کوچ بنفشه ها
شعری از استادشفیعی کدکنی
ای کاش ...
ای کاش آدمی وطنش را
مثلِ بنفشه ها
(در جعبه های خاک)
یک روز می توانست
همراهِ خویشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران،
در آفتابِ پاک.
شعری از شاعر بنام ایران زمین (فیض کاشانی )
ساقی نامه
بده ساقی آن جام لبریز را
بده بادهٔ عشرت انگیز را
میی ده که جان را برد تا فلک
درد کهنه غربال غم بیز را
چه پرسی زمینا و ساغر کدام
بیک دفعه ده آن دو لبریز را
گلویم فراخست ساقی بده
کشم جام و مینا و خم نیز را
اگر صاف می می نیاید بدست
بده دردی و دردی آمیز را
در آئینهٔ جام دیدم بهشت
خبر زاهد خشک شبخیز را
پریشان چو خواهی دل عاشقان
برافشان دو زلف دل آویز را
بشرع تو خون دل ما رواست
اشارت کن آن چشم خونریز را
چه با غمزهٔ مست داری ستیز
بجانم زن آن نشتر تیز را
دل فیض از آن زلف بس فیض دید
ببر مژده مرغان شبخیز را
شعری ازشارل بودلر
هی فلانی
شعری ازاخوان ثالث
هی فلانی،
زندگی شاید همین باشد؟"
... عقدهی خود را فرو میخورد،
چون خمیرِ شیشه، سوزان جرعهای از شعله و نشتر
و به دشواری فرو میبرد؛
لقمهی بغضی که قوت قالبش آن بود ...
هی، فلانی! زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک.
آن هم از دستِ عزیزی که تو دنیا را
جز برایِ او و جز با او نمیخواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد
آه! ... آه! اما
او چرا این را نمیداند، که در اینجا
من دلم تنگ است، یک ذرهست؟
شاتقی هم آدم است. ای دادِ بر من، داد!
ای فغان! فریاد!
من نمیدانم چرا طاووسِ من این را نمیداند؟
که منِ بیچاره هم در سینه دل دارم.
که دلِ من هم دل است آخر؟
سنگ و آهن نیست
او چرا اینقدر از من غافل است آخر؟
آه، آه، ایکاش
گاهگاهی بچهها را نیز می آورد
کاشکی... اما... رها کن، هیچ
و رها میکرد
او رها میکرد حرفش را
حرف بیدادی که از آن بود دائم داد و فریادش
و نمیبرد و نمیشد برد از یادش
اغلب او اینجا دهان میبست
گر به ناهنگام، یا هنگام، دم در میکشید از دردِ دل گفتن
شاتقی، این ترجمانِ درد،
قهرمانِ درد،
آن یگانه مردِ مردانه.
پوچ و پوک زندگی را نیمدیوانه
و جنونِ عشق را چالاک و یکتا مرد
او به خاموشی گرایان، شکوه بس میکرد
و سپس با کوششِ بسیار
عقدهی خود را فرو میخورد
حکایتی منظوم ازبوستان سعدی
حکایت
چنین گفت پیری پسندیده هوش
خوش آیدسخنهای پیران بگوش
که درهند رفتم به کنجی فراز
چه دیدم؟چو یلداسیاهی دراز
درآغوش وی دختری چون قمر
فروبرده دندان به لبهاش در
چنان تنگش آورده اندرکنار
که پنداری اللیل یغشی النهار
مراامرمعروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت ودرمن گرفت
طلب کردم ازپیش وپس چوب وسنگ
که ای ناخداترس بی نام وننگ
به تشنیع ودشنام وآشوب وزجر
سپیدازسیه فرق کردم چوفجر
شدآن ابرناخوش زبالای لاغ
پدیدآمدآن بیضه اززیززاغ
زلاحولم آن دیوهیکل بجست
پری پیکراندرمن آویخت دست
که ای زرق سجاده ی دلق پوش
سیه کار دنیا خردین فروش
مراروزها دل زکف رفته بود
براین شخص وجان بروی آشفته بود
کنون پخته شد لقمه ی خام من
که گرمش بدرکردی ازکام من
تظلم برآوردوفریاد خواند
که شفقت برافتادورحمت نماند
نماندازجوانان کسی دستگیر
که بستاندم دادازین مردپیر
که شرمش نیاید زپیری همی
زدن دست درستر نامحرمی
همی کرد فریاد ودامن به چنگ
مرامانده سردرگریبان زننگ
فروگفت عقلم به گوش ضمیر
که ازجامه بیرون روم همچوسیر
برهنه دوان رفتم ازپیش زن
که دردست او جامه بهتر که من
پس ازمدتی کردبرمن گذر
که میدانیم؟گفتمش زینهار
که من توبه کردم به دست توبر
که گرد فضولی نگردم دگر
کسی رانباید چنین کارپیش
که عاقل نشیند پس کارخویش
ازآن شنعت این پندبرداشتم
دگردیده نادیده انگاشتم
زبان درکش ارعقل داری وهوش
چوسعدی سخن گوی ورنه خموش
شعری از:فریبرزهمزه ای
شعرسپیدی عشق
شگفت زده از ستیز بی امان نور و تاریکی
در هراس از پا در آمدن
رستگاری را در رنگ ها جستیم
و در ترنم رنگی بر رنگی
در جستجوی بقا
سده ها را به هم پیوند دادیم
و نایافته
پیکار پیشه ساختیم
با آن چه خود ستم پنداشتیم
تا چون درختان خشکیده
خود را در زمین کاشته بیابیم
و با سرخی خونمان
رنگ پریده ی چهره را بپوشانیم
و بیهوده تر از آنچه که می پنداشتیم
در بازی حرف ها و نقطه ها
سرهای خویش را بر دارها
به بازی دادیم
پس
در سایه ی نوای
دف و تنبور
در گوشه ای
به پرواز در بی نهایت اندیشیدیم
تا چون هزار ساله شدیم
هزار باره دریافتیم
که سیاهی روز های تلخ مان را
تنها سپیدی عشق
پاک می کند
5/1/1984اگسبورگ
فریبرز همزه ای
از مجموعه ی از کوچه های خاکی سرتپه
غزلی ازعمادخراسانی
مهرمهر
مست گشتم که شود دل نفسی غافل از او
غافل از اینکه شود باده بلای دل از او
سوزش دلکش پروانه و افسانه تار
پر کند باز علی رغم دلم محفل از او
او دمی نیست به یاد من ودر این دل زار
حسرتی مانده که یک لحظه شوم غافل از او
به سفر رفتم و گفتم برم از یاد اورا
مِهر بر مِهر بیفزود به هر منزل ازاو
ناله از غفلت یار است نه از سوختنم
برق از او آتش از او خرمن از او حاصل از او
تا وصالی نبود رنج فراق این همه نیست
آه از وصل که شد کار دلم مشکل ازاو
نبود حسرت فردوس که در دل مارا
مُهر مِهری است که هر داغ شود باطل از او
دل به دل راهی اگر داشت نکو بود عماد
تا بداند که چه هنگامه بود در دل از او
/span>>/>شعری ازامیرهوشنگ ابتهاج
امیدهیچ معجزی زمرده نیست زنده باش
چه فکر میکنی؟
که بادبان شکسته
زورق به گل نشسته ای است زندگی؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده راه بستهای است زندگی؟
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود درههای آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد میروی؟
چه ابر تیرهای گرفته سینهی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود
تو از هزارههای دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
در این درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامهی وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشههای توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سیپیده، آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی؟
جهان چو آبگینهی شکستهای است
که سرو راست هم در او شکسته مینمایدت
چنان نشسته کوه در کمین درههای این غروب تنگ
که راه، بسته مینمایدت
زمان بیکرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگِ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ میزند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش!
باصدای شاعر
شعری ازامیرهوشنگ ابتهاج
دلی درآتش
چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم
که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم
به بادم دادی و شادی ، بیا ای شب تماشا کن
که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم
شرار انگیز و توفانی ، هوایی در من افتاده ست
که همچون حلقه ی آتش درین گرداب می گردم
به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست
چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم
وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زین راه خون آلود برگردم
در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد
نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم
بر آر ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی
که از هر ذره دل آفتابی بر تو گستردم
ز خوبی آب پکی ریختم بر دست بد خواهان
دلی در آتش افکندم ، سیاووشی بر آوردم
چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز
ز خاکستر نشین سینه آتش وام می کردم
باصدای شاعر
به مناسبت اول اردیبهشت روز سعدی
ترجمه انگلیسی بنی آدم اعضای یکدیگرند،
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که درآفرینش زیک گوهرند
چوعضوی به دردآوردروزگار
دگرعضوهارانماندقرار
توکزمحنت دیگران بی غمی
نشایدکه نامت نهندآدمی
The children of humanity are each other’s limbs
That shares an origin in their creator
When one limb passes its days in pain
The other limbs can’t remain easy
You who feel no pain at the suffering of others
It is not fitting you be called human