شعری ازسعدی

شعری ازسعدی 

 

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی؟

دلم به غمزه ربودی، دگر چه می‌خواهی؟

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی

ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی؟

به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد

جفا زحد بگذشت، ای پسر، چه می‌خواهی؟

ز دیده و سر من آنچه اختیار تو است

به دیده هر چه تو گویی به سر، چه می‌خواهی؟

شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست

تو کانِ شهد و نباتی، شکر چه می‌خواهی؟

به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری

کنون غرامت آن یک نظر، چه می‌خواهی؟

دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را

وی آن کند که تو گویی، دگر چه می‌خواهی؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد