آرزوها

 Your image is loading...

 

آرزوها  

شعری از:سوزان ماسگریو  

این عکس را پیدا کردم.

زنی به سویت می‌آید
انگار دست‌هایت
آن‌جا که من بی‌مصرف می‌افتم، او را دیدار می‌کنند.
بی‌رحم است،
حتی هوای دور و برم
و اشتهایی تازه
از چشم‌های حیوانی‌ات سر می‌رود.

همه‌ی زندگی‌ام در سفر بوده‌ام انگار
آخرین نامه‌ات
از سال‌ها پیش
می‌گوید هیچ چیز تمام نشده است.

بر می‌گردم
به شهری  که  قرار بود در آن زندگی کنیم
این عکس را پیدا می‌کنم

زنی به سویت خم شده است
چشم‌هایت به جایی می‌رسند
که من در آن‌ فقط غریبه ام.
خواسته بودم چنان باشم.
انگار همیشه در سفر بوده‌ام.
دیروز، تازه از کشوری گذشتم
که تو در آن زندگی می‌کنی.
می‌دانستم هرگز پیدایت نمی کنم
می دانستم هیچ‌وقت پیدایت نکردم.

ماه نو را دیدم
بازو به بازوی ماه کهنه

می‌خواستم
بازو به بازوی  تو باشم و
تو، دست در دست من باشی

 

ترجمه :محسن عمادی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد