آواز می خواند

 زنی خاموش می ماند

زنی حتی شبانگاهان

 میان کوچه می ماند

 زنی در کار چون مرداست

 به دستش تاول درد است

 ز بس که رنج و غم دارد

 فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

 زنی در بستر مرگ است

 زنی نزدیکی مرگ است

 سراغش را که می گیرد نمی دانم؟

رنی را میشناسم من.......

شعری ازفصیح الزمان شیرازی

شعری ازفصیح الزمان شیرازی 

 سرخم می سلامت شکنداگرسبوئی  

 همه هست آرزویم...! 

 

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویى

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویى؟!

به کسى جمال خود را ننموده‏یى و بینم

همه جا به هر زبانى، بود از تو گفت و گویى!

غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم

تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از میانه، گویى!

به ره تو بس که نالم، زغم تو بس که مویم

شده‏ام زناله، نالى، شده‏ام زمویه، مویى

همه خوشدل این که مطرب بزند به تار، چنگى

من از آن خوشم که چنگى بزنم به تار مویى!

چه شود که راه یابد سوى آب، تشنه کامى؟

چه شود که کام جوید زلب تو، کامجویى؟

شود این که از ترحّم، دمى اى سحاب رحمت!

من خشک لب هم آخر زتو تر کنم گلویى؟!

بشکست اگر دل من، به فداى چشم مستت!

سر خمّ مى سلامت، شکند اگر سبویى

همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویى!

نه به باغ ره دهندم، که گلى به کام بویم

نه دماغ این که از گل شنوم به کام، بویى

زچه شیخ پاکدامن، سوى مسجدم بخواند؟!

رخ شیخ و سجده‏گاهى، سرما و خاک کویى

بنموده تیره روزم، ستم سیاه چشمى

بنموده مو سپیدم، صنم سپیدرویى!

نظرى به سوىِ (رضوانىِ) دردمند مسکین

که به جز درت، امیدش نبود به هیچ سویى

 

شعری ازسهراب سپهری

 Your image is loading...

 

شعری ازسهراب سپهری 

 

صدای پای آب 

 

 اهل کاشانم
روزگارم بد نیست‌.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی‌، سر سوزن ذوقی‌.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت‌.
دوستانی ، بهتر از آب روان‌.
و خدایی که در این نزدیکی است‌:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب‌، روی قانون گیاه‌.
من مسلمانم‌.
قبله ام یک گل سرخ‌.
جانمازم چشمه‌، مهرم نور.
دشت سجاده من‌.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم‌.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف‌.
سنگ از پشت نمازم پیداست‌:
همه ذرات نمازم متبلور شده است‌.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی«تکبیره الاحرام» علف می خوانم‌،
پی «قد قامت» موج‌.
کعبه ام بر لب آب ،
کعبه ام زیر اقاقی هاست‌.
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود
شهر به شهر.
«حجر الاسو » من روشنی باغچه است‌.
اهل کاشانم‌.
پیشه ام نقاشی است‌:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است‌.
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است‌.
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک " سیلک " .
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف‌،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمان ها مرده است‌.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی می کرد.
تار هم می ساخت‌، تار هم می زد.
خط خوبی هم داشت‌.
باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه‌،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب‌.
آب بی فلسفه می خوردم‌.
توت بی دانش می چیدم‌.
تا اناری ترکی برمیداشت‌، دست فواره خواهش می شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت‌.
گاه تنهایی‌، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت‌.
فکر ،بازی می کرد.
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.
طفل ، پاورچین پاورچین‌، دور شد کم کم در کوچه
سنجاقک ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم‌:
من به دشت اندوه‌،
من به باغ عرفان‌،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم‌.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم‌.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق‌.
رفتم‌، رفتم تا زن‌،
تا چراغ لذت‌،
تا سکوت خواهش‌،
تا صدای پر تنهایی‌.
چیزهایی دیدم در روی زمین‌:
کودکی دیم‌، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن‌، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت‌.
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت‌.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود،
کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم‌، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.
بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم‌، ینجه را می فهمید.
در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب‌، به گل سوسن می گفت: «شما»
من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بهار،
موزه ای دیدم دور از سبزه‌،
مسجدی دور از آب‌.
سر بالین فقیهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال‌.
قاطری دیدم بارش«انشا»
اشتری دیدم بارش سبد خالی« پند و امثال.»
عارفی دیدم بارش «تننا ها یا هو.»
من قطاری دیدم ، روشنایی می برد.
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم‌، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت‌.)
من قطاری دیدم‌، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.
و هواپیمایی‌، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک ،
خال های پر پروانه‌،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی‌.
خواهش روشن یک گنجشک‌، وقتی از روی چناری به زمین
می آید.
و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح‌.
پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت‌.
پله هایی که به سردابه الکل می رفت‌.
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات‌،
پله هایی که به بام اشراق‌،
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت‌.
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست‌.
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ‌.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس‌.
گل فروشی گل هایش را می کرد حراج‌.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست‌.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته زردآلو را ، روی سجاده بیرنگ پدر تف
می کرد.
و بزی از «خزر» نقشه جغرافی ، آب می خورد.
بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب‌.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب‌،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،
مرد گاری چی در حسرت مرگ‌.
عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب‌.
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون‌.
سمت مرطوب حیات‌.
شرق اندوه نهاد بشری‌.
فصل ول گردی در کوچه زن‌.
بوی تنهایی در کوچه فصل‌.
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه‌.
سفر ماه به حوض‌.
فوران گل حسرت از خاک‌.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب‌.
پرش شادی از خندق مرگ‌.
گذر حادثه از پشت کلام‌.
جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
جنگ تنهایی با یک آواز.
جنگ زیبایی گلابی ها با خالی یک زنبیل‌.
جنگ خونین انار و دندان‌.
جنگ «نازی» ها با ساقه ناز.
جنگ طوطی و فصاحت با هم‌.
جنگ پیشانی با سردی مهر.
حمله کاشی مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون‌.
حمله لشگر پروانه به برنامه ' دفع آفات ' .
حمله دسته سنجاقک‌، به صف کارگر ' لوله کشی ' .
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی‌.
حمله واژه به فک شاعر.
فتح یک قرن به دست یک شعر.
فتح یک باغ به دست یک سار.
فتح یک کوچه به دست دو سلام‌.
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سواری چوبی‌.
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ‌.
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچه خواب .
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل یک مهتاب به فرمان نیون‌.
قتل یک بید به دست «دولت.»
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ‌.
همه روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه یونان می رفت‌.
جغد در «باغ معلق» می خواند.
باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور
می راند.
روی دریاچه آرام «نگین» ، قایقی گل می برد.
در بنارس سر هر کرچه چراغی ابدی روشن بود.
مردمان را دیدم‌.
شهرها را دیدم‌.
دشت ها را، کوه ها را دیدم‌.
آب را دیدم ، خاک را دیدم‌.
نور و ظلمت را دیدم‌.
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم‌.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم‌.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم‌.
اهل کاشانم‌، اما
شهر من کاشان نیست‌.
شهر من گم شده است‌.
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام‌.
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم‌.
من صدای نفس باغچه را می شنوم‌.
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت‌،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی‌.
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق‌،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح‌.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ‌،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه‌،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق‌.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق‌،
روی موسیقی غمناک بلوغ‌،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب‌،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی‌،
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.
من به آغاز زمین نزدیکم‌.
نبض گل ها را می گیرم‌.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب‌، عادت سبز درخت‌.
روح من در جهت تازه اشیا جاری است .
روح من کم سال است‌.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار است‌:
قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن‌.
من ندیدن بیدی‌، سایه اش را بفروشد به زمین‌.
رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ‌.
هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد.
بوته خشخاشی‌، شست و شو داده مرا در سیلان بودن‌.
مثل بال حشره وزن سحر را می دانم‌.
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن‌.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم‌.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم‌.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی‌.
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه‌.
من به یک آینه‌، یک بستگی پاک قناعت دارم‌.
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم‌،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی‌.
زندگی رسم خوشایندی است‌.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ‌،
پرشی دارد اندازه عشق‌.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو
برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است‌.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره‌.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است‌.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست‌.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه» ، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است‌.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است‌.
زندگی «مجذور» آینه است‌.
زندگی گل به «توان» ابدیت‌،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی « هندسه» ساده و یکسان نفسهاست‌.
هر کجا هستم ، باشم‌،
آسمان مال من است‌.
پنجره‌، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است‌.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟
من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر
زیباست‌.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست‌.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست‌، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست‌.
زیر باران باید رفت‌.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت‌.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست‌.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت‌، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است‌.
رخت ها را بکنیم‌:
آب در یک قدمی است‌.
روشنی را بچشیم‌.
شب یک دهکده را وزن کنیم‌، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم‌.
روی قانون چمن پا نگذاریم‌.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم‌.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است‌.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ‌.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.
صبح ها نان و پنیرک بخوریم‌.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام‌.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت‌.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون‌.
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت‌.
و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت‌.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت‌.
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون
می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه
دریاها.
و نپرسیم کجاییم‌،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست‌.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است‌.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی‌، چه شبی داشته اند.
پشت سر نیست فضایی زنده‌.
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نمی آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است‌.
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است‌.
پشت سر خستگی تاریخ است‌.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون می ریزد.
لب دریا برویم‌،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب‌.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم‌.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین‌،
می رسد دست به سقف ملکوت‌.
دیده ام‌، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است‌.
گاه در بستر بیماری من‌، حجم گل چند برابر شده است‌.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس‌.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست‌.
مرگ وارونه یک زنجره نیست‌.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است‌.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان‌.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است‌.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است‌.)
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های
صدا می شنویم‌.
پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم‌.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت‌.
کار ما نیست شناسایی «راز» گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم‌.
پشت دانایی اردو بزنیم‌.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم‌.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم‌.
هیجان ها را پرواز دهیم‌.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم‌.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای " هستی " .
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم‌.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم‌.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه‌، از تابستان‌.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم‌.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم‌.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم‌.

کاشان‌، قریه چنار، تابستان ۱۳۴۳

                 

دوشعری ازفاطمه حق وردیان

 

 

دوشعری ازفاطمه حق وردیان 

 

نگاه کن 

 

نگاه کن! 

زبانه می کشد 

این شعله 

توی پیراهن ام جانمیشود 

یکی 

یکی 

دکمه های لباس ام رابازمیکنم  

که بردرختزارهای چشمان ات آتش بیفتد! 

تواما 

باچشمهای بسته 

به پوست تنم دست میکشی 

وازانگشتان بلندت  

کبریت های سوخته برجای میماند... 

 

آوازهایی برای سرخپوست یاغی

اتوبان نیستم از من گذر کنی
تنها کوچه ای بن بست ام
می توانی بیایی و در من آواز بخوانی

رم نیستم همه ی راه ها به من ختم شود
میدانی مقدس ام
که عاشقان را در آن به دار می آویزند!

آهسته!
صدایم نزن
خواب فنچ های روی شانه ام را می آشوبی!

دل ات شهر می خواهد
در من اما هیچ میلی به شهر شدن نمی انجامد
یک کوچه
تنها یک کوچه کافی است
تا خانه ات را در آن بنا کنی!

می ترسم!
در من زنی است که ناشیانه از عشق می گریزد
در من کودکی است که به تماشای جهان می نشیند
در من شوالیه ای است که با خود به جنگ می ایستد
در من. . .

□□□

اتوبان نیستم از من گذر کنی
 تنها کوچه ای بن بستم
می توانی بیایی و در من آواز بخوانی
آهسته!
طوری که خواب پروانه ها را نیاشوبی

 

 

ادامه مطلب ...

به زودی نبض کوچه رابگیردرویترین کتابفروشی ها

 

 

به زودی 

 (نبض کوچه رابگیر) 

درویترین کتابفروشی ها 

نبض کوچه رابگیرکتاب شعربانومریم اسحاقی است 

که به زودی درویترین کتابفروشی هاخواهیددید.دروبلاگ این بانوی گرامی 

http://www.es-haghi.com 

مطالب بیشتری درمورداین نوآوری فرهنگی بخوانید 

اگرچه دراین مجموعه قبلاشعری ازین شاعره ی شمالی انتشاریافته  

ونام اوبرای دوستان پشوتن آشناست خوشحالم  فرصتی دست داده تا ازین نوبرانه شعری دیگری تقدیم کنم 

 

بیهوده سعی می کنم  

بیهوده سعی می کنم از تو نگویم
هنوز از میان کلماتم سرمی روی
در مغز آوازهایم تکثیر شده ای

دیگر دست همه ی فصل ها را خوانده ام
سرم را گرم می کنند
تا تو در غبار گم شوی.
دستم اما حساب نمی برد از من
بر بخار پنجره / نام تو را هی رج می زند.

ابتدای این شعر از کنار خواب هایم می گذرد
و پیشانی کتابم را خیس می کند
عطر لبخندت در ذهن شعرم نشسته
هی حواس کلماتم را پرت می کند.

کاش به این شعر قدم بگذاری
پیش از آن که پیراهنش را عوض کنم.

شعری ازفروغ فرخزاد

 Your image is loading...

 

شعری ازفروغ فرخزاد  

 بر روی ما نگاه خدا خنده می زند، 

 بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع،
بر رویمان ببست به شادی در بهشت.
او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش،
گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت.
توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،
کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.
مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم،
مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم؛
زیرا درون جامه بجز پیکر فریب،
زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید،
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛
دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق،
نام گناهکاره رسوا! نداده بود.
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،
در گوش هم حکایت عشق مدام! ما.
“هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما

 

شعری ازشاملو

 

 

 شعری ازشاملو

 شعر "با چشمها" ازدفتر "مرثیه های خاک" سروده شده بین سالهای ۱۳۴۶- ۱۳۴۲

با چشم‌ها 

ز حیرتِ این صبحِ نابجای  

خشکیده بر دریچه‌ی خورشیدِ چارتاق 

بر تارکِ سپیده‌ی این روزِ پابه‌زای، 

دستانِ بسته‌ام را 

آزاد کردم از 

زنجیرهای خواب. 

فریاد برکشیدم: 

«ــ اینک 

چراغ معجزه 

مَردُم! 

تشخیصِ نیم‌شب را از فجر 

در چشم‌های کوردلی‌تان 

سویی به جای اگر 

مانده‌ست آن‌قدر، 

تا 

 از 

کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب 

در آسمانِ شب 

 پروازِ آفتاب را ! 

با گوش‌های ناشنوایی‌تان 

این طُرفه بشنوید: 

در نیم‌پرده‌ی شب 

آوازِ آفتاب را!» 

«ــ دیدیم 

(گفتند خلق، نیمی) 

پروازِ روشنش را. آری!» 

نیمی به شادی از دل 

فریاد برکشیدند: 

«ــ با گوشِ جان شنیدیم 

آوازِ روشنش را!» 

باری 

من با دهانِ حیرت گفتم: 

«ــ ای یاوه 

یاوه 

یاوه، 

خلایق! 

مستید و منگ؟ 

یا به تظاهر 

تزویر می‌کنید؟ 

از شب هنوز مانده دو دانگی. 

ور تایبید و پاک و مسلمان 

نماز را 

از چاوشان نیامده بانگی!» 

هر گاوگَندچاله دهانی 

آتشفشانِ روشنِ خشمی شد: 

«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را 

 از ما دلیل می‌طلبد.» 

توفانِ خنده‌ها... 

«ــ خورشید را گذاشته، 

می‌خواهد 

 با اتکا به ساعتِ شماطه‌دارِ خویش 

بیچاره خلق را متقاعد کند 

که شب 

 از نیمه نیز برنگذشته‌ست.» 

توفانِ خنده‌ها... 

من 

درد در رگانم 

حسرت در استخوانم 

چیزی نظیرِ آتش در جانم 

پیچید. 

سرتاسرِ وجودِ مرا 

گویی چیزی به هم فشرد 

تا قطره‌یی به تفتگیِ خورشید 

جوشید از دو چشمم. 

 از تلخیِ تمامیِ دریاها 

در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم. 

آنان به آفتاب شیفته بودند 

زیرا که آفتاب 

تنهاترین حقیقتِشان بود 

احساسِ واقعیتِشان بود. 

 با نور و گرمی‌اش 

مفهومِ بی‌ریای رفاقت بود 

با تابناکی‌اش  

مفهومِ بی‌فریبِ صداقت بود. 

(ای کاش می‌توانستند 

از آفتاب یاد بگیرند 

که بی‌دریغ باشند 

در دردها و شادی‌هاشان 

حتا 

با نانِ خشکِشان. ــ 

و کاردهایشان را 

جز از برایِ قسمت کردن 

بیرون نیاورند.) 

افسوس! 

آفتاب 

مفهومِ بی‌دریغِ عدالت بود و 

 آنان به عدل شیفته بودند و 

اکنون 

با آفتاب‌گونه‌یی 

آنان را 

اینگونه 

دل 

 فریفته بودند! 

ای کاش می‌توانستم 

خونِ رگانِ خود را 

من 

قطره 

قطره 

قطره 

 بگریم 

تا باورم کنند. 

ای کاش می‌توانستم 

ــ یک لحظه می‌توانستم ای کاش ــ 

 بر شانه‌های خود بنشانم 

این خلقِ بی‌شمار را، 

گردِ حبابِ خاک بگردانم 

 تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست  

و باورم کنند. 

ای کاش 

 می‌توانستم!