پوستینی کهنه دارم من

 Your image is loading...

 

پوستینی کهنه دارم من  

مهدی اخوان ثالث 

پوستینی کهنه دارم من،
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبارآلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود.
جز پدرم آیا کسی را می شناسم من!
کز نیاکانم سخن گفتن؟
نزد آن قومی که ذرات شرف، در خانه ی خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ،
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم.
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشاختم هرگز.
نیز او چون من سخن می گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم،
کاندر اخم جنگلی،‌خمیازه کوهی
روز و شب می گشت، یا می خفت
این دبیر گیج و گول و کور دل: تاریخ،
تا مذهب دفترش را گاه گه می خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید،
رعشه می افتادش اندر دست
در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید،
حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست.
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست:
ـ«هان کجایی، ای عموی مهربان! بنویس.
ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم.
مادیان سرخ بال ما سه کره تا سحر زایید.
در کدامین عهد بوده ست این چنین، یا آن چنان بنویس.»
لیک هیچت غم مباد از این،
ای عموی مهربان، تاریخ!
پوستینی کهنه دارم من که می گوید
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ!
من یقین دارم که در رگ های من خون رسولی یا امامی نیست.
نیز خون هیچ خان پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودن ها گناهی نیست.
پوستینی کهنه دارم من،
سالخوردی جاودان مانند.
مرده ریگی داستان گوی از نیاکانم، که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند
سال ها زین در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید،
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین می گفت و بودش یاد:
ـ «داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد،
کشتگاهم برگ و بر می داد.
ناگهان طوفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست.
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد.
تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشف رودم
پوستین کهنه ی دیرینه ام با من.
اندرون، ناچار،‌مالامال نور معرفت شد باز،
هم بدان سان کز ازل بودم.»
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا؛
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن به آیین حجره زارانی
کان چه بینی در کتاب تحفه ی هندی،
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه.
روز رحلت پوستینش را به ما بخشید.
ما پس از او پنج تن بودیم.
من بسان کاروان سالارشان بودم.
ـ کاروان سالار ره نشناس ـ
اوفتان خیزان،
تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم.
سال ها زین پیشتر من نیز
خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد.
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد:
«این مباد! آن باد!»
ناگهان توفان بی رحمی سیه برخاست....
پوستینی کهنه دارم من،
یادگار از روزگارانی غبارآلود.
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود.
های، فرزندم!
بشنو و هشدار
بعد از من سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد کار.
لیک هیچت غم مباد از این.
کو، کدامین جبه ی زربفت رنگین می شناسی تو
کز مرقع پوستین کهنه ی من پاک تر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
که م نه در سودا ضرر باشد؟
آی دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگانم می دار.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد