شعری ازمهرداداوستا

  

 

 شعری ازمهرداداوستا 

میگویند:

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.

دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند .ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود .تا اینکه یک روز  مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه .در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود .و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد.  

وفا نکردی و کردم،  

خطا ندیدی و دیدم 

 شکستی و نشکستم،  

بُریدی و نبریدم 

 اگر ز خلق ملامت،  

و گر ز کرده ندامت  

کشیدم از تو کشیدم،  

شنیدم از تو شنیدم  

کی ام، شکوفه اشکی  

که در هوای تو هر شب  

ز چشم ناله شکفتم، 

 به روی شکوه دویدم 

 مرا نصیب غم آمد، 

 به شادی همه عالم  

چرا که از همه عالم،  

محبت تو گزیدم  

چو شمع خنده نکردی،  

مگر به روز سیاهم  

چو بخت جلوه نکردی،  

مگر ز موی سپیدم  

بجز وفا و عنایت،  

نماند در همه عالم  

ندامتی که نبردم،  

ملامتی که ندیدم 

 نبود از تو گریزی  

چنین که بار غم دل  

ز دست شکوه گرفتم،  

بدوش ناله کشیدم  

 جوانی ام به سمند شتاب 

 می شد و از پی چو گرد در قدم او، 

 دویدم و نرسیدم به روی بخت ز دیده،  

ز چهر عمر به گردون گهی چو اشک نشستم، 

 گهی چو رنگ پریدم وفا نکردی و کردم، 

 بسر نبردی و بردم  

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

دوشعر از اطهری کرمانی

دوشعر از اطهری کرمانی   

بگذارید بگریم به پریشانی خویش 

 

بگذارید بگریم به پریشانی خویش

که به جان آمدم از بی سروسامانی خویش

غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر

درمیان باکه گذارم غم پنهانی خویش

اندراین بحر بلا ساحل امیدی نیست

تا بدان سوی کشم کشتی توفانی خویش

زنده ام باز پس ازآن همه ناکامی ها

به خدا کس نشناسم به گرانجانی خویش

تو به زیبایی خود کس نشناسی درشهر

ما در این ملک ندانیم به حیرانی خویش

ماسرصدق به پای تو نهادیم وزدیم

داغ رسوایی عشق تو به پیشانی خویش  

 

  

جان چوپروانه به پای توفشاندم که چو شمع

بینمت رقص کنان بر سر قربانی خویش

گفتم ای دل که چو من خانه خرابی دیدی

گفت ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش

"اطهری" قصه ی عشاق شنیدیم بسی

نشنیدیم یکی را به پریشانی خویش  

 

رفتی

 

رفتی ولی کجاکه به دل جاگرفته ای

دل جای توست گرچه دل ازماگرفته ای

ای نخل من که برگ وبرت شدزدیگران

دانی کزآب دیده من پاگرفته ای

ترسم که به عهد خویش نپایی وبشکنی

آن دل که ازمنش به تمناگرفته ای

ای روشنی دیده ببین اشک روشنم

تصمیم اگربه دیدن دریاگرفته ای

بگذارتاببینمش اکنون که میرود

ای اشک ازچه راه تمناگرفته ای

خارم به دل فرومکن ای گل به نیشخند

اکنون که روی سینه ی اوجاگرفته ای

گویی صبورباش به هجرانم اطهری

آخر توصبرزین دل شیدا گرفته ای

شعری از: از اقلیما آزرم

  

 

 

شعری از: 

 از اقلیما آزرم  

ازکدام سوی خواهی آمد 

از کدام سوی خواهی آمد
آنگه که
در چهارسوق رابطه های قراردادی
به جرم سرکشی
بدارم آویزند
از کدام سوی خواهی رسید
تا کفتارهای حریص
چشمهای همیشه منتظرم را آنجا
سفره پهن کنند
که نشود نفرین بادهای ناراضی
از همآغوشیی پیکر خشکیده من
بگوشت برسد
ازکدام سوی
تا نام ببرم
اگرم واپسین خواهشی پرسیدند

 

ادامه مطلب ...

شعری از:ماته‌یا ماته‌وسکی

 شعری از:ماته‌یا ماته‌وسکی

ترجمه :محسن عمادی  

تولد تراژدی 

وقتی ارسطو حالت حقیقی امور را تثبیت کرد
و ابزارهای تبدیل وضوح به ابهام را معین نمود
وقتی خنده، چاک دهان شد
و کلمه، شمشیر
رنج هنوز وجود داشت

چرا که دست، دیرزمانی همچون دست مدل شده بود
و کلمه چون کلمه
تا شر را از جهان بیرون براند
ولی شر در دقیق‌ترین قوانین بود
در ناگزیرترین افعال

و دیونیسوس، مست از شراب و خورشید
دیرگاهی می‌رقصید به دور شمشیر
و جانور موذی را به خواندن وا می‌داشت
و چنین بود که آواز زاده شد

وقتی زنان خود را در سیاهی مستور می‌کردند
برج‌ها می‌سوختند و کشتی‌ها غرق می‌شدند
و اسب‌ها میوه‌های زمین را له می‌کردند
دل، خود را به منجنیقی خشک بدل می‌کرد
و خون از تن می‌گریخت.
هیچ‌چیز با قهرمانی نسبتی نداشت
و نه با اندوه تنهایی
نه با اشک دل‌های ویران

فیلسوف پیر حتی حالا، هنوز می‌خواهد
قوانین زیبای نمایش را
برای آن سلاخی‌ها وضع کند
وقتی شنونده
مدام
برای مرگ
کف می‌زند.

زن در ایران:شعری ازپروین اعتصامی

زن در ایران: 

شعری ازپروین اعتصامی 

این شعر که در چاپهای جدید دیوان پروین اعتصامی حذف شده از دیوان پروین اعتصامی چاپ هفتم بهمن ماه ۲۵۳۵ شاهنشاهی (شعر شماره ۱۱۸ از صفحه ۱۵۳) نقل می شود. در آغاز این قصیده در نسخه یاد شده نوشته شده است : «در اسفند ۱۳۱۴ بمناسبت رفع حجاب گفته شده است». 

 زن در ایران: 

زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود

پیشه‌اش، جز تیره‌روزی و پریشانی نبود

زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می‌گذشت

زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود

کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد

کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود

در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت

در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود

دادخواهیهای زن می‌ماند عمری بی‌جواب

آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود

بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک

در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود

از برای زن به میدان فراخ زندگی

سرنوشت و قسمتی جز تنگ‌میدانی نبود

نور دانش را ز چشم زن نهان می‌داشتند

این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود

زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر

خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود

میوه‌های دکهٔ دانش فراوان بود، لیک

بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود

در قفس می‌آرمید و در قفس می‌داد جان

در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود

بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست

زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود

آب و رنگ از علم می‌بایست، شرط برتری

با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود

جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست

عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود

ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد

قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود

سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند

گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود

از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن

زیور و زر، پرده‌پوش عیب نادانی نبود

عیبها را جامهٔ پرهیز پوشانده‌ست و بس

جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود

زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس

پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود

زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد

وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود

اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان

زآن که می‌دانست کآنجا جای مهمانی نبود

پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج

توشه‌ای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود

چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف

چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود

خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار

ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود

شه نمی‌شد گر‌در این گمگشته کشتی ناخدای

ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود

باید این انوار را پروین به چشم عقل دید

مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود

شعری از:دکتر مصطفی بادکوبه ای

شعری از: 

دکتر مصطفی بادکوبه ای 

 هنوز مهر تو 

هنوز مهر تو در قلب ماست ای ایران
هنوز هم دل ما حق نماست ای ایران

میان خون من و خاک توست پیوندی
که تا به صبح قیامت بجاست ای ایران

شمیم عطر شهیدان سرفراز وطن
گواه صحت این مدعاست ای ایران

به لطف کیش اهورایی تمدن ساز
هنوز خاک وطن کیمیاست ای ایران

هنوز خاک فرحزای مهر پرور تو
به چشم جان همه توتیاست ای ایران

هنوز در دل گهواره‌ها فریدون هست
هنوز خشم فرانک رواست ای ایران

هنوز پهلوی سهراب می‌ درد رستم
که قتل افسر دشمن سزاست ای ایران

صبور باید و آگه به روز سختی‌ها
که گاه نوبت رنج و بلاست ای ایران

عصای علم بباید که بشکند جادو
جواب مار، گهی اژدهاست ای ایران

ز کارنامه‌ی ننگین زور و زر اکنون
زمین عشق سرای بلاست ای ایران

به یاد قصه‌ی خونرنگ عشق و آزادی
به غم نشسته دل کوچه‌هاست ای ایران

به خون پاک شهیدان ملک جم سوگند
که روز جوشش ایمان ماست ای ایران

دل است ودیده‌ی «امید» و صبح رستاخیز
و مرگ و ظلم که حکم خداست ای ایران

بررسی چند متن کهن درباره ی فردوسی بزرگ

بررسی چند متن کهن درباره ی فردوسی بزرگ  

استادپرویزرجبی 

 

Your image is loading... 

 

Your image is loading... 

 

Your image is loading...

ادامه مطلب ...

وصیت نامه ی وحشی بافقی

وصیت نامه ی وحشی بافقی 

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید
بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد
روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت

شعری از:بانو عالم تاج قائم مقامی متخلص به ( ژاله )

 Your image is loading...

 

بانو عالم تاج قائم مقامی متخلص به ( ژاله )  

بانو عالم تاج قائم مقامی متخلص به ( ژاله ) در سال ۱۲۶۲ خورشیدی متولد شد ، به عبارتی ۲ دهه قبل از پروین اعتصامی . با نگاهی اجمالی به تاریخ معاصر ، به راحتی میتوان فهمید هه همزیستان او در آن روزگار ، چه نگاه محدود و خفت باری نسبت به زن داشته اند . در دوران جوانی به صورت نا خواسته به عقد ( علی‌مرادخان بختیاری ) رفیق پدرش بنا به دلایل مصلحتی در می آید . خود او از این ازدواج با نام ( ازدواج سیاسی ) یاد میکند و سر انجام بعد از ۷ سال به جدایی می انجامد . سرانجام محتومی که بعد از آن پروین اعتصامی و فروغ فرخزاد هم به آن دچار میشوند . اما نکته جالب توجه بین این سه شاعر در این است که اگر چه آنان در زندگی شخصی و زناشویی خود موفق نبودند ، و دست برقضا هر ۳ ازدواج به جدایی انجامید ، اما هر ۳ بنیان گذار مکتبی ساختار شکن و ضد مرد سالاری بودند که امروزه از آن به عنوان فیمینیزم یاد میشود  

بسته در زنجیر آزادیست سر تا پای من  

 بَرده‌ام ای دوست و آزادی بود مولای من

گرچه آزادیست عکس بردگی در چشم خلق  

  مجمع آن هر دو ضد اینک دل شیدای من

چیست آزادی؟ ندیدم لیک می‌دانم که اوست  

  مرهمی راحت رسان بر زخم تن فرسای من

من نه مردم لیک چون مردان به بازار وجود  

 های و هویی می‌کند افسانه سودای من

پر کند ای مرد آخر گوش سنگین ترا  

 منطق گویای من، شعر بلند آوای من

من نه مردم لیک در اثبات این شایستگی  

  شور و غوغا می‌کند افکار مردآسای من

ای برادر گر به صورت زن همال مرد نیست  

  نقش مردی را به معنی بنگر از سیمای من

عرصه دید من از میدان دید تست پیش  

  هم فزون ز ادراک تو احساس ناپیدای من

باش تا بینی که زن را با همه فرسودگی  

  صورتی بخشد نوآیین طبع معنی‌زای من

از تو گر برتر نباشد جنس زن مانند توست  

  گو، خلاف رای مغرور تو باشد رای من

در ره احقاق حق خویش و حق نوع خویش  

  رسم و آیین مدارا نیست در دنیای من

پنجه اندر پنجه مردان شیرافکن زنم  

  از گری۱ چون سر برآرد همت والای من

باکی از طوفان ندارم ساحل از من دور نیست  

  تا نگویی گور توست این سهمگین دریای من

من به فکر خویشم و در فکر هم‌جنسان خویش  

  گر نباشد؟ گو نباشد مرد را پروای من

گر به ظاهر ناتوانم لیک با زور آوران  

  کوهی از فولاد گردد خود تن تنهای من

زیردستم گو مبین ای مرد کاندر وقت خویش  

  از فلک برتر شود این بینوا بالای من

شعری از:همامیرافشار

شعری از:همامیرافشار

دنیای کوچک من  

 وقتی که سیم حکم کند،زر خدا شود
وقتی دروغ داور هر ماجرا شود
وقتی هوا-هوای تنفس،هوای زیست-
سرپوش مرگ بر سر صدها صدا شود
وقتی در انتظار یکی پاره استخوان
هنگامه یی زجنبش دمها به پا شود
وقتی که سوسمار صفت،پیش آفتاب
یک رنگ،رنگها شود ورنگها شود
وقتی که دامن شرف ونطفه گیر شرم
رجاله خیز گردد .پتیاره زا شود،
بگذار در بزرگی این منجلاب یاس
دنیای من به کوچکی انزوا شود