غبار برف از:«رابرت فراست»

 

Your image is loading...

 

  

Your image is loading... 
 
Robert Frost - Dust of Snow 
The way a crow
Shook down on me
The dust of snow
From a hemlock tree
Has given my heart
A change of mood
And saved some part
Of a day I had rued 

غبار برف از: 

«رابرت فراست» 

ترجمه ی پیرایه ی یغمائی   

بگونه ای که آن کلاغ  

از فراز درخت شوکرانی 

 غبار برف را  

بر سرم  پاش 

دبر دلم حالی دیگر گونه رفت 

 و رهانید 

 باقی روزی را که به هدر داده بودم

ادامه مطلب ...

تازه ترین سروده ی بانواقلیماآزرم

 Your image is loading...

 

   

 

 تازه ترین سروده ی بانواقلیماآزرم  

 شاعره ی افغانی تبارمقیم هلند. 

ازهمین قلم: 

(ازیاس تایاوه)و(طاعون)و(سیاه وسپید) 

 

درین مدارپوچ  

فصلها زیر روکش فرسودگی 
فریاد میکشند
دقیقه ها دشنه ها بدست
در سایه های تیره حسرت
بر پشت هرچه رنگ دلبستگی دهد
بر صورت سپید هر عروس بکر
هجوم میبرند
بیراهه های جبر به بن بست هم
از استمرار بیهودگی نمیرسند
حلقه میشوند مثل دار
وباز با قطر کوچکتری
راه میبرند
سیر می کنند
من و پیکر پاشیده امید
دستهای از کجا
پاهای از کجا
جسد سپید پیوندزده ایرا
درین مدار پوچ
می کشیم به پشت 

 

 

وطن وطن از سیاوش کسرایی

 Your image is loading...  

 

 

 

Your image is loading... 

 

 

  

چپ سیاوش کسرائی وراست مرتضی کیوان شهیدراه آزادی 
 

 

 Your image is loading... 

 

 

شعر وطن وطن از: 

 سیاوش کسرایی 

وطن٬وطن
نظر فکن به من که من
به هر کجا٬غریب وار٬
که زیر آسمان دیگری غنوده ام
همیشه با تو بوده ام
همیشه با تو بوده ام
اگر که حال پرسی ام
تو نیک می شناسی ام
من از درون قصه ها و غصه ها بر آمدم:
حکایت هزار شاه با گدا
حدیث عشق ناتمام آن شبان
به دختر سیاه چشم کدخدا
ز پشت دود کشت های سوخته
درون کومه ی سیاه
ز پیش شعله های کوره ها وکارگاه
تنم ز رنج٬عطر وبو گرفته است
رخم به سیلی زمانه خو گرفته است
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام
یکی ز چهره های بی شمار توده ام
چه غمگنانه سال ها
که بال ها
زدم به روی بحر بی کناره ات
که در خروش آمدی
به جنب و جوش آمدی
به اوج رفت موج های تو
که یاد باد اوج های تو!
در آن میان که جز خطر نبود
مرا به تخته پاره ها نظر نبود
نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان
به گودهای هول
بسی صدف گشوده ام
گهر ز کام مرگ در ربوده ام
بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی
دری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی
به بند مانده ام
شکنجه دیده ام
سپیده٬ هر سپیده جان سپرده ام
هزار تهمت و دروغ وناروا شنوده ام
اگر تو پوششی پلید یافتی
ستایش من از پلید پیرهن نبود
نه جامه ٬جان پاک انقلاب را ستوده ام
کنون اگر که خنجری میان کتف خسته ام
اگر که ایستاده ام
و یا ز پا فتاده ام
برای تو٬ به راه تو شکسته ام
اگر میان سنگ های آسیا
چو دانه های سوده ام
ولی هنوز گندمم
غذا و قوت مردمم
همانم آن یگانه ای که بوده ام
سپاه عشق در پی است
شرار و شور کارساز با وی است
دریچه های قلب باز کن
سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان
کنون به گوش می رسد
من این سرود ناشنیده را
به خون خود سروده ام
نبود و بود برزگر را چه باک
اگر بر آید از زمین
هر آنچ او به سالیان
فشانده یا نشانده است
وطن!وطن!
تو سبز جاودان بمان که من
پرنده ای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
به دور دست مه گرفته پر گشوده ام 

 

باآواز: 

همایون شجریان 

http://s1.picofile.com/file/6212641846/07_Tasnife_Vatan.mp3.html

  
 
 
 
 
 
 
 
 
ادامه مطلب ...

غزلی ازهوشنگ ابتهاج

 Your image is loading...  

 

 

ازراست به چپ:

استادباستانی پاریزی/هوشنگ ابتهاج/استادشفیعی کدکنی 

غزلی ازهوشنگ ابتهاج 

ای ساقی 

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو
کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی
بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش می ساخته اند
ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی
در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

 
 

به مناسبت ١۵ دی، سال‌روز زایش پریشادخت شعر آدمیزادان

 

 

به مناسبت ١۵ دی، سال‌روز زایش پریشادخت شعر آدمیزادان  

Your image is loading...
ادامه مطلب ...

شعری ازکاظم مصطفوی

شعری ازکاظم مصطفوی 

دراین سکوت پر درخت  

درخت پر از سکوت است،
و با تو
که ردایی نارنجی تر از غروبها پوشیده ای
در عصری دور وعده دارد.
اندکی اندوه بد نیست.
این چاقو می شکافد گوشت را
و می نشیند
در استخوان انتظار.
رازی را کندن
بر پوست درخت
ثبت لحظات شتابناک شعر است.
من با تو قرار دارم
و بی تو بی قرارم
در این سکوت پر از درخت.

شعری ازاحمدشاملو

 Your image is loading... 

 

 

شعری از: 

احمدشاملوملک الشعرای شعرمدرن وطن 

آخزبازی 

عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانه‌های بی‌هنگامِ خویش.

 و کوچه‌ها
بی‌زمزمه ماند و صدای پا.

 سربازان
شکسته گذشتند،

خسته
       بر اسبانِ تشریح،
و لَتّه‌های بی‌رنگِ غروری
نگونسار
         بر نیزه‌هایشان.

 

 

تو را چه سود
               فخر به فلک بَر
                                فروختن
هنگامی که
             هر غبارِ راهِ لعنت‌شده نفرینَت می‌کند؟

 تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
              به داس سخن گفته‌ای.

 آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
    از رُستن تن می‌زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
                       هرگز
باور نداشتی.

 

 

فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعه‌ی روسبیان
                              بازمی‌آمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه‌پوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌ها
                    سر برنگرفته‌اند!

 

۲۶ دیِ ۱۳۵۷
لندن

 
 

غزلی ازحسین منزوی

غزلی ازحسین منزوی 

شتک زده‌است به خورشید، خون‌ِ بسیاران‌

بر آسمان که شنیده‌است از زمین باران‌؟

هرآنچه هست‌، به جز کُند و بند، خواهدسوخت‌

ز آتشی که گرفته‌است در گرفتاران‌

ز شعر و زمزمه‌، شوری چنان نمی‌شنوند

که رطل‌های گران‌تر کشند میخواران‌

دریده‌شد گلوی نی‌زنان عشق‌نواز

به نیزه‌ها که بریدندشان ز نیزاران‌

زُباله‌های بلا می‌برند جوی به جوی‌

مگو که آینة جاری‌اند جوباران‌

نسیم نیست‌، نه‌! بیم است‌، بیم‌ِ دار شدن‌

که لرزه می‌فکند بر تن سپیداران‌

سراب امن و امان است این‌، نه امن و امان‌

که ره زده‌است فریبش به باورِ یاران‌

کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش‌

در آبگینه حصاری شوند هشیاران‌؟

چو چاه‌ِ ریخته آوار می‌شوم بر خویش‌

که شب رسیده و ویران‌ترند بیماران‌

زبان به رقص درآورده چندش‌آور و سرخ‌

پُر است چنبرِ کابوس‌هایم از ماران‌

برای من سخن از «من‌» مگو به دلجویی‌

مگیر آینه در پیش خویش بیزاران‌

 اگرچه عشق‌ِ تو باری است بردنی‌، امّا

به غبطه می‌نگرم در صف سبکباران‌

برف و سرما در شعر فارسی

 

 

برف وسرمادرشعرفارسی 

 

 

Your image is loading...

 

 

 

ادامه مطلب ...