روزگارغریبی است نازنین
باصدای شاعر
http://www.parand.se/tr-bonbast.htm
ادامه مطلب ...چراغی از پس نیزار :
نادر نادر پور
تو آن پرنده ی رنگین آسمان بودی
که از دیار غریب آمدی به لانه ی من
چو موج باد که در پرده ی حریر افتد
طنین بال تو پیچید در ترانه ی من
پرت ز نور گریزان صبح ،گلگون بود
تنت حرارت خورشید و بوی باران داشت
چو از تو مژده ی دیدار آفتاب شنید
ترا شناختم ای مرغ بیشه های غریب
به گاه رفتنت ، ای میهمان بی غم من
غم گریز تو نازم ، که همچو شعله ی پاک
ملال دوریت ای پر کشیده از دل من
به من طریقه ی تنها گریستن آموخت
خموش ماندم و منقار زیر پر بردم
چو تاج کاج ، طلایی شد از طلایه ی صبح
پناه سوی درختان دورتر بردم
ولی چه سود ، که چون پرتوی گذر کردی
چه شد که دیر درین اشیان نپاییدی
چه شد که زود ازین آسمان سفر کردی
دلم تپید و به خود وعده ی رهایی داد
چراغی از پس نیزار آسمان تابید
که آشیان مرا رنگ روشنایی داد
نسیم بال تو عطر گل ارمغانم کرد
که ره چو باد به گنجینه ی بهاران داشت
مرا در آتش سوزنده ، زیستن آموختبهارغم انگیز
(شعری ازهوشنگ ابتهاج)
اشکی در گذرگاه تاریخ
شعری ازفریدون مشیری
از همان روزی که دست حضرت «قابیل»
گشت آلوده به خون حضرت «هابیل»
از همان روزی که فرزندان «آدم»
صدر پیغامآورانِ حضرتِ باریتعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند
آدمیت مرده بود.
بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت.
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ... ابلهی است
صحبت از «موسی»و «عیسی»و «محمد» نابجاست
قرن «موسی چمبه» هاست
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای، جنگل را بیابان میکنند
دست خونآلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفت وگو از مرگ انسانیت است.
خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی
شاعرش رانمی شناسم
شاعرش توسط پارسای عزیزشناخته شد
ژانوس عزیز سلام
این شعر از محمد علی بهمنی است
محمدعلی بهمنی در فروردین سال ١٣٢١ در شهر دزفول به دنیا آمد. شعر بهمنی نیز البته شاید با خود او متولد شده باشد، گرچه بسیاری بر این عقیده اند که او غزلهایش را وامدار سبک و سیاق نیماست. نخستین شعر از او در سال ١٣٣٠، یعنی زمانی که او تنها ٩ سال داشت، به چاپ رسید...
محمدعلی بهمنی در سال ١٣٧٨ موفق به دریافت تندیس خورشید مهر به عنوان برترین غزلسرای ایران گردید. برخی از مجموعه اشعار وی عبارتند از: باغ لال (١٣۵٠)، در بی وزنی (١٣۵١)، عامیانه ها (١٣۵۵)، گیسو، کلاه، کفتر (١٣۵۶)، گاهی دلم برای خودم تنگ میشود (١٣۶٩)، غزل (١٣٧٧)، عشق است (١٣٧٨)، شاعر شنیدنی است (١٣٧٧)، نیستان (١٣٧٩)، این خانه واژه های نسوزی دارد (١٣٨٢)، کاسه آب دیوژن، امانم بده (١٣٨٠).
زمانه وار اگر می پسندیم کر و لال
به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال
مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست
که دوست جان کلام من است در همه حال
قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال
تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم
بشوق توست که تکرار می شود هر سال
ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال
مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال
خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی
بگو رسیده بیفتم به دامنت ? یا کال ؟
اگر چه نیستم آری بلور بارفتن
مرا ولی مشکن گاه قیمتی ست سفال
بیا عبور کن از این پل تماشایی
به بین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال
ببین بجز تو که پامال دره ات شده ام
کدام قله نشین را نکرده ام پامال
تو کیستی ؟ که سفرکردن از هوایت را
نمی توانم حتی به بالهای خیال
شعری از:
اصلاحیه
شعری ازفریبا شش بلوکی
قبلا این شعررابه نام سیمین بهبهانی
درج کرده بودم که باآگاهی ازکامنت آقای شیرمحمدی و
خودشاعروتعدادزیادی ازدوستان دیگر
با عذرخواهی ازایشان آن راتصحیح میکنم
این شعر متعلق است به فریبا شش بلوکی از کتاب شبانه به نام زنی را
http://fariba-sheshboluki.com/shabane/zanira.htm
چنانچه در سایت تبیان هم آورده شده است
http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=132974
فریباشش بلوکی
دوست محترم :
این شعر به اشتباه به نام سیمین در اینترنت پرشده است.
شاعر این اثر زیبا فریبا شش بلوکی می باشد
که در سال83 از مجموعه شعر شبانه به چاپ رسیده است.
امید است با درج صحیح نام شاعر , حق خود را به پدید آورنده این اثر ادا نماییم.
نه سیمین شایسته این است که اثر دیگری به نامش بیان شود و نه ما شایسته آنیم که حقی را از پدید آورنده این اثر زیبا بستانیم.
امیدواریم که کثرت مطلبی نا درست ما را به اشتباه نیاندازد.
-------
شناسنامه کتاب شبانه در فیپا و کتابخانه ملی:
سرشناسه : شش بلوکی، فریبا
عنوان و نام پدیدآور : شبانه/ فریبا شش بلوکی
مشخصات نشر : کرج: جام گل، ۱۳۸۳.
مشخصات ظاهری : ص ۹۳
فروست : (سلسله انتشارات جام گل؛ ۱۳. شعر معاصر۱)
شابک : ۱۱۰۰۰ریال ؛ ۱۱۰۰۰ریال
وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی
موضوع : شعر فارسی -- قرن ۱۴
رده بندی کنگره : PIR۸۱۲۳/ش۲ش۲ ۱۳۸۳
رده بندی دیویی : ۱فا۸/۶۲ش۴۸۵ش
شماره کتابشناسی ملی : م۸۳-۹۰۰۶
-------
با تشکر
آقای شیرمحمدی
زنی...
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
زنی رامیشناسم من
نگاه سرد زندانبان!
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه!
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است!
زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده!
زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
...زنی را می شناسم من
زنی را می شناسم من
ادامه مطلب ...گلی از گلی
شعری ازعمادخراسانی
دی ز جا بر خاست آن طاووس مست
آنکه در زلفش هزاران دل شکست
آنکه باشد صد دلش در یک کمند
آه از آن زیبا کمند بند بند
حق به حسن او خدایی کرده است
راستی قدرت نمایی کرده است
کی دگر آرام ،بتوانم نشست
بعد دیدارش من زیبا پرست
دل که صیدش کرده بود ابروی او
شب نشینی کرد با گیسوی او
با چنین دامی که دارد آن صنم
کافرم گر فکر آزادی کنم
این چنین زیبا گلی از ناز مست
آمد و بودش گل سرخی به دست
داد آن گل را و هوش از من ربود
آتشم زد گوئیا در تاروپود
غمزه ای از نرگس بیمار کرد
وزتبسم عشوه ای در کار کرد
یعنی ای سرگشته ابروی من
بشنواز این گل همه شب ، بوی من
یعنی ای بی دل که مست ما شدی
عاشق وسرگشته و رسوا شدی
دل به رنگ و بوی این گل شاد کن
بر گلم بنگر زرویم یاد کن
غزل شبگرد
(هوشنگ ابتهاج)
بر آستان تو دل پایمال صد دردست
ببین که دست غمت بر سرم چه آوردست
هوای باغ گل سرخ داشتیم و دریغ
که بلبلان همه زارند و برگ ها زردست
شب است و اینه خواب سپیده می بیند
بیا که روز خوش ما خیال پروردست
دهان غنچه فروبسته ماند در شب باغ
که صبح خنده گشا روی ازو نهان کردست
چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی
به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست
به سوز دل نفسی آتشین بر آرای عشق
که سینه ها سیه از روزگار دم سردست
غم تو با دل من پنجه درفکند و رواست
که این دلیر به بازوی آن هماوردست
دلا منال و ببین هستی یگانه ی عشق
که آسمان و زمین با من و تو همدردست
ز خواب زلف سیاهت چه دم زنم که هنوز
خیال سایه پریشان ز فکر شبگردست
آفتاب میشود
فروغ فرخزاد
نگاه کُن که غم درون دیدهام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایۀ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کُن
تمام هستیام خراب میشود
شرارهای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبَرد
مرا به دام میکِشد
نگاه کُن
تمام آسمانِ من پُر از شهاب میشود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشاندهای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پُر ستاره میکشانیام
فراتر از ستاره مینشانیام
نگاه کُن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخرنگ ساده دل
ستارهچین برکههای شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفههای آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کُن که من کجا رسیدهام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسهات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکُن
مرا از این ستارهها جدا مکُن
نگاه کُن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لایلای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود
به روی گاهوارههای شعر من
نگاه کُن
تو میدمی و آفتاب میشود
فروغ فرخزاد
از مجموعۀ «تولدی دیگر»
/b>>/>/font>>/>(( شام آخر))
شعری ازآزاده
وه جه تلخ است امشب
آخرین وعده دیدار میان میان من و تو ،
بر تو که مینگرم
دل من میلرزد .
دستهایم تبدار ،
گونه هایم گل سرخ ،
چشمهایم نمناک ،
من همه زندگی ام میلرزد
آسمان هم ابریست .....
شور دلدادگی عشق میان من و تو ،
رنگ دریا دارد
و عجیب است امشب ،
باد هم میلرزد !
نفسم با تو که میآمیزد ،
به تمنای وصالی نارس ،
به خدا میگویم :
اگر این بار گناهی دیدی ،
چشم بر هم بگذار ،
قلب من بیتقصیر ،
پی چشمان سیاهش سرمستی دارد .
ابرها دلتنگند ،
ماه هم بیتاب است ،
بغض این عشق غریب ،
راه بر هستی من میبندد .
شب نشینی با تو ،
آشتی با صبر است .
این شکیبائی بیتابانه ،
حاصل حس عجیبی ست که در دل دارم .
بی جهت اشک مریز ،
بر خدا طعنه مزن ،
نه گناه دل بیتاب من است
و نه تقصیر گریزانی تو
اولین عشق
سرانجام غریبی دارد.......