من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان

 

 

من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان 

شعری ازدکترغلامعلی رعدی آذرخشی 

شاعراین شعررابرای برادرلال خودسروده  

من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان

که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان

که شنیده است نهانی که در آید در چشم

یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان؟

یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه

در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان؟

چو به سویم نگری لرزم و با خود گویم

که جهانی است پر از راز به سویم نگران..

بس که در راز جهان خیره فرو ماندستم

شوم از دیدن همراز جهان سرگردان


چه جهانی است جهان نگه ، آنجا که بوَد

از بد و نیک جهان هر چه بجویند نشان

گه از او داد پدید آید و گاهی بیداد

گه از او درد همی خیزد و گاهی درمان

نگه مادر پر مهر نمودی از این

نگه دشمن پر کینه نمودی از آن

گه نماینده ء سستی و زبونی است نگاه

گه فرستاده ء فر و هنر و تاب و توان

زود روشن شودت از نگه بره و شیر

کان بوَد بره ء بیچاره و این شیر ژیان

نگه بره تو را گوید : بشتاب و ببند!

نگه شیر تو را گوید: بگریز و ممان!

نه شگفت ار نگه اینگونه بوَد ، زان که بود

پرتویی تافته از روزنه ی کاخ روان

گر ز مهر آید چون مهر بتابد بر دل

ور ز کین آید در دل بخلد چون پیکان


یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست

نرود از دل من تا نرود تن از جان

چو شدم شیفتهء روی تو از شرم مرا

بر لب آوردن آن شیفتگی بود گران

من فرو مانده در اندیشه که ناگاه نگاه

جست از گوشه ء چشم من و آمد به میان

در دمی با تو بگفت آنچه مرا بود به دل

کرد دشوارترین کار به زودی آسان

تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدن

گفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پیمان


من بر آنم که یکی روز رسد در گیتی

که پراکنده شود کاخ سخن را بنیان

به نگاهی همه گویند به هم راز درون

وندر آن روز رسد روز سخن را پایان

به نگه نامه نویسند و بخوانند سرود

هم بخندند و بگریند و برآرند فغان

بنگارند نشان های نگه در دفتر

تا نگهنامه چو شهنامه شود جاویدان

خواهم آن روز شوم زنده و با چند نگاه

چامه در مهر تو پردازم و سازم دیوان

بی گمان مهر در آینده بگیرد گیتی

چیره بر اهرمن خیره سرآید یزدان

آید آن روز و جهان را فتد آن فرٌه به چنگ

تیر هستی رسد آن روز ِ خجسته به نشان

آفریننده برآساید و با خود گوید

تیر ما هم به نشان خورد، زهی سخت کمان

در چنان روز مرا آرزویی خواهد بود

آرزویی که همی داردم اکنون پژمان

خواهم آنگه که نگه جای سخن گیرد و من

دیده را بر شده بینم به سرِ تختِ زبان

دست بیچاره برادر که زبان بسته بود

گیرم و گویم : هان! داد دل خود بستان!

به نگه باز نما هر چه در اندیشه ء توست

چو زبان نگهت هست به زیر فرمان

ای که از گوش و زبان ناشنوا بودی و گنگ

زندگی نو کن و بستان ز گذشته تاوان

با نگه بشنو و برخوان و بسنج و بشناس

سخن و نامه و داد و ستم و سود و زیان

نام مادر به نگاهی بَر و شادم کن از آنک

مُرد با انده خاموشیت آن شادروان

گوهر خود بنما تا گهری همچو تو را

بد گهر مادر گیتی نفروشد ارزان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد