شعری زیباازاستادرضامقصدی برای هدایت

 

 

شعری زیباازاستادرضامقصدی برای هدایت 

اگرچه استاداین شعرراپانزده سال پیش سروده ونخستین باردرهمان سالها 

دردفترهنروادبیات ویژه ی صادق هدایت درآمریکا 

انتشارداده ولی تردیدندارم زاویه ی نگاه متفاوت وتروتازگی وساخت  

وپرداخت آن برای همیشه سروده رابین سروده های مشابه 

ماندگارخواهدکرد  

 

 

  

 

 

رضا مقصدی

میخانه ی مکدر

به دوست ِ بزرگ ایران

دشمن فرهنگ ِ مرگ

صادق هدایت

با آه وُ آینه

آری، برابرست.

با لحظه های روشن ِآبی

میلش به دوستی ست .

در واژگان ِ سبز ِ درختی تلخ

تکرار ِ آن هجای ِ بهارین ست.

گیرم خزان، سرود ِ بلندش را

غمگین و ُ سرد کرد.

چشمش به سوی ناب ترین، آب

معنای آشنای غزلهای حافظ ست:

ـ آنجا که عشق را

گلواژه ی ِ معطر ِ تیراژه ، می کند.

ـ آنجا که آسمان

آنگونه نا توان ست

غمنامه ی ِبلند ِ « امانت » را

بر شانه ی ِ شکسته ی شبنم گذاشته ست.

**

اینجا نگاه وُ جان ِ فروزانش

در گسترای ِ هستی

بر هر چه از مظاهر ِ مستی

می تابد

تا

میخانه ی مکدر ِ ذاتش

آتش، به هر ترانه فرو بارد

شاید که عشق را

پیغام ِ روشنی

از مشرق ِ پیاله ی  پی در پی

پیدا شود

باهرچه از ستایش وُ زایش.

جغدی، هزار بال

ـ از تیره ی ترانه ی خیام ـ

باز آمد وُ به شانه ی رعنایش

منزل کرد

تا وای وای ِ هر شبه اش را

در بغض ِ شامگاهی ِ این« آه »، بشکنَد

و

این خیل ِ خواب بداند:

هستی ، دمی ست

بیدار وُ بیقرار.

در گوشهای ِ تاریک

پژواک ِ باستانی ِ« مهر» ست.

در نبض ِ آب

نجوای ِ نازنین ِ درخت سیب

و در گلوی خاک

غمناکی ِ صبورترین شعر ِ عاشقان

وقتی گیاهواره ی انسان

از شور

از شکوه ِ شکفتن

خالی ست.

می بینمش

از پشت ِ یک حصار ِ اساطیری

قد می کشد به دیدن ِ زیبایی.

بر سینه ی شکسته ی گلدان

طرحی می افکَنَد

از رمز و ُ راز ِ عشق ِ شکوفنده ، از ازل

عشقی که در جهان ِ ابد ، جاری ست.

به متاسبت نوزدهم فروزدین سالروزمرگ هدایت

  

 

به مناسبت فرارسیدن نوزدهم فروردین  

سالروزمرگ دلخراش وخودخواسته ی صادق هدایت پدرادبیات 

نوین وطن 

 

http://www.youtube.com/watch?v=5EDstU8lXZw 

 

شصت سال پس ازخاموشی هدایت    

 جهانگیرهدایت

 

دریک جائی در ماورای دنیاها که احتمال بگیر و ببندها کمتر است، مردم اگر بتوانند برای خودشان جشن بگیرند، عزا بگیرند و زندگی کنند، مجلسی به یادبود سالگشت ۶۰ سالگی مرگ صادق هدایت برپا شده است.

روز ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ او در شهر پاریس در آپارتمانی در کوچه شامپیونه گفت cut.

صادق هدایت هم مثل بقیه ما آدم ها فیلم زندگیش را ناخواسته شروع کرد و ۴۸ سال با همه ناسازگاری های زمانه ساخت و فیلم را ادامه داد.

یک بار در۱۳۰۷ بدون اجازه کارگردان گفت cut ولی کارگردان اجازه نداد. آخر او هنوز بوف کور را ننوشته بود. این شاهکار ادبی باید خلق می شد.

صادق خان سال ها بعد در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ گفت cut. این بار او کارگردان را جا گذاشت و فیلم زندگیش را تمام کرد.

حال برای او یادبودی فراهم شده در تالار بزرگی. در صدر تالار سایه صادق هدایت درحالی که پشت میزی نشسته و دارد می نویسد و شال گردنی به خود بسته، روی دیوار سفید افتاده است.

اول دختر اثیری وارد می شود. او گل نیلوفر آبی رنگی در دست دارد. می رود کنار سایه صادق هدایت می نشیند و گل نیلوفر را به سایه او تعارف می کند. بعد لکاته وارد می شود. خودش را تا توانسته ورساخته. می آید کنار سایه صادق و با لحن شهوت زده ای می گوید: شال گردنتو وا کن.

داش آکل وارد می شود قمه اش به کمرش است و قفسی در دست دارد که توی قفس یک طوطی است. داش آکل می آید روی سکوئی می نشیند و قفس طوطی را می گذارد زمین. طوطی فریاد می کند: مرجان ... مرجان ... تومرا کشتی ... عشق تو مرا کشت.

پیرمرد خنزرپنزری وارد می شود. او گلدان راغه را توی پارچه ای پیچیده و زیر بغلش زده است و با صدای خشکی می خندد. می رود کنار لکاته می نشیند.

یک گربه وارد می شود، از بدنش سه قطره خون می چکد و می رود کنار قفس طوطی می نشیند.

سگی درحالی که قلاده اش را به دندان گرفته وارد می شود. می گوید این قلاده من است درمیدان ورامین، آن را از من دزدیدند. قلاده مال من است. کلاغ بدترکیبی در چند قدمی او حرکت می کند. او یک کلاغ چشم خوار است.

مرجان وارد می شود و می رود کنار قفس طوطی می نشیند. مرجان گریه می کند.

پروین با یک بخوردان ساسانی وارد می شود. یک آدم لختی که شیشه عطر بسیار تندی با خود دارد وارد می شود. زرین کلاه یک کیسه انگور با خود آورده است.

درخشنده که لباس مغز پسته ای زیبایی به تن دارد می آید.

گلناز درحالی که تار دسته صدفی فرنگیس را در دست دارد به مجلس می آید.

روزبهان یک موج همراه دارد موجی چون لبخند بودا.

کیسا یک سبد میوه خشک همراه دارد.

حاجی آقا با اِهِن و تلپ وارد می شود و می نشیند. تمام حواسش پیش دختر اثیری و لکاته و مرجان و پروین و درخشنده و فرنگیس و زرین کلاه است.

همایون وارد می شود. او جعبه عروسکی در دست دارد. اودت در حالی که والس را سوت می زند وارد می شود.

لاله یک لچک سرخ به سرش بسته وارد می شود.

میرزا یدالله دارد چای قندپهلو می خورد و وارد می شود.

علویه خانم پرده ای را لوله کرده گذاشته زیربغلش وارد می شود. مازیار درحالیکه خنجری دردست دارد وارد می شود.

یک گروه با هم وارد می شوند: اسب عصار ، خرخراط ، سگ قصاب ، گربه بقال، شتر نمدمال، پشه رقاص، کارتون بمباز، موش ماسوره چی، فیل تماشاچی و اوستای دلاک.

ناگهان داش آکل با قمه اش می رود جلوی در را زیر نظر می گیرد و می گوید: باید مراقب باشیم یک وقت اجنه و شیاطین می ریزند!

انسان ها و حیوان هایی که صادق خالق آن هاست جمع شده بودند به یاد سالروز مرگ هدایت. بالاخره صادق هدایت سرش را بلند می کند، جغدی پرواز می کند، می آید روی شانه سایه هدایت می نشیند. مارش شوپن قطع می شود و بعد یک مرتبه همه از جای خود بلند می شوند و با صدای بلند می خوانند :

دریغا که بار دگر شام شد/ سراپای گیتی سیه فام شد

همه خلق را گاه آرام شد/ مگر من که رنج و غمم شد فزون

جهان را نباشد خوشی در مزاج/ به جز مرگ نبود غمم را علاج

ولیکن در آن گوشه در پای کاج/ چکیده است برخاک سه قطره خون

و مجلس تمام گشت، سایه صادق هدایت محو شد، جغد پرید، همه رفتند و ناگهان اجنه و شیاطین ریختند اما دیگر دیر شده بود چون در تالار هیچ کس نبود، فقط گربه ای داشت با قفس خالی طوطی بازی می کرد.

ادامه مطلب ...

ای دیوسپیدپای دربند

   
 
ای دیوسپیدپای دربند  
ملک الشعرای بهار  
ای دیو سپید پای در بند! ای گنبد گیتی! ای دماوند!
از سیم به سر یکی کله خود ز آهن به میان یکی کمر بند
تا چشم بشر نبیندت روی بنهفته به ابر، چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران وین مردم نحس دیومانند
با شیر سپهر بسته پیمان با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت آن مشت تویی، تو ای دماوند!
تو مشت درشت روزگاری از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین! بر آسمان شو بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی، تو نه مشت روزگاری ای کوه! نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسرده‌ی زمینی از درد ورم نموده یک چند
شو منفجر ای دل زمانه ! وآن آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین، سخن همی گوی افسرده مباش، خوش همی خند
ای مادر سر سپید! بشنو این پند سیاه بخت فرزند
بگرای چو اژدهای گرزه بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بی‌مماثل معجونی ساز بی‌همانند
از آتش آه خلق مظلوم وز شعله‌ی کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری بارانش ز هول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز بادافره کفر کافری چند
ز آن گونه که بر مدینه‌ی عاد صرصر شرر عدم پراکند
بفکن ز پی این اساس تزویر بگسل ز هم این نژاد و پیوند
برکن ز بن این بنا، که باید از ریشه بنای ظلم برکند
زین بی‌خردان سفله بستان داد دل مردم خردمند
ادامه مطلب ...

بیا تا جبران محبت‌های ناکرده کنیم ....!

  

 

  بیا تا جبران محبت‌های ناکرده کنیم ....! 

احمدشاملو  

چه مدت وقت لازم بوده تا کلامه عقل بر زبان جاری شود ؟

تا حرکتی اعتماد انگیز انجام شود

بیا جبران محبت‌های ناکرده کنیم

بیا آغاز کنیم

فرصتی گران را به دشمن خویی از کف داده‌ایم

و کسی نمیداند چقدر فرصت باقیست تا جبران گذشته کنیم

دستم را بگیر ...!!

روزت را دریاب ، با آن مدارا کن ، این روز از آن توست

بیست و چهار ساعت کامل

به قدر کفایت فرصت هست تا روزی بزرگ شود

نگذار هم در پگاه فرو پژمرد

نان پختن ، نان شکستن ، نان قسمت کردن ، نان بودن...!!


چکامه‌ی زمین، رضا مقصدی

 

  

 

چکامه‌ی زمین: 

 رضا مقصدی 

آمدم خجسته، از زلالی ِ قصیده های باغ
آمدم شِکفته، از غنای چشمه ـ چشمه، برگ
آمدم ترانه های تازه سرکنم.

آنک آن لبان ِ خسته، آن سرود
اینک این بهار
این درود.

آمد آن دهان ِ پُر سپیده ی نسیم ِ بوسه بار
آمد آن غرور ِ آتشین ترین خطابه ی درخت
آمد آرزوی آن چه هست وُ
وآنچه بود.

هان ببین ! چگونه خنده می زند به روی آفتاب
مهربانی ِ علف.
نسترن که آه ِیک ستاره در نگاه ِاو زبانه می کشد
جان ِ عاشق ِجوان ِ دختری ست
همنشین ِ قصه ی انار .

آرزوی آشنای یاس
قد کشیده تا بلند ِ آفتاب.

آن زنی که لاله آب می دهد میان ِ باغ
مادر من است.
این زمان، چه سرخوشم
آتشم ، زبانه می کشم .

ای شما ترانه گوی ِ این بهار !
آن زمان که کاکل ِ شکوفه را صفای شبنم اید
آن زمان گلویتان سرود ِ آینه ست
جان ِ عاشق ِ من ـ این جهان ِ پر جوانه ـ با شماست.

اینک ای بهار!
آمدی شکفته با ترانه های تازه تر ز پیش
آمدم هماره با تو همصدا شوم
ای تو! نغمه ـ نغمه ، چشم ِ هر در یچه را پیام
بر تو وُ طنین ِ شادمانه ات درود

ای خجسته!
ای چکامه ی زمین !
سلام.

ای کاش آب بودم

 

 

ای کاش آب بودم 

احمدشاملو 

ای کاش آب بودم
گر می‌شد آن باشی که خود می‌خواهی.

ــ آدمی بودن
  حسرتا!
  مشکلی‌ست در مرزِ ناممکن. نمی‌بینی؟

 ای کاش آب بودم ــ به خود می‌گویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را

ــ تا به زخمِ تبر بر خاک‌اش افکنند
  در آتش سوختن را؟

یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی‌ جاودانه بخشیدن
ــ از آن پیش‌تر که صلیبی‌ش آلوده کنند
  به لخته‌لخته‌ی خونی بی‌حاصل؟

یا به سیراب کردنِ لب‌تشنه‌یی
رضایتِ خاطری احساس کردن
ــ حتا اگرش به زانو نشانده‌اند
  در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
  تا به شمشیری گردنش بزنند؟
  حیرت‌ات را بر نمی‌انگیزد
  قابیلِ برادرِ خود شدن
  یا جلادِ دیگراندیشان؟
  یا درختی بالیده‌نابالیده را
  حتا
  هیمه‌یی انگاشتن بی‌جان؟

می‌دانم می‌دانم می‌دانم
با اینهمه کاش ای‌کاش آب می‌بودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.

آه
کاش هنوز
به بی‌خبری
قطره‌یی بودم پاک
از نَم‌باری
به کوهپایه‌یی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بی‌داد
سرگشته‌موجِ بی‌مایه‌یی.

احمد شاملو . ۳۰ شهریورِ ۱۳۶۸

دوباره میسازمت وطن شعری ازشهبانوی شعروطن سیمین بانوی بهبهانی

 

 

 دوباره میسازمت وطن 

شعری ازشهبانوی شعروطن سیمین بانوی بهبهانی

 دوباره می سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش
دوباره ، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ی آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی،
بجاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش

بهاران خجسته باد

 

بهاران خجسته باد

جشن چهارشنبه سوری

 

 

جشن چهارشنبه سوری 

جشن بزرگ وفرح بخش چهارشنبه سوری 

برهمه ی دوستداران شادی وعشق وآزادی 

مبارک باد  

 

ترانه ی چهارشنبه سوری  

خواننده:گیتی 

 

http://www.4shared.com/get/QhqL3jkB/Giti4shanbeh_sori.html

 


آخرین جرعه ی این جام تهی راتوبنوش  

فریدون مشیری 

 

همه می‌پرسند:
چیست در زمزمۀ مبهم آب؟
چیست در همهمۀ دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که تو را می‌برد این‌گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی‌حاصل موج؟
چیست در خندۀ جام؟
که تو چندین ساعت،
مات و مبهوت به آن می‌نگری!؟

ـ نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
من به این جمله نمی‌اندیشم.

من مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینۀ کوه،
صحبت چلچله‌ها را با صبح،
نبض پایندۀ هستی را در گندم‌زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونۀ گل،
همه را می‌شنوم
می‌بینم.
من به این جمله نمی‌اندیشم!

به تو می‌اندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو می‌اندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان!
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان!

جای مهتاب به تاریکی شب‌ها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گل‌ها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!

تو بخواه
پاسخ چلچله‌ها را، تو بگو!
قصۀ ابر هوا را، تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!

در دل ساغر هستی تو بجوش،
من همین یک نفس از جرعۀ جانم باقی‌ست،
آخرین جرعۀ این جام تهی را تو بنوش!

فریدون مشیری
از مجموعۀ «بهار را باور کن» 

 

وحالا آنرااززبان شاعربشنوید 

 

  http://www.parand.se/tr-moshiri-akharin-joreh.htm   

  

   

بشکنم  

 باز آمدم چون عیـد نو، تا قُفــــــل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خواررا، چنگال ودندان بشکنم

هفت اختربی آب را،کاین خاکیان رامی خورند
هم آب بر آتش زنم ،هم باده‌هاشــــــــان بشکنم

از شاه بی‌آغـــاز من ،  پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی‌خواررا، دردیر ویــــران بشکنم

زآغاز عهدی کرده‌ام ،کاین جان فـــدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان، گرعهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفم ،شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان ، در پیش سلطان بشکنم

روزی دو٬باغ طاغیان ،گرسبـزبینی غم مخور
چـون اصلهای بیخشان، از راه پنـــهان بشکنم

من نـشکنم جـزجـوررا٬ یا ظـــالم بد غــور را
گـر ذره ای دارد نمـک، گـبـرم اگـر آن بشکنم

هر جـا یکـی گویـی بود، چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد،   در زخم چوگان بشکنم

گشتـم مقیــــم بزم او٬ چون لطــــف دیدم عزم او
گشتم حقیــــــــر راه او، تا ساق شیـطان بشکنم

چون درکف سلطان شدم، یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی ،  می دان که میــزان بشکنم

چون من خراب ومست را، در خانه خودره دهی
پس تو ندانی اینقدر، کین بشــــکنم٬ آن بشــــکنم

گر پاسبان گوید که هی ،  بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشــد ، من دست دربان بشکنم

امروز سرمست آمدم، تا دیــــــر را ویران کنم
گرز فریدونی کشــم ،ضحّــــاک را سر بشکنم

این بار سرمست آمدم ، تا جام و ساغر بشکنم
ساقی ومطرب هردو را، من کاسه سر بشکنم

گر کژ بسویم بنگرد گـــــــوش فلک را بر کنم
گر طعنه بر جــــــــــانم زند دندان اختر بشکنم

چون رو به معراج آورم ازهفت کشوربگذرم
چون پای برگردون نهم نه چرخ و چنبربشکنم

گر محتسب جوید مـــــرا تا در رهی کوبد مرا
من دست وپایش درزمان با فرق ودندان بشکنم

گر شمس تبریزی مــرا گوید که هی آهسته شو
گویم که مـــــــن دیوانه ام این بشکنم آن بشکنم
 
دیوان شمس تبریزی

                                             

ادامه مطلب ...

بهارانه سرای بزرگ :زنده یاد فریدون مشیری

 

 

 بهارانه سرای بزرگ : 

زنده یاد فریدون مشیری 

دوستان عزیزم
 در آستانهٔ رسیدن بهار هستیم. همزمانی این فصل با جشن باستانی نوروز در ایران به آن حال و هوای دیگری میدهد. در موسیقی‌ ایرانی نیز الحان مربوط به بهار و نوروز چنان اهمیت داشته و دارد که تاریخچه آن به دوران باربد و ساسانیان باز میگردد. الحان باربدی در طی‌ دوران طولانی تاریخ ما که با تلخی‌‌های بسیار نیز همراه بوده، همیشه طراوت خود را حفظ کرده و با نامهایی زیبا همچون نوروز در دل‌ ردیف جاودانه موسیقی‌ ایرانی جای خود را حفظ کرده‌اند. در شعر ایرانی نیز بهار و نوروز عطر و طراوتی ایجاد کرده که همواره در طی‌ قرون در دل‌ مردم دیار ما پایدار مانده و به زمانه ما رسیده است. با تبریکی زودرس ولی‌ خالصانه . برای همگان و به ویژه عزیزانمان در دیار مادریمان ایران بهارانی طولانی که با شکوفه‌های آزادی و نوای عشق و شور شادی عطر افشان گشته است را آرزو می‌کنم.
  
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ