شعری ازفریبا شش بلوکی

شعری از:  

اصلاحیه 

 

شعری ازفریبا شش بلوکی 

قبلا این شعررابه نام سیمین بهبهانی 

درج کرده بودم که باآگاهی ازکامنت آقای شیرمحمدی و 

خودشاعروتعدادزیادی ازدوستان دیگر 

با عذرخواهی ازایشان آن راتصحیح میکنم 

این شعر متعلق است به فریبا شش بلوکی از کتاب شبانه به نام زنی را
http://fariba-sheshboluki.com/shabane/zanira.htm 



چنانچه در سایت تبیان هم آورده شده است 

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=132974  

فریباشش بلوکی 

دوست محترم :
این شعر به اشتباه به نام سیمین در اینترنت پرشده است.
شاعر این اثر زیبا فریبا شش بلوکی می باشد
که در سال83  از مجموعه شعر شبانه به چاپ رسیده است.
امید است با درج صحیح نام شاعر , حق خود را به پدید آورنده این اثر ادا نماییم.
نه سیمین شایسته این است که اثر دیگری به نامش بیان شود و نه ما شایسته آنیم که حقی را از پدید آورنده این اثر زیبا بستانیم.
امیدواریم که کثرت مطلبی نا درست ما را به اشتباه نیاندازد.
-------
شناسنامه کتاب شبانه در فیپا و کتابخانه ملی:
‏سرشناسه : ش‍ش‌ ب‍ل‍وک‍ی‌، ف‍ری‍ب‍ا
‏عنوان و نام پدیدآور : ش‍ب‍ان‍ه‌/ ف‍ری‍ب‍ا ش‍ش‌ ب‍ل‍وک‍ی‌
‏مشخصات نشر : ک‍رج‌: ج‍ام‌ گ‍ل‌، ۱۳۸۳.
‏مشخصات ظاهری : ص‌ ۹۳
‏فروست : (س‍ل‍س‍ل‍ه‌ ان‍ت‍ش‍ارات‌ ج‍ام‌ گ‍ل‌؛ ۱۳. ش‍ع‍ر م‍ع‍اص‍ر۱)
‏شابک : ۱۱۰۰۰ری‍ال‌ ؛ ۱۱۰۰۰ری‍ال‌
‏وضعیت فهرست نویسی : ف‍ه‍رس‍ت‍ن‍وی‍س‍ی‌ ق‍ب‍ل‍ی‌
‏موضوع : ش‍ع‍ر ف‍ارس‍ی‌ -- ق‍رن‌ ۱۴
‏رده بندی کنگره : PIR۸۱۲۳‭/ش‌۲ش‌۲ ۱۳۸۳
‏رده بندی دیویی : ۱‮ف‍ا‬۸/۶۲‭ش‌۴۸۵ش‌
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭م‌۸۳-۹۰۰۶
-------
با تشکر
  

 

آقای شیرمحمدی

 

زنی... 

 

که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست

 زنی رامیشناسم من

نگاه سرد زندانبان

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
...
زنی را می شناسم من

زنی را می شناسم من

یکی ازماحراهای عشقی عارف قزوینی 

 

عارف قزوینی، شاعر و ترانه‌سرای مشهور دوران مشروطه، دلباخته افتخار‌السلطنه دختر ناصرالدین شاه بود. عارف قزوینی به خاطر همین دلدادگی، تصنیف زیبای «افتخار آفاق» را به نام وی می‌سراید:افتخار همه آفاقی و منظور منی
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
ز چه رو شیشه ی دل می‌شکنی
تیشه بر ریشه ی جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی ...ملاقات‌های افتخار السلطنه و عارف در مجالس بزمی‌ صورت می‌گیرد که شوهر افتخار السلطنه «نظام السلطان»، دوست صمیمی‌ عارف آن را بر پا می‌کرده و به قولی خودش به دست خود تیشه به ریشه‌ی زندگی اش می‌زند و الحق و الانصاف عارف هم حق دوستی را به کمال و تمام ادا می‌کند!در همان بزم‌های سه نفره، نه تنها با ایما و اشاره و شعر‌های پرشور عاشقانه دل همسر دوست صمیمی‌اش را از راه به در می‌برد، بلکه خودش هم آنچنان دلباخته می‌شود که آرزو می‌کند جای نظام‌السلطان باشد. بطوریکه در یک تصنیف فریاد می‌زند که «اگر عارف، نظام‌السطان شود، چه میشه؟».
کم کم نظام السلطان از این شعرها و آن نگاه‌ها و آه‌ها، پی به عمق فاجعه می‌برد و می‌فهمد که چه آتشی روشن کرده اما برنامه‌های بزم همچنان بر اثر مکر زنانه‌ی افتخار السلطنه ادامه می‌یابد.نظام‌السلطان ناچار بود در این بزم‌های سه نفره شرکت کند اما جرأت نمی‌کرد حتی برای قضای حاجت هم لحظه ای مجلس را ترک کند. تا اینکه یک شب هر چه مقاومت می‌کند، فایده ای نمی‌بخشد و ناچار می‌شود که برای چند لحظه‌ای برود و زود برگردد. اما هنگام بازگشت با آنچه که نباید، روبرو می‌شود و و دوست عزیز و همسر زیبایش را در حالتی نامناسب می‌بیند.البته نظام السلطان چیزی به روی خود نمی‌آورد و با خونسردی مجلس بزم آن شب را بی آنکه خم به ابرو بیاورد، به پایان می‌رساند. به این ترتیب بزم‌های سه نفره برچیده می‌شود، اما عارف از این عشق دست بر نمی‌دارد و مرتب تصنیف‌های عاشقانه به اسم افتخار السلطنه می‌سراید. این تصنیف‌ها به گوش زن و شوهر می‌رسد و زن را دل شیفته‌تر و شوهر را خشمگین‌تر می‌کند.
افتخار‌السلطنه که دیگر در مقابل این عشق طاقت نداشت، یک روز با احتیاط به همسر می‌گوید که چون عارف وضع زندگی‌اش خوب نیست، یک شب او را دعوت کند و به رسم صله به او مقداری کمک برساند
.نظام السلطان که دل پر دردی از دوست ناجوانمرد خود دارد، اینجا دیگر رگ غیرتش به جوش می‌آید و می‌گوید «لازم به دلسوزی شما نیست، آن صله‌هایی که شما می‌خواهید به عارف بدهید، او از زنان زیبای دیگر می‌گیرد!»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد